تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
در زمانیکه بحثهایی در مورد این مساله وجود داشت که آیا بردهداری نعمتی برای سیاهانی است که به اجبار از آفریقا جابهجا شده بودند، آرنت اعلام کرد که بردهداری «جنایتی بسیار قدیمی و اساسی است که تار و پود جامعه آمریکا بر روی آن بنا شده است.» اگر این قصد او برای توصیف عمق رنج انسانی در مستعمرات آمریکا بود، بردهداری بیش از ۳ صفحهای را در کتابی که وی خود را وقف آن کرده به خود اختصاص داده است؛ حتا ممکن است مورد تمرکز او هم بوده باشد. اما موضوع مدنظر او ماهیت انقلاب آمریکا، انگیزه آن و نظریه پس آن بود؛ بدبختی و انقلاب به شکل اجتنابناپذیری درهم تنیده نبودند. فلاکت انسانی یک چیز بود؛ انگیزههای انقلاب چیز دیگر. از جایگاه انتزاعیاش، هیچچیزی وجود نداشت که در مورد نهاد غیرانسانی- اگر نگوییم غیرعادی- بردهداری یا خود بردگی گفته شود جز اشاره به جفرسون، توکویل و لینکلن که به محض برافراشته شدن بیرق آزادی، مساله سیاهان به زنجیر کشیده شده آمریکا باید از آن پیروی میکرد. اگر ترسیم یک تمایز قاطع میان انقلابهای فرانسه و آمریکا بهنفع آمریکاییها اولین هدف آرنت در کتاب «در باب انقلاب» بود، دومین هدف حل مشکل فکریای بود که تجربه ایالاتمتحده به او ارائه داد؛ تجربهای که وارد بطن تفکر سیاسی او شد. دولت آمریکا بر دموکراسی و اراده مردم اتکا داشت و این موفقیتی بزرگ بود. اما نمیتوان به اراده مردم- چنانکه انقلاب فرانسه و به همان اندازه نمونه هیتلر نشان داد- اعتماد کرد. اگر «مردم» به حال خود رها شوند، میتوانند به مشتی اوباش تبدیل شوند که در قرن بیستم فجایع غیرمنتظرهای را بهوجود آوردند. نیمه دوم «در باب انقلاب» تا حد زیادی به تبیین این مساله پرداخته بود که چگونه این دو گزاره به ظاهر متناقض میتوانند با هم تطبیق یافته و آشتی داده شوند. آرنت با ذکر این نکته شروع کرد که دو ایده «رهایی» [liberation] و «آزادی» [freedom] که اغلب با هم اشتباه گرفته شده و درهم آمیخته شدهاند، یکی نبودند. «رهایی» متشکل از شکستن طغیانآمیز غل و زنجیرها و رویای تحولات سیاسی از سپیدهدم تاریخ ثبت شده است و همواره موردتوجه مورخان و دیگر متفکران بوده است زیرا تمام درامها در مبارزه با استبداد یا آنچه که آرنت آن را «داستانهای خوب» مینامید گنجانده شده بود. «رهایی» امکانپذیر، نشاطآور و وسوسهانگیز بود. نوجوانان به سوی آن جذب میشدند. اما «رهایی» به خودی خود «نفی» بود: هیچ هدفی در افق نداشت و وقتی توانمند میشد موجب آنارشی میشد، به شورشیانی که در حال منازعه بودند نشاط میبخشید، اسلحه به دست میداد و قدرت را برای خود، گروه، قبیله و مردمانش میخواست. این «آزادی» نبود بلکه ضد آن بود؛ یک مستبد با مستبدی دیگر رودررو میشد: مساله دیدار با رئیس جدید که تفاوتی با رئیس قدیم نداشت و اصلا همان رئیس قدیم بود و این آن چیزی نبود که منظور آرنت از انقلاب بود: «پایان طغیان، رهایی است در حالی که پایان انقلاب، بنیاد آزادی است.» بیشتر اوقات، رهایی باعث تار و مار شدن آزادی میشد. «آزادی»، هدف راستین انقلاب، تنها در مرحله دوم طغیان و با نگارش یک قانون اساسی، تدوین قوانین و وضع محدودیتهایی در برابر رهایی میتواند بهدست آید. قانون در مقابل آزادی قرار نمیگیرد اما همین قانون مبنا و بنیاد و اساس آزادی است. قانون است که آزادی را میسر میسازد. بنابراین، نوشتن قانوناساسی «اولین و مهمترین و اساسیترین حرکت در تمام اقدامات انقلابی است.» مورخانی که به پیروی از رهبری «چارلز برد» میآموختند که قانون اساسی آمریکا یک عکسالعمل «ارتجاعی» به عبارات انقلابی الهامبخش «اعلامیه استقلال» بود، مفاهیم مدنظر خود را از تجربه ناکام انقلاب فرانسه به عاریت گرفته بودند و آشکارا نمیدانستند که در مورد چه سخن میگویند. این مورخان آمریکایی، تاریخ آمریکا را نمیفهمیدند. همچنین نظریهپردازان سیاسی را هم نمیشناختند؛ نظریهپردازانی که بر اساس سنت آشنای اندیشه لیبرال آمریکایی، دولت را به مثابه دشمن فرد و آزادی مینگریستند. در ایدهای که کاملا برای بیشتر آمریکاییها بیگانه بود- و به نوشتههای «ثورو» و دیگرانی مانند او عادت کرده بودند- آرنت اصرار داشت که آحاد افراد بدون قانون هیچ آزادی نداشتند و این چیزی است که پدران پایهگذار و سختسر آمریکا آن را بهعنوان حاکمیت عقل بر هیجان درک میکردند. روبسپیر فسادناپذیر، با بیاعتمادیاش به عقل، «قوانین را کوچک و بیاهمیت میشمرد.» از نظر آرنت، بهطرز تحسینبرانگیزی، استعمارگران موفق و یاغی آمریکایی با شتاب به سرزمین جدید کوچیدند تا آشوب بالقوه برخاسته از «رهایی» را با نگارش قانون اساسی در تمام ایالتهای تازهتاسیس شده معکوس سازند. «هیچ شکاف و هیچ فاصلهای وجود نداشت، به سختی فرصت تنفس میان جنگ رهاییبخش و مبارزه برای استقلال وجود داشت که شرطی برای آزادی و تشکیل ایالات جدید بود.» این «معجزه»ای بود که انقلاب را نجات داد و در قانون اساسی مقدس فدرال که یک مرجع جدید حاکمیتی برقرار کرد به اوج خود رسید. آرنت میگفت: «قدرت و آزادی با هم مرتبطند.» او استدلال میکرد که تفکیک و توازن قدرت در سطح فدرال یا میان دولت فدرال و ایالتها هدفش محدود کردن دولت نبود، بلکه حوزهای را برای گفتمان عمومی و قانونگذاری منطقی خلق کرد؛ هدف همانا تصدیق و کانالسازی واقعیت قدرت بود نه انکار آن.» آرنت اعلام کرد که «هدف واقعی قانون اساسی آمریکا نه محدودکردن قدرت که خلق قدرت بیشتر بود. در حقیقت برقراری و – بهطور مناسبی- تشکیل یک مرکز کاملا جدید قدرت» بهعنوان جایگزینی برای تاج و تخت بریتانیا. «منشور حقوق» که مهارکننده قدرت بود؟ در ذهن آرنت، یک «تکمله»ای بود که چیزی بود که بعدا به فکر رسید (این فقط ۵بار بهصورت گذرا در کتابش قید شده است).