بخش صد و بیست و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
«سیاست میانملتها» ساختار مفصلی داشت اما بر مبنای سادهای اتکا داشت. مورگنتا معتقد بود که در اندیشه سیاسی مدرن دو مکتب را میتوان شناسایی کرد. یک مکتب بر اصول انتزاعی جهانشمول اتکا داشت و «خیر اساسی و انعطافپذیری بینهایت» بشر را تصور میکرد و نوید صلح ابدی در آینده را بر اساس هر اصول کلیای که قرار بود موردحمایت قرار گیرد، میداد. این مکتب اخلاقگرایانه بود که برای آمریکاییها بسیار آشنا بود. مکتب نیچهای دیگر مورگنتا، منکر اصول انتزاعی بود (بهاستثنای رویهها و خیالات بشری) و برای «قوانین عینی که ریشه در ماهیت بشر دارند» به درسهایی از تاریخ نظر داشت. آنچه این مکتب مدعی یافتن آن بود یک حقیقت ناخوشایند بود: «کشمکش برای قدرت امری جهانشمول است و در تمام زمانها و مکانها بوده است. بهعبارتدیگر، کشمکش برای قدرت شامل زمان و مکان نمیشود و واقعیت غیرقابلانکار تجربه است.» از آنجا که میل به سلطه «در تمام انسانها مشترک بود» اینگونه تصور شد که تمرکز بر انگیزههای سخاوتمندانه و آرمانهای خیرخواهانه اشتباه بوده است. «چندبار دولتمردان با اشتیاق و میل به بهبود جهان و بدتر نکردن اوضاع برانگیخته شده و انگیزه یافتهاند؟» روبسپیر، از دل صادقانهترین نیات، انقلاب فرانسه را تارومار کرد. ویلسون همیشه در دسترس است تا از او بهعنوان یک نمونه منفی مفید یاد شود. ایدئولوژیها هم جنبههایی مثبت و منفی برای سیاست خارجی داشتند. این ایدئولوژیها بهمثابه تجلی آرمانهای مردمی، ممکن است دست به مبارزهای اساسی برای قدرت به لحاظ اخلاقی بزنند که برای تودهها قابلپذیرش باشد؛ تودههایی که نمیتوانند با واقعیت زیاد کنار بیایند اما آنها هم از پتانسیل بیعاطفگی و غیرانسانیبودن فاجعهبار برخوردار بودند. مورگنتا به نقل از «جنگوصلح» تولستوی میگفت که در راه آزادی و برابری، فرانسویها بهسوی شرق رفتند و مرتکب انواع «جنایتها، قتلها و جنگها» شدند. رهبران سیاسی بدبین اما خبره ممکن است از ایدئولوژی برای جلب حمایت مردمی استفاده و تودهها را در پشتسر حکومت جمع کنند. خطری که این ایدئولوژیها داشتند این بود که میتوانستند تحتتاثیر کسانی قرار بگیرند که صادقانه به این ایدئولوژی پیوسته بودند، مومنانی راستین بدون حس کنایه یا تراژدی که نمیتوانستند درگیر ریاکاری شوند که اغلب مشخصه دولتمداری ماهرانه بود. ایدئولوگها هیچ محدودیتی نمیشناختند و این زمانی بود که همهچیز میتوانست بههم بریزد. در مورد هیتلر گفته شده که او غیرتمندی بود که «نمیدانست چه زمانی متوقف شود یا دست از کار بکشد.» با دنبالکردن منطق این تفکر تا پایان تلخش میتوانید خود را در حال استدلال بیابید که هیتلر بهعنوان دولتمرد شکست خورد زیرا او فاقد نوعی بیعلاقگی و بیطرفی بود که با شوخطبعی لینکلنی آشکار شد. (مورگنتا همواره فردی بود که بر اهمیت شوخطبعی تاکید میورزید). دولتمرد عاقل و خردمند از طریق ایدئولوژیهای