تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مقدمه
چند سال پیش، با دوستی مشغول شام خوردن بودم. او به میز تکیه داده و چنین زمزمه میکرد: «باری، هنری کیسینجر شیطان است.» این دوست در اواسط نوشتن کتابش در مورد سیاست خارجی بود و در این دوستی درازمدتمان، ما بعدازظهرهای زیاد و البته مفیدی را صرف بحث در مورد مسائل بینالمللی میکردیم. برای ما غیرمعمول نبود که جلسات بحثمان سه ساعت و نیم یا چهار ساعت به طول انجامد. رویکرد ما در مورد مسائل سیاسی متفاوت بود. من بر این بودم که رویکردی مبتنی بر سیاست واقعگرایانه اتخاذ کنم؛ بدین معنا که میکوشیدم به نتیجهای مبتنی بر روابط قدرت در یک وضعیت مشخص برسم. من به دنبال تلاش برای ارزیابی این مساله بودم که چگونه منافع ملی آمریکا متاثر از تصمیمی خاص خواهد شد و درصدد اندازهگیری این مساله بودم که چه چیزی محتمل - نه اینکه مطلوب- است. به تعبیر دیگر، فکر میکردم تمایزگذاری میان آنچه درست است (رئالیسم) و آنچه که فرد خواستار درست بودن آن است، مهم است. من در مورد اطلاق ملاحظات اخلاقی در حوزهای که اخلاق انتزاعی واقعا اهمیتی نداشت بیاعتماد- و حتا منکر- بودم. (بر این بودم که تذکار قاضی «رابرت. اچ. جکسون» را در نظر داشته باشم که بیدلیل اصولی را دنبال نکنم: او یکبار گفت که قانون اساسی یک «پیمان خودانتحاری» نیست»). من بیتردید به قطعیتهای اخلاقی که بر دیگر ملاحظات میچربد باور نداشتم که رفاه ملی مهمترین در میان آنهاست. دوستم تاکیدی بیشتر از من بر جایگاه اخلاق در سیاست خارجی میگذاشت و همواره آماده بود بهخاطرم بیاورد که بدون یک عنصر اخلاقی، امور بینالمللی به یک جهان هابزیِ «همه علیه همه» تقلیل پیدا میکند و در چنین جهانی فقط قلدرها و گانگسترها میتوانند فائق آیند. محدودیت باید از چیزی غیر از زور و اجبار برآید و اگر قدرت تنها چیزی بود که تصمیمات سیاسی را محدود میساخت، هرگز نمیشد پایانی بر جنگ نهاد. این دوست خاطرنشان کرد که این یک دورنمای بهویژه مخوف در عصر هستهای بود. اشاره یک قانون اخلاقی همانا قرار دادن یک ترمز داخلی بر گرایشات بهطور طبیعی پرخاشگرانه نوع بشر بود و امید برای صلح تنها در صورتی میسر است که همگان بپذیرند که بر اساس قواعد پذیرفته شده جهانی رفتار کنند. من پاسخ میدهم که بدون [وجود] یک قدرت متعالی- یعنی خداوند- تجویز این قواعد و شاید باور به زندگیِ پس از مرگ یعنی جایی که مجازات ابدی برای متخلفین محقق میشود، هیچ توافق دائمیای ممکن نیست بلکه فقط چارهجوییهای موقت وجود دارد که از سوی انسانهای جایزالخطا طراحی و ساخته میشود، بنابراین همواره در فکر آن هستیم.
با این حال، با وجود تمام اختلافات نظراتی که داشتیم اما نهتنها توانستیم بحثهای مفید و سازندهای داشته باشیم بلکه توانستیم به زمینههای گستردهای از توافق هم دستیابیم. تصور میکنم دلیل این توافقمان این است که هیچیک از ما آدمهای مطلقگرایی نبودیم. ما دیدگاههای مربوط به خود را داشتیم اما درباره این دیدگاهها جزماندیش نبودیم. در نهایت، سیاست خارجی حوزهای است که در آن رویکردهای فقط سیاه یا فقط سفید جایی ندارد. در سیاست خارجی حوزههای خاکستری زیادی وجود دارد که در آن فرد باید عدم قطعیت را بپذیرد و تا حدودی به حدس و گمان متوسل شود. سیاست خارجی ریاضیات هم نیست و بنابراین با وجود نگرانیهای اخلاقی دوستم، او اذعان کرد که مسائل بسیاری فرد را وامیدارد تا به قدرت و منافع ملی بیندیشد؛ وقتی آن فرد تصور کرد که شرایط چنین اقتضا کرده است، میتواند به اندازه من واقعگرا شود و من مجبور به پذیرش و تایید این شدم که بدون یک مولفه اخلاقی، سیاست خارجی میتواند یک کسب و کار فاسد، پوسیده و خونین باشد. اقرار کردم که من آن رهبرانی که فقط بر حسب قدرت و بدون شواهدی از شفقت میاندیشند را دوست ندارم. ملاحظات اخلاقی در برخی موارد باید وارد تصویر میشدند، حتا اگر این ملاحظات انگیزه اصلی برای تصمیمات سیاسی نباشند. از آنجا که توانستیم نقاط همپوشان بسیاری بیابیم، مکالمات ما به جاهای دور و دراز نکشید. در عوض، پس از گفتوگوهای مفصل، ما اغلب متوجه میشدیم که در مورد طیفی از مسائل توافق داریم و این آمیختگی ایدهآل رئالیسم و اخلاق بود.
اما یک حوزه یا موضوعی که توافق بر روی آن غیرممکن مینمود، تاثیر «هنری کیسینجر» بود. صحبت در مورد او بحثهای ما را به بنبستهایی همراه با داد و فریاد میکشاند. این البته بدین معنا نبود که کلا انعطافپذیری مان را کنار بگذاریم: دوست من مایل بود بگوید که کیسینجر خدماتی تاریخی ارائه کرده (اگرچه- چنانکه من میگفتم- او اعتبار بیشتری به ریچارد نیکسون داد) و من در مورد تصمیماتی که او اتخاذ کرده بود اما و اگر میآوردم و مته به خشخاش میگذاشتم. افزون بر این، من تبیینهای بعضا حقهبازانهای را که کیسینجر از سیاستهای خود ارائه میداد، دوست نداشتم.