ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
مذهب و قدرت
جوامع قبیلهای به لحاظ نظامی قدرتمندتر از جوامع گلهای هستند زیرا آنها میتوانند صدها یا هزاران نفر از خویشان را حسب اعلام، در لحظه بسیج کنند. در این صورت محتمل است که اولین جامعهای که توانست خویشاوندان بزرگ را از طریق باور مذهبی به نیاکان به هم پیوند بزند مزیت عظیمی بر رقبا داشت و موجب برانگیختن تقلید در لحظهای میشد که این شکل از سازماندهی اجتماعی ابداع شد. بنابراین، جنگ فقط دولت را نساخت بلکه قبیله را هم ساخت. از آنجا که دین نقش کارکردی مهمی در تسهیل کنش جمعی «بزرگ مقیاس» دارد، سوالی که بهطور طبیعی مطرح میشود این است: آیا سازماندهی قبیلهای پیامد باورهای مذهبی فرمولبندی شده پیشین است یا اینکه این باورهای مذهبی به نوعی بعدها برای تقویت شکل از پیش موجود سازماندهی اجتماعی افزوده شدند؟ بسیاری از متفکران قرن نوزدهمی از جمله مارکس و دورکیم به نسخه دوم معتقد بودند. مارکس به گفتن این جمله مشهور بود که «دین افیون تودههاست»؛ افسانهای که از سوی نخبگان برای تحکیم امتیازات طبقاتیشان ابداع شد. تا جایی که من میدانم، او هیچ دیدگاهی را در مورد نیاکانپرستی در جوامع قبیلهای بیطبقه بیان نکرد بلکه میتوان استدلال او را برای اثبات این مساله تسری داد که خشم نیاکان مرده از سوی روسا و سرپرستان مرد خانواده برای تقویت اقتدارشان بر زندگان دستکاری شده است. یا میتواند این باشد که رهبر یک دسته کوچک خانوادگی- که نیازمند کمک دستههای همسایه علیه دشمن مشترک است- از روح یک نیای مشترک و مرده افسانهای یا اسطورهای استمداد گیرد تا حمایتشان را کسب و ایدهای را جا اندازد که در نتیجه بسیار بزرگ شده و اهمیت یابد. متاسفانه ما فقط میتوانیم در مورد روشهایی که ایدهها و منافع مادی به هم پیوند مییابند به گمانهزنی بپردازیم، زیرا هیچکس شاهد گذار از جامعه گلهای به جامعه سازمانیافته قبیلهای نبوده است. با توجه به اهمیت ایدههای مذهبی در تاریخ آینده، تعجبآور خواهد بود اگر رابطه علی و معلولی در این دو جهت یعنی از خلاقیت مذهبی به سازماندهی اجتماعی و از منافع مادی به ایدههای مذهبی جریان نیابد. با این حال، لازم بهذکر است که جوامع قبیلهای اَشکال «طبیعی» یا پیشفرض سازماندهی اجتماعی که تمام جوامع در صورتی که سازماندهی سطح بالاتر از هم بگسلد به آن رجعت میکنند نیستند. اَشکال خانوادگی یا گلهای سازماندهی مقدم بر آنهاست و فقط تحت شرایط محیطی خاص شکوفا میشوند. قبایل در یک مقطع تاریخی خاص ایجاد شدند و بر مبنای برخی باورهای مذهبی حفظ میشوند. اگر آن باورها به خاطر معرفی مذهبی جدید تغییر کنند، بنابراین، شکل قبیلهای سازماندهی اجتماعی میتواند از هم بگسلد. همانطور که در فصل ۱۹ خواهیم دید، این دقیقا همان چیزی است که پس از ظهور مسیحیت در اروپای بربر رخ داد. قبیلهگرایی به شکل رقیق شده هرگز ناپدید نشد اما اشکال انعطافپذیرتر و مقیاسپذیرتر دیگری از سازماندهی با گذشت زمان جایگزین آن شد.
فصل ۴
جوامع قبیلهای: دارایی، عدالت، جنگ
یکی از بزرگترین مسائلی که از زمان انقلاب فرانسه به بعد باعث جدایی میان چپ و راست شده مالکیت خصوصی بوده است. روسو در «گفتارهایی در مورد نابرابری» ریشههای بیعدالتی را به اولین انسانی رساند که با حصارکشی منجر به جدایی زمینها شده و زمین مختص به خود را مشخص ساخت. کارل مارکس دستور کار سیاسی لغو مالکیت خصوصی را تعیین کرد؛ یکی از اولین چیزهایی که تمام رژیمهای کمونیستی از او الهام گرفتند همانا ملی کردن «وسایل تولید»- و نه فقط زمین- بود. در مقابل، «جیمز مدیسون»، یکی از پدران پایهگذار آمریکا، در فدرالیست شماره ۱۰ خاطرنشان کرد که یکی از مهمترین کارکردهای حکومت محافظت از توانایی نابرابر افراد برای کسب مالکیت است۱. اقتصاددانان نوکلاسیک مدرن حقوق مالکیت خصوصی قدرتمند را به مثابه منبع رشد اقتصادی بلندمدت نگریستهاند؛ به تعبیر داگلاس نورث، «رشد رخ نخواهد داد مگر زمانی که سازمان اقتصادی موجود کارآمد باشد» که «مستلزم ایجاد ترتیبات نهادی و حقوق مالکیت است».۲ از زمان انقلاب ریگان- تاچر در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰، یکی از اولویتها و برنامههای کاری مهمی که سیاستگذاران بازارمحور دنبال میکردند همانا خصوصیسازی شرکتهای دولتی به دلیل افزایش بهرهوری اقتصادی بوده است؛ چیزی که چپها به شدت در برابر آن مقاومت میکردند. تجربه کمونیسم تاکید اخیر بر اهمیت مالکیت خصوصی را به شدت تقویت کرد. مارکس و انگلس با استدلالی که تا حدودی مبتنی بر سوءبرداشت انسانشناسانی مانند لوئیس هنری مورگان بود احتجاج میکردند که مرحله اولیه «کمونیسم بدوی» پیش از ظهور روابط طبقانی بهرهکشانه [یا استثماری] وجود داشت؛ وضعیتی ایدهآل که کمونیسم بهدنبال بهبود آن بود. مورگان مالکیت متعارف گروههای بهشدت قوم و خویشمحور را توصیف کرده بود؛ رژیمهای کمونیستی دنیای واقعی در اتحاد شوروی سابق و چین میلیونها دهقان ناسازگار را به کشاورزی اشتراکی واداشتند. با گسستن پیوند میان تلاش فردی و پاداش، اشتراکیسازی انگیزه کار کردن را تضعیف کرد و منجر به قحطیهای گسترده در روسیه و چین شد و بهشدت بهرهوری کشاورزی را کاهش داد. در شوروی سابق، ۴ درصد زمینهایی که در مالکیت خصوصی باقی ماند تقریبا تشکیلدهنده یکچهارم کل تولیدات کشاورزی بود. در چین، وقتی کشاورزی اشتراکی در سال ۱۹۷۸ و تحت رهبری اصلاحگری به نام دنگ شیائوپینگ منحل شد، تولیدات کشاورزی در بازهای تقریبا ۴ ساله دوبرابر شد.
ارسال نظر