تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

بر‌خلاف آنچه خردگرایان باور داشتند، خرد محدود به آن چیزی بود که می‌توانست به‌دست‌ آید. خرد هیچ پاسخی به آن سوالات غایی که از زمان عبرانیان و یونانیان باستان در مورد معنا و هدف زندگی مطرح‌شده‌ نداشت. هرچند تفکر علمی مدرن تلاش خود را برای انکار این مساله کرده باشد که آن پرسش‌ها منطقی باشند و معنا هم داشته باشند - زندگی هیچ معنایی ندارد! حالا با آن کنار بیایید!- اما آن پرسش‌ها مدام ظهور می‌کردند و دوباره ظهور می‌یافتند که دلخوری بسیاری برای خردگرایان فراهم می‌کرد. ماهیت معنوی فرد، جنبه شاعرانه، متافیزیکی، مذهبی و هنری فرد، نمی‌تواند سرکوب شود (لازم به یادآوری است که مورگنتا همه اینها را تنها یک دهه پس از آن گفت که شعرنویسی را کنار گذاشت).

افزون بر این، با نادیده گرفتن یا انکار پرسش‌هایی که فلسفه، متافیزیک و مذهب به‌دنبال پرداختن به آن هستند، خردگرایی علم، انسان را «در تلاشش برای پاسخ به معمای جهان و وجود انسان در آن، فرسوده و ناتوان ساخته است.» علم ممکن است «بار زیستن را سبک کرده باشد» اما «بار زندگی» را سبک نکرده است. دندانسازی بدون‌درد مُسکنی برای درد متافیزیکی نیست. مورگنتا می‌گفت، بسیاری از مردم، از تحصیلکرده و بی‌سواد، در استیصال‌شان برای پاسخ‌های بزرگی که خرد عقل‌گرایانه [rationalistic wisdom] غالب نمی‌تواند ارائه دهد، از علم و خرد روی گردانده‌اند تا معنا را در «مشتقات منحط هنر، مذهب و متافیزیک مانند طالع‌بینی، پیشگویی، اعتقاد به معجزه، غیب‌گویی، ادیان‌سیاسی، فرقه‌گرایی، انواع مختلف خرافات و تمام اشکال دون‌مرتبه‌تر سرگرمی» بیابند. یکی از این «دین‌های سیاسی» فاشیسم بود که لیبرالیسم- در تعهد کورکورانه‌اش به تعصبات خودش- کاملا در درک آن شکست خورده بود. مورگنتا می‌گفت، فاشیسم عقب‌نشینی به بی‌خردی یا بی‌منطقی و واکنش نیست. «فاشیسم در تسلط خود بر دستاوردها و پتانسیل‌های فناوری عصر، واقعا مترقی است.»

عقل‌گرایی مدرن- قربانی محدودیت‌های خودش- در یک «دور باطل» گرفتار شد که محکوم به تکرار دوباره و دوباره اشتباهاتش بود. عقل‌گرایی مدرن [modern rationalism] در آن زمان‌هایی که به شکست‌هایش پی برد، رویکرد فلسفی خود را بازنگری نکرد بلکه فقط خواستار واقعیت‌های بیشتری بود تا با چارچوب پیش‌ساخته‌اش که دقیقا مشکل همان بود جور درآید. شکست فقط «یک تلاش مجدد با همان ابزارهای ضروری» را به‌بار آورد. تجمیع حقایق جایگزینی برای تفکر بود. لیبرال‌ها دون‌کیشوت‌هایی بودند که همواره در آسیاب‌های بادی تسخیرناپذیر در نوسان بودند. همیشه این‌طور نبود. در طلوع عصر عقل، دانش در حال گشودن چشم‌انداز کشف‌های مهیج جدید بود اما با هر پیروزی غیرقابل انکاری، دامنه خود را توسعه داد و رویکرد خود را سخت‌تر کرد. آنچه به‌عنوان یک فلسفه تجربی و عملگرایانه آغاز شد به ایدئولوژی‌ای تحول یافت که هیچ حقیقتی را خارج از حوزه خود تشخیص نمی‌داد. این فلسفه ادعای گشایندگی و باز‌بودن می‌کرد اما در حقیقت به یک رویکرد طردآمیز و جزمی تبدیل شده بود. این به‌ویژه در مورد روابط انسانی مصداق داشت که به‌جای پرداختن به هر مشکلی بر اساس شرایط و به جای خودش، در تمام پیچیدگی‌های آنی و با اذعان به عدم‌قطعیت ذاتی موجود در آزادی اراده، به واسطه استنتاج‌های منطقی از اصول عقلانی انتزاعی خاصش با جهان مواجهه یافت. پاسخ‌ها زمانی آسان‌تر می‌شدند که نقشه واقعیت از قبل به‌عنوان نظامی قاعده‌مند ترسیم شده باشد‌ اما هیچ فرمولی نمی‌توانست غیرقابل پیش‌بینی بودن زندگی واقعی را از میان ببرد و اغلب اوقات هم نقشه لیبرال‌ها به سوی مسیری اشتباه نشانه می‌رفت.

آن اندیشه عقل‌گرایانه نمی‌توانست محدودیتی برای مورگنتا داشته باشد که لیبرالیسم از میان رفته و از اوج آغازین خود سقوط کرده است. در قرن بیستم، این اندیشه وارد مرحله انحطاطی خود شد و به قواعد و انتزاعاتی مانند «حقوق‌بشر» یا «قانونی بودن» باور یافت. هیچ مثالی بهتر از «تکان دادن تکه کاغذی از سوی چمبرلین با وعده صلح هیتلر به مثابه تضمین «صلح در زمان ما» وجود نداشت.» توافق مونیخ «نمادی غم‌انگیز از این دوره از تاریخ فکری بود که به‌قدرت معجزه‌آسای چارچوب قانونی باور داشت.» با این حال، همان‌طور که مورگنتا به‌طور طعنه‌آمیزی بیان کرد، «انتخاب میان قانونی بودن و غیرقانونی بودن نیست بلکه میان خرد سیاسی و حماقت سیاسی است.» مهم است که دقیقا بفهمیم که مورگنتا به چه چیزی اعتراض می‌کرد. آنچه دشمن او بود نه خود عقل [reason] که سوء‌برداشت‌های معاصر از عقل بود. مورگنتا‌‌ چنانکه برخی از منتقدانش او را به آن متهم می‌کنند، قهرمان «خردستیزی» [irrationalism] نبوده است. عقلانیت برای حل یا مدیریت مشکلات اجتماعی مورد‌ نیاز بود حتا اگر مردم رفتاری غیرعقلانی داشته باشند.