بخش هشتاد و ششم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
یکی از نقلقولهای مطلوب اشتراوس از آکویناس این بود که میگفت: «کمترین آگاهی که یک فرد میتواند از بالاترین چیزها داشته باشد مطلوبتر از قطعیترین دانشی است که فرد میتواند از کمترین چیزها داشته باشد.» برای تحقیق عمیقتر در مورد منظور اشتراوس از تمدن غربی، باید به یک زوج عجیب نظر افکنیم: هرمان کوهن و آدولف هیتلر. کوهن در اواخر قرن نوزدهم یک «کانتیِ» برجسته و پیشرو بود و اولین یهودیای بود که کرسی فلسفه در آلمان را به دست آورد و به تعبیر اشتراوس «بزرگترین نماینده یهودیان آلمانی» بود. نتیجه یک عمر زندگی کوهن همانا تلاش او برای دستیابی به ترکیبی (سنتزی) میان سنت فلسفی آلمان و یهودیت و فرمولبندی یک «دین عقلانی» خوشبینانه بود که فضایی فکری را کشف میکند که در آن یهودیان آلمان میتوانند هم بهعنوان یهودی و هم آلمانی شکوفا شوند. او برای افرادی مانند لوئیس کیسینجر - که باور داشت و میخواست باور داشته باشد که آنها میتوانند زندگی مثمرثمر و راحتی مانند «شهروندان آلمانی با باوری یهودی» داشته باشند - فیلسوف بود. صهیونیسم گزینهای برای آنها نبود. به گفته کوهن، اشتراوس میدید که «هیچ جایی برای این امید وجود ندارد که اسرائیل به کشور خود بازگردد.»
کوهن در سال ۱۹۱۸ درگذشت، سالها پیش از اینکه هیتلر عرصههای عمومی را کنترل کند، اما این نازیها بودند که ترکیب دقیقا برساخته شده از سوی کوهن را تار و مار و کاری کردند که او فردی سادهلوح بهنظر برسد (اگرچه این کار را نه با قدرت اندیشهها که از طریق قدرتِ زور عریان انجام دادند). اشتراوس نوشت: «اندیشه کوهن به دنیای پیش از جنگ جهانی اول تعلق دارد. بدترین چیزهایی که او تجربه کرد یکی رسوایی دریفوس و دیگر قتل عامهای برانگیخته شده به دست روسیه تزاری بود؛ او روسیه کمونیستی و نیز آلمان هیتلری را تجربه نکرد.» اینها «فجایع و وحشتهایی به بزرگی آن چیزی بودند که تاکنون ناشناخته مانده است.» از نظر اشتراوس، ترکیب امیدوارانه کوهن برای همیشه از سوی آدولف هیتلر متلاشی شد و آنچه به جا ماند - به خاطر تمام مشکلات و دشواریها - خردهریزهای تقسیم آشتیناپذیر میان عقل و دین، آتن و اورشلیم بود. این دو سنت اشتراکات زیادی داشتند، بهطور خاص یک چشمانداز اخلاقی مشترک داشتند. اشتراوس میگوید: «برای ارسطو به اندازه موسی روشن است که قتل، سرقت، زنا و... به شکل نامحدودی بد هستند» (اشتراوس خاطرنشان ساخت که آنها همچنین پذیرفتند که «چارچوب مناسب اخلاقیات همانا خانواده پدرسالار است» اما احتمالا بهتر این است که زیاد از آن استفاده نشود). با این حال، به خاطر تمام توافقاتشان، چشمانداز اخلاقیشان بر مبانی متفاوتی استوار بود - عقل در مورد آتن، وحی در مورد بیتالمقدس - و آن تفاوت هرگز پرشدنی یا قابل جبران نیست چنانکه کوهن امیدوار به جبران کردن آن بود.
با این حال، اشتراوس بیان میکرد که این شکاف دائمی مشکلی نبود. بر عکس، او اصرار داشت که تمدن غربی محصول آن ستیز درازمدت هزارهای میان عقل و وحی بوده و در واقع، آن ستیز، سرزندگی خاص خود را از آن گرفته است. «زندگی تمدن غربی همانا زندگی میان دو رمز و راز است که یک تنش بنیادین بوده است» که سالم و خلاقانه بود. اشتراوس میگفت، هیچ کس نمیتواند هم فیلسوف باشد و هم الهی دان «اما هر یک از ما میتواند و باید یا این باشد یا آن.» اشتراوس میدانست که باید آتن را برگزیند. اگرچه او ممکن است «قلبا» بهدنبال مطلق نگری وحی باشد و اگرچه او آن را بهعنوان یک شکل از حقیقت پذیرفت (که از هر لحاظ با عقل برابر است) اما او نمیتوانست مذهبی باشد؛ بنابراین، آن جنبه از تمدن غربی که وی خود را وقف دفاع از آن در برابر نازیها و دیگر دشمنان توتالیتر کرده بود «فلسفه» بود چنانکه از سوی یونانیان ارائه شده بود. اما منظور اشتراوس از فلسفه چه بود؟ منظورش آن چیزی نبود که معمولا درک میشد. فلاسفه را نمیتوان در کالجها و دانشگاهها در اطراف و اکناف کشور یافت؛ زیرا مدرسان در دپارتمانهای فلسفه نسبت به مدرسان در دپارتمانهای هنر که هنرمندان راستین بودند، احتمالا دیگر فیلسوفان راستین نبودند.
فلسفه یک رشته آکادمیک یا جای پایی برای حرفهای که معرف ساختار و سنتها و آداب و رسوم آموزش عالی باشد، نبود. یک تعهد شخصی و یک روشی از زندگی بود که از حسی شگفت الهام گرفته بسیار شبیه به یک مذهب اما مذهبی بدون جزم اندیشی. فیلسوفان وقف خِرَد بودند، اما نه آموزهای را بیان کردند نه ادعای کشف حقیقت کردند. خرد آنها، همچون «کهن الگوی» سقراط، شامل آگاهیای بود دال بر اینکه هیچ چیز نمیدانند. اشتراوس میگفت تا جایی که بتوان گفت آنها دانش و آگاهی دارند، این دانش و آگاهی بیشتر سوال بود نه جواب، و فیلسوفان زمانی که به یقین جای تردید سقراطی را گرفتند دیگر فیلسوف نبودند. آنها راهب گونه یک زندگی متفکرانهای از بحث و جدال منطقی در مورد چیزی را دنبال کردند که نمیشناختند و دور از هیاهوی بیمعنای دنیای روزمره بود. مزیت آنها بر تودههای جاهل همانا فروتنی فکریشان بود.
تمام آنچه فیلسوفان راستین از دنیای خارج میخواستند - دنیای گرفتن و هزینه کردن، دنیای خشونت و قدرت، دنیای اعتبار و اعتقاد - همانا تنها ماندن در «جزیره خوشبختی» خودشان بود. این آزادی - یعنی آزادی فلسفیدن - «والاترین ارزش» برای اشتراوس بود. اما اشتراوس چگونه میتوانست چنین نگرش ایده آلی از تفکر ناب را با خودِ تمدن غربی، که با کوچکترین اقلیت از شهروندان یک کشور انجام میگرفت، معرفی کند؟ زیرا او میگفت «کرامت ذهن» [the dignity of the mind] مبنای واقعی کرامت بشری است.