بخش صد و سوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
با این حال، مشکل باقی ماند. انقلابهای دیگر، که با فرانسه آغاز میشد، شورشها و طغیانهای خود را با اعلام و ترویج قانون اساسی تعقیب کردند و با این حال، همگی شکست خوردند. چرا؟ روش دیگر طرح سوال این است که بپرسیم چرا آمریکاییها به نویسندگان قانون اساسی خود اعتماد کردند در حالی که انقلابیون فرانسوی و دیگر انقلابیون چنین اعتمادی نداشتند. چه چیزی به پدران پایه گذار اجازه داد محدودیتهایی در قالب نظام قانون اساسی بر تودههای به تازگی آزاد شده، متمایل به گریز از مرکز و بالقوه بیقانون وضع کنند؟ چرا همگان باید کار دست ساز آنها را بپذیرند؟ آیا یک مورخ برجسته به شکلی عالی پدران پایه گذار را به مثابه مجموعهای از «افراد با تربیت، فربه، کتابخوان، متأهل و با اصل و نسب» خلاصه نکرد؟ اقتدار موضوعی بود که مدتها ذهن آرنت را به خود مشغول کرده بود. این چیزی بود که به حاکمان قدرت حکمرانی اعطا میکرد اما آرنت – بسیار مانند کیسینجر- سخت در تلاش بود تا تاکید کند که اقتدار همان اجبار یا زور که به خشونت وابسته است، نیست. اقتدار، مستلزم رضایت داوطلبانه پیروان از رهبران است. در غیر این صورت، محکوم به شکست خواهد بود و تنها گزینه ظالمانه هابز میان جباریت و آنارشی [یا استبداد و هرج و مرج] را باقی میگذارد. آرنت میگفت:«اقتدار به معنای اطاعتی است که در آن مردان آزادی خود را حفظ میکنند». این مفهوم نباید با اقتدارگرایی اشتباه گرفته شود. او همچنین نوشت که ناپدید شدن اقتدار سنتی «یکی از خاصترین ویژگیهای جهان مدرن است»؛ همان جهان مدرنی که به ما نازیسم، فاشیسم، کمونیسم و اکنون شبه نظامیان اسلامگرا را برایمان به ارمغان آورده است. وقتی یک انقلاب، اقتدار سنتی را واژگون کرد، جامعه را به سوی هرج و مرج میبرد و یک اقتدار جدیدی برای احیای نظم را میطلبد. آرنت نوشت: «بدبختی بزرگ و سرنوشتساز انقلاب فرانسه این بود که هیچ یک از مجالس موسسان نمیتوانستند اقتدار کافی برای به اجرا در آوردن قانون آن سرزمین را داشته باشند». آرنت میگفت که این فقدان اقتدار «نفرین دولت مشروطه در تقریبا تمام کشورهای اروپایی از زمان لغو پادشاهیهای مطلقه بود». آمریکا البته متفاوت بود.
آمریکا متفاوت بود زیرا انقلابش، استعمارگران را به وضع طبیعی هابزی پرتاب نکرد. انقلاب آمریکا در آغاز با جنگ همه علیه هم آغاز نشد. کشور جدید ممکن بود روابط خود را با تاج و تخت بریتانیا قطع کند اما آن نهادهایی که جدا از اقتدار پادشاه بودند - یعنی همان نواحی و قصبات، شوراها و مجالس قانونگذاری داخلی- را نابود نکرد. در حقیقت، آنها موتورهای عصیان بودند. در تعابیر آرنتی، بیشتر انقلابهای مدرن، که با انقلاب فرانسه شروع میشود، تنها اقتدار قانونیای که میشناختند و با مذهب و سنت تقدیس شده بودند را واژگون کردند و سپس در جست و جوی بیهوده برای اقتدار جدید و کاملا قابل قبولی که – تحت شرایطی- باید از بالا به پایین تحمیل میشد فروپاشیدند. در عوض، انقلاب آمریکا با مجامع محلی محبوب و پایین به بالایش نمایاننده ستیز اقتدارها بود که قدمت آن به ۵/۱ قرن قبل و به پیمان «می فلاور» [ Mayflower Compact: پیمان میفلاور نخستین سند حکومتی است که مهاجران اولیه اروپایی در قاره آمریکا تنظیم و امضا کردند. بعدها مهاجرین انگلیسی با تلفیق روحیه مساوات طلبی و نفی حاکمیت دربار انگلیس با شیوه شورایی، نوع جدیدی از حکومت را در آمریکا به وجود آوردند که نهایتا به استقلال این سرزمین از بریتانیا انجامید] باز میگردد که بر پادشاهی دوردست بریتانیا فائق آمد. لازم نبود قدرت حاکم از میان برود و سپس به شکل مصنوعی از نو ساخته شود. این قدرت صرفا باید منتقل و تبیین میشد.