محوشونده، به بستر واقعیت که قدرت بود نظر میکرد و به آن پیمیبرد. رسوخ «در تغییر و تبدیلات ایدئولوژیک و درک نیروهای سیاسی واقعی در پس آنها» کلید تدوین سیاست خارجی واقعگرایانه (و واقعبینانه) بود. «ما فرض میکنیم که دولتمردان بر اساس نفعی فکر کرده و دست بهعمل میزنند که بهمثابه قدرت تعریف میشود و شواهد تاریخ این فرض را بیرون میکشد.» درک حقیقت مبارزه برای قدرت، سیاست را در عقلانیت و احتیاط قرار میدهد و آن را از «افراط اخلاقی» و «حماقتسیاسی» نجات میدهد. مورگنتا شاید فیلسوف سیاست قدرت باشد اما او سخت تلاش داشت تا توضیح دهد که قدرت «چه نیست.» نکته مهم، که البته غالبا از سوی شاگردان رئالیست خودش هم فراموش میشود، این بود که خشونت «قدرت سیاسی نیست.» تهدید زور در روابط بینالملل ممکن است ضروری باشد اما استفاده از آن نشاندهنده شکست قدرت سیاسی و جایگزینی قدرت نظامی بهجای آن است که اتفاق بسیار متفاوتی بود. مورگنتا در بیانیهای گویا اظهار کرد: «اعمال واقعی خشونت فیزیکی جایگزین رابطه روانی میان دو ذهن است - که خشونت فیزیکی جوهر قدرت سیاسی و ارتباط فیزیکی میان دو جسم است - که یکی از آنها برای تسلط بر تحرکات دیگری بهقدر کافی مسلط است.» با این حال، چنین تسلطی، یک ابزار خام و موقتی و بیارتباط بهقدرت سیاسی واقعی است زیرا «سلطهای که بر مبنای چیزی جز نیروی نظامی اتکا نداشته باشد نمیتواند داوم یابد.» ژنرالها معمولا دیپلماتهای پست میسازند. «نیروهای مسلح ابزارهای جنگ هستند؛ سیاست خارجی ابزار صلح است.» فاتحانی که فقط برحسب شرایط مادی و نظامی میاندیشیدند، مانند آلمانها و ژاپنیها در جنگجهانی دوم، مجبور به عبور از میدان رزم بودند و مهم نبود که چقدر آسیب متحمل میشوند؛ در حالیکه کسانی که برداشت ظریفتر و محدودتری از قدرت دارند، مانند رومیها و بریتانیاییها، میتوانستند نهادهای موفق و پایدارتری را بسازند. «ربودن قلبها و ذهنها» به دلیل بیصداقتی آشکار رهبران نظامی آمریکا عبارتی تمسخرآمیز در سالهای جنگ ویتنام بود؛ رهبرانی که عادت داشتند این مفهوم را فقط بهمثابه پروپاگاندا بهکار بگیرند (آنها در قلب و ذهن خود تعداد بدنها و جسم را ترجیح میدادند) اما برای مورگنتا، قلبها و ذهنها ماهیت و جوهر آن چیزی را که منظور او از قدرت سیاسی بود تشکیل میداد. او اعلام کرد: «تمام سیاست خارجی کشمکش و تقلا برای اذهان انسانهاست.» عوامل بسیاری در ایجاد و ساخت قدرت سیاسی میان ملتها دخیل بود: از تغییرناپذیرترین عوامل مانند جغرافیا گرفته تا تغییرپذیرترین و ناپایدارترین عوامل مانند افکارعمومی یا روحیه مردمی. جمعیت، مواد اولیه، ظرفیت صنعتی، فناوری و رهبری همگی یاریرسان بهقدرت بودند اما نزد مورگنتا هیچ عاملی مهمتر از شخصیت ملی نبود. آلمانها جمعگرا و اقتدارگرا بودند، فرانسویها خردگرا بودند و انگلیسیها غیر جزماندیش و فردگرا بودند؛ آمریکایی ترکیب ناراحتکنندهای از عملگرایی موفقیتگرا و «ایدهآلیسم جزمگرا» بودند.