بخش پنجاه و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
این نتیجه انتخاباتی ضعیف، مساله آزادی بیان در یک سیستم دموکراتیک را مورد توجه آشکار قرار داد. در سال ۱۹۲۸، نازیها بیش از آنکه نیرویی از پا در آمده باشند، تهدیدی کمتر برای دموکراسی بودند در حالی که جمهوری وایمار ریشههای راستین را در هم میکوبید. دستمزد واقعی در حال افزایش بود. بیکاری کاهش چشمگیری یافته بود. تولید صنعتی از سال ۱۹۲۵ حدود ۲۵ درصد رشد کرده بود. یک روزنامه نگار نوشت:«برای اولین بار از زمان جنگ، مردم آلمان خوشحال بودند». جوزفشومپتر، اقتصاددان سیاسی برجسته، در اوایل سال ۱۹۲۹ میگفت که وایمار به «ثبات چشمگیری» دست یافته بود و اینکه «به هیچ وجه، در هیچ منطقهای، در هیچ جهتی، فوران، آشوب یا فجایع محتمل نبود.» تهدید واقعی بر دموکراسی طی این دورانِ خوب، ظاهرا هیتلر یا حزب او نبود بلکه ممنوعیت بر رهبران سازمانهای سیاسی بود. البته دو سال بعد، پس از آنکه نازیها به دومین حزب بزرگ در رایشتاگ تبدیل شدند، غیرقانونی اعلام کردن آنها خیلی دیر بود.
آلمان با یک پارادوکس ظالمانه دموکراسی مواجه بود: دشمنان قانون اساسی تا جایی میتوانستند ممنوع شوند که ضعیف و بیاهمیت باشند؛ اما زمانی که بیاهمیت بودند، ظاهرا تقویت اصول دموکراتیک بیش از غیرقانونی اعلام کردن گروههای ضد دموکراتیک مانند احزاب نازی و کمونیستی مهم تر به نظر میرسید. با این حال، زمانی که نازیها به اهمیت حمایت گسترده پیبردند، ممنوعیت غیرممکن شد و دیگر جایی نداشت. این امر به مهمترین حساسیت سیاسی پاکسازی شده نیاز داشت تا بگوید که نقطه اوج دقیقا کجاست. حتی سوگند وفاداری هم کمکی نمیکرد؛ زیرا هیتلر هیچ مشکلی در اعلام تعهدش به قانون اساسی- هر گاه که نیاز میدید- نداشت. پس از ۱۹۳۰، نجات وایمار نه در دستان قضات و سیاستمداران دارای قدرت سانسور یا ممنوع کردن هیتلر، که در دست مردمان آزاد و دموکراتیک آلمان و تصمیمات انتخاباتیای بود که آنها اتخاذ میکردند. این اما و اگرها در هر بزنگاهی با آشکارترین شکل ممکن چندبرابر میشوند: اگر هیتلر یک نقاش با استعدادتر بود، اگر سخنوری با استعداد کمتر بود و الخ. انتخابات نوامبر ۱۹۳۲- وقتی نازیها یک میلیون رأی را از دست دادند- ظاهرا حرکت آنها را کندتر کرد. مورخانی وجود دارند که باور دارند این حزب به نهایت و به اوج خود رسیده بود و اگر هیندنبورگ آلترناتیوهایی برای انتصاب هیتلر در ژانویه ۱۹۳۳ یافته بود، این تهدید از میان میرفت. پیشبینیها البته حدس و گمان هستند؛ اما مشاهده درجه عظیمی از خیال خام و واهی در این مساله دشوار نیست؛ به همین دلیل است که مورخان دیگر با آن مخالف هستند. پیشبینی زوال نازیها مزیتهای بسیار قدرتمند انتخاباتی که این حزب حتی پس از شکست نوامبر به دست آورد را نادیده میگیرد.
برای شروع، آنها خود را به متنوعترین و گستردهترین حزب سیاسی در کشور تبدیل کرده بودند. احزاب دست راستی دیگر، وقف گذشته شده بودند، گرفتار تشکیلات اقتصادی منفور بودند یا- بدتر از آن، از نظر مردمی- خواستار احیای سلطنت بودند. (آنها اغلب به سالهای دوره وایمار به مثابه «عصر بیقیصری» اشاره میکردند). آن مواضع کاری برای افزایش انتخاب شدن آنها [از سوی مردم] در انتخابات مردمی انجام نداد. از سوی دیگر، احزاب چپگرا مارکسیسم را تبلیغ میکردند خواه در نسخه سخت آن (کمونیستی) خواه در نسخه نرم آن (سوسیالیسم) که بیش از جذب مردم، موجب از خود بیگانگی آنها شد. احزاب میانه هم بهعنوان آلترناتیوهای ضعیف با ایدهها یا راه حلهای غیرواقعی دود شده و به هوا رفتند. گریگور استراسر توانمندی ذاتی تفکر سیاسی حزبش را توضیح داد:«از راستها باید ملی گرایی را بگیریم – که به شکل فاجعه باری خود را با سرمایه داری متحد کرده است- و از چپ باید سوسیالیسم را بگیریم که اتحادی ناخوشایند با انترناسیونالیسم داشته است. از این رو باید ناسیونال سوسیالیسم را شکل دهیم که محرک و انگیزهای برای آلمان جدید و اروپای جدید باشد». هیتلر البته موجزتر بود بهاین معنا که هیچکس نمیتوانست وضعیت سیاسی را بهتر از او خلاصه کند:«ملی گرایان دست راستی فاقد آگاهی اجتماعی بودند» و «سوسیالیستهای دست چپی فاقد آگاهی ملی». نبوغ سیاسی نازیها همانا شناسایی شکافی بود که روزگاری از آن بهره برداری میکردند؛ شکافی که آنقدر بزرگ شد که یک لشکر زرهی میتوانست از میان آن بگذرد.
