بخش صد و پانزدهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
به همین ترتیب، نیچه تاثیر عمیقی بر اشتراوس در زمانی که او جوان بود بر جا گذاشت اما به زودی از نیچه روی برتابید و خود را غرق در اندیشه و متون کلاسیک کرد. نیچه برای تحول فکری مورگنتای جوان نقش زیادی نداشت و اگرچه در برابر مخاطبان آمریکاییِ ناامید و رقیبِ پساجنگ در مورد اهمیت نیچه او گاهی سکوت را برگزید اما همواره تحسین اولیه خود را حفظ کرد. وقتی در سال ۱۹۷۶ از مورگنتا خواسته شد تا ۱۰ کتابی که برایش مهم بوده را نام ببرد، وی با اندکی تقلب یکی از کارهای نیچه با عنوان «آثار جمعآوری شده فردریش نیچه» را در زمره آن ۱۰ کتاب مطرح کرد. با این حال، از بین تمام اختلافات میان اشتراوس و مورگنتا، شاید برطرف نشدنیترین اختلاف همانا مخالفتشان بر سر مساله بسیار مهم «معنای تاریخ» بود. نزد مورگنتا، تاریخ سلاحی بس گرانبها در نبرد او علیه مکتب شیکاگو بود و برای مطالعه روابط بینالملل اهمیت کمی داشت. الگوها و اندازهگیریهای کمیت سنجها به هیچ وجه نمیتواند شامل درسهایی باشند که بتواند از مطالعه گذشته آموخته شود. او نوشت: «نظریهپردازان مدرن روابط بینالملل، از سوی تاریخ دفع میشوند، زیرا تاریخ قلمرو امور تصادفی، احتمالی و امور غیرقابل پیشبینی است.» این به مردم یگانگی و انسانیتشان را نشان میداد. این حوزه انتخاب فردی و انتخاب آزادی بود. مورگنتا گفت: «در تاریخ، انسان با خودش ملاقات میکند.» این در حقیقت تفکری «ژرمنی»مآب بود - و در رویکرد اشتراوس و آرنت هم شواهدی از آن وجود داشت - اگر منظور از آن تایید نقش «اراده» در انجام امور انسانی باشد.
اشتراوس با مورگنتا تا حدودی موافق بود. او میگفت که غیرقابل پیشبینی بودن تاریخ در مبارزه علیه دگماندیشی افرادی با ذهن آماری مفید بود اما از قرن نوزدهم به این سو، تاریخ در نوع خود به یک آموزه تبدیل شده بود؛ یک سونامی که هر گونه مطلقگرایی را با این استدلال کنار زد که تمام دانش نسبی است و به زمان و مکان خاصی اتکا دارد و اینکه هیچ حقیقت دائمیای وجود ندارد. اشتراوس استدلال میکرد که این هم به خودی خود یک دُگم بود؛ دُگمی که نام «تاریخگرایی» [historicism] به خود گرفت و تاریخگرایی تنها یک قدم با بیماریهای مدرن نسبیگرایی و نیهیلیسم فاصله داشت. به گفته اشتراوس، تاریخ یک «بافت بیمعناست» [meaningless web] که در آن هیچ حقیقت ابدی یا اصول جهانشمول و بنابراین، هیچ حقوق طبیعی هم وجود ندارد. «مورخ بیطرف باید به ناتوانی خود برای استخراج هنجارها از تاریخ اقرار کند» و بدون هنجارها راه برای آدولف هیتلرهای جهان که همواره در کمین هستند و به شکلفرصت طلبانهای در جست و جوی راهی به سوی قدرتاند هموار میشود. اشتراوس نوشت، فلسفه کلاسیک ارزشمندش پادزهری برای خطرات تاریخ و نسبیگرایی است: «فکر غیرتاریخی در شکل خالص خود.» مورگنتا نگفت که مطالعه تاریخ «هنجارهایی» در معنای اشتراوسی به دست میدهد اما با اشاره به توسیدید، او میگفت که تاریخ، خودش فلسفه است و افزون بر این، ضرورتی است برای پاکسازی تحریفات تفکر علمی. تاریخ بینشی اساسی ارائه میداد که نمیتوانست به هیچ شیوه دیگری آموخته شود و معنیدارترین آن، این بود که انسانها همواره و همه جا در جست و جوی قدرت هستند و برای آن تلاش میکنند. تاریخ، پالایشگر است و با کَندَنِ تمام ایدهآلهای خوشبینانه و اتوپیاهای خردگرایانه یک کارکرد پاکسازیکننده را برای ذهن به اجرا در میآورد.