بخش صد و بیست و هشتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
نسخه اول یک موفقیت فوری بود اما این کتاب ۸ بار چاپ خورد و باعث شد نام مورگنتا در پردیسهای دانشگاهی در سراسر کشور سر زبانها بیفتد. ظرف یک سال، این کتاب بهعنوان کتاب درسی از سوی هاروارد، ییل، پرینستون و حدود ۱۰۰ دانشکده و دانشگاه دیگر انتخاب شد. در طول دوره زندگی مورگنتا، این کتاب ۴ بار ویرایش شد و به چاپهای متعدد رسید. مورگنتا در سال ۱۹۴۹ در دانشگاه شیکاگو استاد تمام شد و بهزودی در سراسر کشور شروع به سخنرانی کرد. با بذل توجهات دوست همفکرش «جورج کنان»، مورگنتا جامه مشاور وزارت خارجه آمریکا را بر تن کرد. در زمان ویراست دوم این اثر در سال ۱۹۵۴، او شهرتی جهانی به هم زده بود.
چه چیزی موفقیت «سیاست میان ملتها» را رقم زد. چرا بسیاری از انتشاراتیهای حرفهای در مورد آن اشتباه میکردند؟ این کتاب بدبینتر از «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» نبود، چندان مخالف رگههایی آمریکایی نبود و چندان هم «ژرمنی» نبود. یکی از منتقدان اولیه، مورگنتا را به دامنزدن و پرداختن زشت و اهریمنانه سیاست قدرت قارهای متهم میکرد و میگفت که مورگنتا این سیاست اهریمنی را وارد محیط سالم آمریکا کرده است. این ایراد تا اینجا نادرست نبود، هرچند در جایی که منتقدان یک امتیاز منفی میدیدند، مورگنتا و حامیانش یک امتیاز مثبت به دست میآوردند. یعنی منفی آنها به نفع مورگنتا تمام میشد و او امتیاز مثبت میگرفت. اما مزیتی که «سیاست میان ملتها» بر اولین کتاب آمریکایی مورگنتا داشت این بود که این کتاب شامل حقیقتی بود که بهاندازه کتاب «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» کوبنده نبود. بهجای تعرض به خوانندگانش، تشخیص و تحلیل ارائه میداد. وقتی مورگنتا یک بحث را در نظر میگرفت، با فرازوفرود همراه میشد و در مواقع ساختارشکنانه دیگر، مثبتها را در منفیها و بالعکس مییافت. این کتاب به خوانندگان، حتی به خوانندگان آمریکایی که نگرش خصمانهای به تفکر «سیاست قدرت» داشتند، چیزی برای درگیرشدن میداد؛ یعنی استدلالی که آنها میتوانستند یا بپذیرند یا رد کنند، اما چارهای نداشتند جز اینکه در مورد آن تعمق کنند. آنها اهدافی برای شلیک از سوی مورگنتا نبودند بلکه همکاران و همسخنان بودند. این مورگنتای کلاس درس بود.