فقط نازیها در این موقعیت بودند که همه چیز را به تمام مردان و تمام زنان بدهند. آنها جذابیتی ساخته بودند که فراتر از منافع اقتصادی محدود و منافع مذهبی کوتهنظرانه میرفت. پایگاه حمایتشان شاید در میان پروتستانهای طبقه متوسط آلمان در شهرهای کوچک بود؛ اما آنها حمایت چشمگیری در شهرهایی با کارگران کاتولیک و یقه آبی به دست آوردند. هر چه تحقیقات بیشتری در مورد حمایت از نازیها انجام میشود، به نظر میرسد که حمایت وسیع تر و متنوع تری انجام گرفته باشد. در واقع، هرکسی که صبر خود از سیاستهای سنتی را از دست داده بود و به دنبال مسیر جدیدی بود، یک نازی بالقوه بود. آنها «حزب اعتراضی هزار حفره» بودند که از مردم میخواستند تا شکافهای اجتماعی و تفاوتهای طبقاتی را به خاطر ایدهآلی بزرگتر یعنی ملت- Volk- کنار بگذارند. این پیام برای هر رأیدهنده غیروابستهای(وغیریهودیان)،برای دانشجویان و جوانان که انرژی زیادی به حزب میدادند جاذبه فوقالعادهای داشت؛ این یک اکسیر سیاسی بود. هیچ نازیای پرشورتر از جوانان آرمانخواه نبود. به عبارت دیگر، این جوانان بودند که شور و نشاطی بیشتر از نازیها در سر داشتند.
این نتیجه انتخاباتی ضعیف، مساله آزادی بیان در یک سیستم دموکراتیک را مورد توجه آشکار قرار داد. در سال ۱۹۲۸، نازیها بیش از آنکه نیرویی از پا در آمده باشند، تهدیدی کمتر برای دموکراسی بودند در حالی که جمهوری وایمار ریشههای راستین را در هم میکوبید. دستمزد واقعی در حال افزایش بود. بیکاری کاهش چشمگیری یافته بود. تولید صنعتی از سال ۱۹۲۵ حدود ۲۵ درصد رشد کرده بود. یک روزنامه نگار نوشت:«برای اولین بار از زمان جنگ، مردم آلمان خوشحال بودند». جوزفشومپتر، اقتصاددان سیاسی برجسته، در اوایل سال ۱۹۲۹ میگفت که وایمار به «ثبات چشمگیری» دست یافته بود و اینکه «به هیچ وجه، در هیچ منطقهای، در هیچ جهتی، فوران، آشوب یا فجایع محتمل نبود.» تهدید واقعی بر دموکراسی طی این دورانِ خوب، ظاهرا هیتلر یا حزب او نبود بلکه ممنوعیت بر رهبران سازمانهای سیاسی بود. البته دو سال بعد، پس از آنکه نازیها به دومین حزب بزرگ در رایشتاگ تبدیل شدند، غیرقانونی اعلام کردن آنها خیلی دیر بود.
