بخش صد و بیست و هفتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
گفته شده که اعتراض اساسی مورگنتا به تفکر علمی و خردگرایانه اعتراضی زیبایی شناسانه بود که با ناکامی مواجه شد زیرا منکر ماندگاری تراژدی بود. حقیقتی در این اتهام وجود دارد: این شاعر بازنشسته همچنان به تفکر شاعرانه ادامه داد. «هیچ فرمولی به دولتمرد قطعیت نمیدهد، هیچ محاسبهای خطر را از بین نمیبرد، هیچ تجمیع واقعیتی آینده را نمیگشاید». فرد- کم و بیش- همواره در تاریکی است. این وضع گریزناپذیر انسانی بود. درست همان طور که مورگنتا برای مقدمهای در مورد «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» به برک نظر داشت، سالها بعد او چکیده کاملی از روش تراژیک تفکرش را در اظهارنظری از سوی قاضی «اولیور وندل هولمز» یافت: «هر سال، اگر نه هر روز، ما رستگاری خود را بر اساس پیشگوییهایی مبتنی بر دانش ناقص به قمار میگذاریم». فعالیت واقعگرایانه در جهان بیرحم تعامل اجتماعی مستلزم پذیرش عدم قطعیت است- که فضیلت و خرد [wisdom] است - نه اطمینانهای کاذب علم. فضیلت و خرد نه برای کسانی که با میزانی از تعصب غرق در رویدادها هستند بلکه برای دولتمردانی حفظ میشود که فاصله – و طعنه- خود را از طریق حس تراژیک حفظ میکنند. از نظر مورگنتا، دولتمرد ایدهآل آبراهام لینکلن بود، «مردی با عظمتی بینظیر»، که جداسازی سرنوشت سازش به او اجازه داد تا رویدادها و مردم (از جمله خودش) را با عینیت، فروتنی و عطوفت بنگرد. شوخ طبعی کنایه آمیز لینکلن پیوندی ناگسستنی با تفکیک مالیخولیایی او دارد. مورگنتا هم هنری کیسینجر را به مثابه دولتمرد دیگری میدید که دارای حس شوخ طبعی و حس کنایه بود که بی اعتنایی سرنوشتسازی را نشان میداد که با تفکیکسازی مالیخولیایی مرتبط است.
آمریکاییهای عادتا خوشبین، به ویژه در سالهای پیروزیِ بعد از جنگ جهانی دوم، به سختی آماده چنین تعالیمی بودند. مورگنتا یک سال پس از انتشار «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» از این شکایت کرد که «واقعیت نمیداند که من در مورد چه دارم سخن میگویم.» اما جز فشار چه کاری میتوانست انجام دهد؟ او ویرانی فکری را با اقدام نیچهای خود کامل کرده بود. اکنون وظیفه او ساختن از پایین به بالا و ارائه امور بینالمللی به گونهای بود که به راستی از سوی دولتمردان رئالیست با حس تراژیک اجبار در حال انجام بود و باید انجام میشد. این پروژه کتاب بعدی اش بود که به یکی از تاثیرگذارترین کارهای قرن بیستم تبدیل شد؛ اثری که عموما به مثابه شاهکار مورگنتا مورد پذیرش قرار گرفته است. فقط دو سال «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» را از «سیاست در میان ملت ها» جدا کرد اما دومین کتاب آمریکایی مورگنتا مدتی در حال ساخت و پرداخت و صیقل زنی بود. او از دهه ۱۹۲۰ در حال فکر روی این پروژه بود و واقعا پیش نویس اولیه را در سال ۱۹۳۷ نوشت. زمانی که در آمریکا بود و در دانشگاه شیکاگو اقامت داشت، او از مضامین سخنرانیهایش استفاده کرد و در پرتو بده بستان علمی با دانشجویانش- که بسیاری از آنها به تازگی از جنگ بازگشته بودند- ایدههای خود را صیقل داد. این سربازان سختی کشیده در جنگ آماده بودند تا استاد خود را در هر موردی به ویژه در هر جملهای به چالش بکشند و مورگنتای قدرشناس انتقادات آنها را میشنید. آنها در بلوغ [فکری] و جدیت از یهودستیزانی که وی میکوشید در ژنو به آنها درس دهد یا استالینیستهای جوان بروکلین، بسیار متفاوت بودند. مورگنتا آنها را «فعال ترین گروه دانشجویانی که در تمام زندگی حرفهای اش با آنها تعامل داشته» نامید.
یافتن ناشری برای این نوشته ممنوع و بلندپرواز آسان نبود. با وجود انتشار «انسان علمی در برابر سیاست قدرت»، اما مورگنتا آنچه را که یک سابقه جذاب تلقی میشد نداشت و خوانندگان اولیه با آنچه به انتقاد مکرر در تمام زندگی مورگنتا تبدیل شد دچار مشکل میشدند: در تاکیدش بر سیاست قدرت، او فاقد چشم انداز اخلاقی بود و در واقع «اهریمنی» بود. افزون بر این، این کتاب [منظور کتاب «سیاست میان ملت ها» است] در واقع چه بود؟ در این کتاب حجیم ۵۰۰ صفحهای با آن جامعیت و سختی، ظاهرا کتابی درسی به نظر میرسد اما بیشتر یک اثر متعصبانه بود تا یک کتاب مرسوم و اغلب هم پر از تشبیه و استعاره بود. مورگنتا به نفع یک موضع قاطع استدلال میکرد؛ او آن را «حمله از جلو» [frontal assault] مینامید، هرچند نسبت به کتاب قبلی اش، بسیار کمتر مجادله آمیز بود. مورگنتا به سادگی ناتوان از بی طرفانه نوشتن بود و نمیتوانست بدون داشتن یک دیدگاه خاصی بنویسد. همراه با مساله کتاب درسی، مساله مخاطبان مورد نظر کتاب هم مطرح بود. مورگنتا گاهی در یک صفحه از علوم سیاسی به تاریخ و سپس به روان شناسی و فلسفه میپرید (اقتصاد بهطور کلی نادیده گرفته میشد). معلوم نبود او برای حرفهایها مینوشت، یا برای دانشجویان یا خوانندگان معمولی علاقهمند به امور بینالمللی. مورگنتا با پاسخ مبهم در مورد اینکه این کتاب برای تمام کسانی است که علاقهمند هستند، نتوانست تردیدهای ناشرانی را برطرف کند که به نکته محوری این کتاب نظر داشتند و البته هفت نفر از ناشران از این اثر روی برگرداندند. «کنث تامپسون» که در آن روزگار به مثابه دستیار تحقیقاتی او بود، نوشت:«مورگنتا فهمیده بود که اگر کتاب چاپ شود، کشمکشهای زیادی را پیش رو خواهد داشت.»
مورگنتا سرانجام یک انتشاراتی دلسوز به نام «ناف» یافت اما حتی ویراستاران این انتشاراتی هم خواستار بازنگری و اعمال برخی تغییرات در پیش نویس اولیه بودند و خواستار نظرات کمتر و جزئیات بیشتر بودند. هرچند در اعمال نکردن این تغییرات او چیزهای زیادی از دست میداد اما مورگنتای خشمگین مقاومت ورزید و فقط پس از مداخله شخص «آلفرد ناف» بود که این دستنوشت با رضایت مورگنتا، و همان طور که روشن شد، با رضایت انتشارات ناف هم چاپ شد.