سپس واقعیت اساسی زمانبندی کتاب وجود داشت. «سیاست میان ملتها» درست زمانی منتشر شد که آمریکاییها در جستوجوی روشهای تازهای از تفکر در مورد سیاست خارجی بودند. ایالاتمتحده از جنگ جهانی دوم بهعنوان یک ابرقدرت و رهبر بلامنازع جهان غرب بیرون آمد و در مقابل یک دشمن خطرناک و توسعهطلبی که دارای ایدئولوژی فراگیر جهانی بود صفآرایی کرد. در چنین شرایطی، ایده آلیسم ویلسونی کافی به نظر نمیرسید، همانطور که بینالمللگرایی سازمانهایی نظیر سازمان ملل کافی به نظر نمیرسید؛ هرچند واشنگتن همچنان دارای جمعیتی بیش از سهم خود از ایدهآلیستها و بینالمللگرایان بود. مورگنتا نشان داد که آمریکاییها برای به دوش کشیدن مسوولیتهای جدیدشان چقدر نامجهز هستند. آمریکا از بدو تاسیس خود از مزیت داشتن جغرافیا برخوردار بود. این کشور که در حمایت دو اقیانوس قرار داشت، میتوانست بنا به میل و ارادهاش در سراسر قاره دامن بپراکند درحالیکه بر همسایگان ضعیفی که در جنوب قرار داشتند چیرگی مییافت. در مورد اروپا - با آن رقابتهای قدیمی و ریشهدارش، با دشمنیها و جنگهایش - آمریکاییها خرسند بودند که نقش «تماشاگر» را بازی کنند؛ البته تماشاگری خودبین و خودخواه. آنچه تصادف خوششانس تاریخ و جغرافیا بود که به شرطی دائم و جهانشمول برای آمریکاییها تبدیل شد، و نیز در انزواگرایی پرشکوه خود که هیچ تهدیدی بر منافع ملیاش وجود نداشت، آمریکاییها به استثناگرایی اخلاقی خود و رسالت خدادادی خویش برای گستراندن رویکرد لیبرتاریانیسم ضدنظامی و ضددولتی در گوشهوکنار جهان باور یافتند.
از نظر مورگنتا، این ایدئولوژی غالب، سیاست نبود بلکه نفی سیاست، جا زدن اخلاقگرایی بهجای واقعیت و بد فهمیدن آرمانهای اتوپیایی بهمثابه سیاست خارجی بود. «وقتی در اواخر دهه ۱۹۳۰ نیاز به یک سیاست خارجی آمریکایی فعالتر عیان شد، چیزی نبود که این سیاست خارجی بر روی آن ساخته شود جز یک سرویس خارجی میانرتبه، محکومیت سیاست قدرت و دیپلماسی مخفی که به خشمی اخلاقی از «ملل متجاوز» و سنت چوپ بزرگ تبدیل شد.» با پایان جنگ جهانی دوم و کشیده شدن ایالاتمتحده به عصر تاریک و پیچیده سیاست قدرت بینالمللی، ضرورت تفکری رها از ویلسونیسم بسیار فوریتر شد. مورگنتا برای خوانندگانش هم هشدار داشت: «ازآنجاکه در وضعیت اینجهانی، ایالاتمتحده جایگاه قدرت مسلط را دارد، و بنابراین، بیشترین مسوولیت را دارد، درک نیروهایی که سیاست بینالملل را شکل داده و مولفههایی که مسیر آن را تعیین میکند برای ایالاتمتحده به چیزی بیشتر از شغل فکری جالب تبدیل شده است. این به یک ضرورت حیاتی تبدیل شده است.» مردانی که در فرآیند تدوین و اجرای «طرح مارشال» بودند - سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، و سیاست مهار - به تعبیر مورگنتا «در لحظه و بدون فکر قبلی تصمیم گرفته بودند.» آنها به مشکلات فوری - باید گفت به شکلی فیالبداهه و درخشان - واکنش نشان میدادند اما بدون انسجام نظری یا چشماندازی فراگیر. مورگنتا به صحنه آمد تا به آنها، آن چشمانداز را بدهد. در اینجا متفکری وجود داشت که در حال ترسیم مسیر فراتر از انزواگراییِ سردرگریبان و نظامیگری صلیبی با چوب بزرگ بود. با زمینهای کاملا کلاسیک در تاریخ و فلسفه و تعالیم تحسین برانگیزش - برای مثال، مورگنتا توانست جنگ جانشینی در اسپانیا را به مسالهای با موضوعی معاصر تبدیل سازد - وی چارچوب فکری لازم برای کسانی را فراهم کرد که با چالشهای ادراک شده جدید، در حال تکامل و تیرهوتار جنگ سرد دستوپنجه نرم میکردند. در میان کسانی که آماده گوشدادن به او بودند افرادی مانند جورج کنان، والتر لیپمان، رینهولد نیبور، ریمون آرون، آرتور شلزینگر جونیور و هنری کیسینجر قرار داشتند.