آلمان با یک پارادوکس ظالمانه دموکراسی مواجه بود: دشمنان قانون اساسی تا جایی میتوانستند ممنوع شوند که ضعیف و بیاهمیت باشند؛ اما زمانی که بیاهمیت بودند، ظاهرا تقویت اصول دموکراتیک بیش از غیرقانونی اعلام کردن گروههای ضد دموکراتیک مانند احزاب نازی و کمونیستی مهم تر به نظر میرسید. با این حال، زمانی که نازیها به اهمیت حمایت گسترده پیبردند، ممنوعیت غیرممکن شد و دیگر جایی نداشت. این امر به مهمترین حساسیت سیاسی پاکسازی شده نیاز داشت تا بگوید که نقطه اوج دقیقا کجاست. حتی سوگند وفاداری هم کمکی نمیکرد؛ زیرا هیتلر هیچ مشکلی در اعلام تعهدش به قانون اساسی- هر گاه که نیاز میدید- نداشت. پس از ۱۹۳۰، نجات وایمار نه در دستان قضات و سیاستمداران دارای قدرت سانسور یا ممنوع کردن هیتلر، که در دست مردمان آزاد و دموکراتیک آلمان و تصمیمات انتخاباتیای بود که آنها اتخاذ میکردند. این اما و اگرها در هر بزنگاهی با آشکارترین شکل ممکن چندبرابر میشوند: اگر هیتلر یک نقاش با استعدادتر بود، اگر سخنوری با استعداد کمتر بود و الخ. انتخابات نوامبر ۱۹۳۲- وقتی نازیها یک میلیون رأی را از دست دادند- ظاهرا حرکت آنها را کندتر کرد. مورخانی وجود دارند که باور دارند این حزب به نهایت و به اوج خود رسیده بود و اگر هیندنبورگ آلترناتیوهایی برای انتصاب هیتلر در ژانویه ۱۹۳۳ یافته بود، این تهدید از میان میرفت. پیشبینیها البته حدس و گمان هستند؛ اما مشاهده درجه عظیمی از خیال خام و واهی در این مساله دشوار نیست؛ به همین دلیل است که مورخان دیگر با آن مخالف هستند. پیشبینی زوال نازیها مزیتهای بسیار قدرتمند انتخاباتی که این حزب حتی پس از شکست نوامبر به دست آورد را نادیده میگیرد.
برای شروع، آنها خود را به متنوعترین و گستردهترین حزب سیاسی در کشور تبدیل کرده بودند. احزاب دست راستی دیگر، وقف گذشته شده بودند، گرفتار تشکیلات اقتصادی منفور بودند یا- بدتر از آن، از نظر مردمی- خواستار احیای سلطنت بودند. (آنها اغلب به سالهای دوره وایمار به مثابه «عصر بیقیصری» اشاره میکردند). آن مواضع کاری برای افزایش انتخاب شدن آنها [از سوی مردم] در انتخابات مردمی انجام نداد. از سوی دیگر، احزاب چپگرا مارکسیسم را تبلیغ میکردند خواه در نسخه سخت آن (کمونیستی) خواه در نسخه نرم آن (سوسیالیسم) که بیش از جذب مردم، موجب از خود بیگانگی آنها شد. احزاب میانه هم بهعنوان آلترناتیوهای ضعیف با ایدهها یا راه حلهای غیرواقعی دود شده و به هوا رفتند. گریگور استراسر توانمندی ذاتی تفکر سیاسی حزبش را توضیح داد:«از راستها باید ملی گرایی را بگیریم – که به شکل فاجعه باری خود را با سرمایه داری متحد کرده است- و از چپ باید سوسیالیسم را بگیریم که اتحادی ناخوشایند با انترناسیونالیسم داشته است. از این رو باید ناسیونال سوسیالیسم را شکل دهیم که محرک و انگیزهای برای آلمان جدید و اروپای جدید باشد». هیتلر البته موجزتر بود بهاین معنا که هیچکس نمیتوانست وضعیت سیاسی را بهتر از او خلاصه کند:«ملی گرایان دست راستی فاقد آگاهی اجتماعی بودند» و «سوسیالیستهای دست چپی فاقد آگاهی ملی». نبوغ سیاسی نازیها همانا شناسایی شکافی بود که روزگاری از آن بهره برداری میکردند؛ شکافی که آنقدر بزرگ شد که یک لشکر زرهی میتوانست از میان آن بگذرد.
فقط نازیها در این موقعیت بودند که همه چیز را به تمام مردان و تمام زنان بدهند. آنها جذابیتی ساخته بودند که فراتر از منافع اقتصادی محدود و منافع مذهبی کوتهنظرانه میرفت. پایگاه حمایتشان شاید در میان پروتستانهای طبقه متوسط آلمان در شهرهای کوچک بود؛ اما آنها حمایت چشمگیری در شهرهایی با کارگران کاتولیک و یقه آبی به دست آوردند. هر چه تحقیقات بیشتری در مورد حمایت از نازیها انجام میشود، به نظر میرسد که حمایت وسیع تر و متنوع تری انجام گرفته باشد. در واقع، هرکسی که صبر خود از سیاستهای سنتی را از دست داده بود و به دنبال مسیر جدیدی بود، یک نازی بالقوه بود. آنها «حزب اعتراضی هزار حفره» بودند که از مردم میخواستند تا شکافهای اجتماعی و تفاوتهای طبقاتی را به خاطر ایدهآلی بزرگتر یعنی ملت- Volk- کنار بگذارند. این پیام برای هر رأیدهنده غیروابستهای(وغیریهودیان)،برای دانشجویان و جوانان که انرژی زیادی به حزب میدادند جاذبه فوقالعادهای داشت؛ این یک اکسیر سیاسی بود. هیچ نازیای پرشورتر از جوانان آرمانخواه نبود. به عبارت دیگر، این جوانان بودند که شور و نشاطی بیشتر از نازیها در سر داشتند.