تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
بسیاری از آمریکاییها ترجیح میدهند که شاهد این تنش نباشند. آنها خواهان باور به این مساله هستند که حمایت از دموکراسی در همه جای جهان و در هر گوشهای همواره مطلوب است و بنابراین، به نفع ایالاتمتحده است. چنانچه کورنبلو میگوید، دموکراسی و اخلاق دوش به دوش یکدیگر به پیش میروند. اما موارد بسیاری در زمانهای اخیر در سیاست خارجی آمریکا بود- بهویژه در پیروزی حماس در غزه و اخوان المسلمین در مصر- که ترویج دموکراسی با منافع ملی آمریکا در تضاد بوده است. این بدین معنا نیست که در بلندمدت فضایل دموکراسی نباید در دسترس همگان باشد. جهان بیتردید جای بسیار خوبی میشد اگر از دولت- ملتهایی تشکیل میشد که همگی از انتخابات آزاد و عادلانه، آزادی بیان، آزادی مذهب و تجمعات برخوردار بودند و جمعیتها متشکل از شهروندانی بود که منطقی، متساهل و میانه رو بوده و مایل به زندگی صلح آمیز با یکدیگر و با شهروندان دولت- ملتهای دیگر بودند. اما تاکنون این یک آرمانشهر بوده است. راه درازی از اینجا تا آن آرمانشهر وجود دارد (فقط به مجمع عمومی سازمان ملل برای تصویری از زندگیِ واقعیِ چنین ایدئالیسم کانتیای بنگرید) و تا زمانی که به آنجا برسیم، گزینههای پیش روی دولتمردان دشوار – و گاهی متناقض و اغلب بیرحمانه- خواهد بود و ناگزیر مدافع رویههای دموکراتیک نخواهد بود.
چنین بود گزینههای کیسینجر و نیکسون که باید با توجه به شیلیِ آلنده تصمیم میگرفتند. شاید این باعث شود که افراد حالتی مظنون و بدبینانه – و حتی پارانوئیدی- بیابند مانند نیکسون و کیسینجر تا شاهد تنشی باشند که میان ترویج دموکراسی و نفع ملی یا میان شور و تمایل قاطع ضد اتوپیایی وجود دارد تا درک کنند که در سیاست خارجی اهداف متفاوتی که امیدواریم به آن دست یابیم غالبا در تضاد با یکدیگر خواهند بود. آیا محتمل است که آدمهای عصبیِ لجوج بهترین تحلیلها را در سیاست خارجی اتخاذ کنند؟ بیتردید بهنظر نمیرسد کسانی که تمایل روشن و خوشبینانه داشته باشند بهترین مجریان سیاست خارجی باشند. اگر کسی پیشفرضهایی را وارد بحث کند که فقط بر فضائل دموکراسی تا طرد تعامل میان ملتها استوار باشد محکوم کردن نیکسون و کیسینجر آسان است اما برای هر کس دیگری هم که آماده بررسی وضعیت واقعیای است که در اوایل دهه ۷۰ خود را بروز داد محکوم کردن آنها آسان است. شیلی درسهای ارزشمندی در مورد نوع اندیشهای که هر کسی که دخیل در سیاست خارجی است میگیرد و چنان که روشن است، نوع تصوری که هنری کیسینجر به طور خاص برای ارائه آن در موقعیت مطلوب بود، ارائه میدهد.
بگذارید کمی با تاریخ شروع کنیم. شیلی در سال ۱۸۱۸ استقلال خود را از اسپانیا به دست آورد و طی بیشتر از دو قرن بعدی، داستان روابط این کشور با ایالاتمتحده متشکل از الگوی غفلت و بیخیالی بود که نه بیخطر بود و نه پرخطر. بلکه این روابط یک بیتفاوتی اثرگذار بود. البته امواج گاه و بیگاهی در این دریای آرام وجود داشت؛ یک جور انزجار و ناسازگاری که انتظار وجود آن میان دو کشور میرفت و در برههای، یک فورانی رخ داد که لااقل به صورت تئوریک، میرفت این ناسازگاری را به جنگی احمقانه و غیرضروری تبدیل سازد. اما هر نوع خصومتی همواره به مودت و حسن تفاهم – یا لااقل بیعلاقگی- بازمیگشت؛ چراکه دو کشور به عملکرد عادیتر خود در رقابت در جهات و حوزههای مختلف بازمیگشتند. این جغرافیا بود که بیش از هر چیز دیگر در روابط آنها اهمیت داشت. فاصله میان شیلی و آمریکا برای اصطکاک جدی منافع ملی بسیار زیاد بود؛ آنچه این دو کشور اشتراک زیادی در آن داشتند این بود که هر دو در نیمکره غربی بودند و زاده مبارزه با استعمار. نزد بیشتر مردمان شیلی، مردمان شمال آمریکا، به تعبیر یک مورخ، «افرادی دون پایه» بودند و بیشتر مردمان شمال آمریکا به سختی میتوانستند نام یک نویسنده، موسیقیدان یا سیاستمدار و حتی پایتخت شیلی را بر زبان آورند. «شیلی» هرگز یک مقوله «در معرض خطر» نبوده است. این کشور فقط یک کشور عجیب و غریب در منتهی الیه جنوب است. تعجبی ندارد که هنری کیسینجر، در یکی از لحظات نهچندان نادر خود از نیش و طعن، اهمیت شیلی را برای سیاستگذاران واشنگتن چنین توصیف کرد:«خنجری که مستقیم در قلب جنوبگان فرورفته است».
با این حال، برای یک دوره کوتاه، ارتباط شیلی با ایالاتمتحده موجب یکی از رویدادهای غیرقابل باور قرن بیستم شد. حتی اکنون، تقریبا پنج دهه بعد، سقوط دولت منتخب دموکراتیک و سوسیالیست سالوادور آلنده در سال ۱۹۷۳ میتواند احساسات شدیدی را برانگیزد. «ناتانیل دیویس»، مردی که در آن زمان سفیر آمریکا در شیلی بود، تاثیر پایان آلنده را با تاثیر جنگ داخلی اسپانیا که یک دهه قبلتر رخ داده بود مقایسه کرد؛ رخداد دیگری که همچنان زنده بود. «روح سالوادور آلنده آرام نخواهد گرفت». شاید چنین باشد. اما آمریکاییهای امروز، حتی کسانی که شعلههای آلنده را زنده نگاه داشتهاند، به یک نگرش خاص تر از شیلی عقبنشینی کردهاند؛ یعنی یک جهل توام با شادکامی. آیا کسی جرأت دارد که درصد آمریکاییهایی که نام رئیس جمهور فعلی شیلی را میدانند تخمین بزند؟ پنج درصد؟ شاید خیلی بالا باشد. یک درصد؟ احتمالا باز هم بالا باشد. شیلی برای دورهای در دهههای ۶۰ و ۷۰ برای ایالاتمتحده مهم بود؛ آنقدر مهم که کسی ممکن است بگوید ائتلاف دولت کندی برای برنامه پیشرفت- که بهدنبال این بود که پلهایی با آمریکای لاتین برقرار سازد- ضرورتا سیاستی بود که به سوی شیلی هدایت شده بود. چرا؟