بینظمی جدید جهانی
چنین تفسیری یادآور دوران پیش از وستفالیاست. حتی حامیان «مسوولیت حفاظت» موافقند که این به منزله تقلیل و تضعیف حاکمیت است؛ تفاوت اساسی میان حامیان و منتقدان همانا سطح آسودگی فکری آنها با این نتیجه و بهطور خاصتر با «شرایطی» است که موجب دامن زدن به مداخله مشروع شده و «نهادی» است که مجوز آن را میدهد. باز هم، تعهد حاکمیتی چیزی کاملا متفاوت است. این تعهد در مورد تعهد یک دولت به دولتهای دیگر و از طریق آنها به شهروندان کشورهای دیگر است. این دو مفهوم متفاوت – حاکمیت به منزله مسوولیت و تعهد حاکمیتی- از سنتهای بسیار متفاوت و غالبا رقیب سیاست خارجی آمریکا نشأت میگیرد. اولی حاصل آن چیزی است که ممکن است ایدهآلیست یا مکتب ویلسونی [اصولا برخی نظریهپردازان در سیاست خارجی آمریکا قائل بهوجود سه مکتب هستند: ۱- مکتب همیلتونیسم: همیلتون وزیر خزانهداری دولت جورج واشنگتن، نخستین رئیسجمهور آمریکا بود که اعتقاد داشت ارزشهای آمریکایی مقدم بر منافع آمریکا در خارج از کشور است. او مدافع درونگرایی و نفی مداخله خارجی و توازن قوا در اروپا بود. ۲- مکتب جکسونیسم: اندرو جکسون بهعنوان هفتمین رئیسجمهور آمریکا تاکید اصلی را بر منافع آمریکایی میگذاشت نه ارزشهای آمریکایی و معتقد بود که برای گسترش موقعیت جهانی آمریکا در صورت نیاز میتوان به زور هم متوسل شد. او مدافع مداخله در دیگر کشورها در راستای منافع ملی آمریکا بود.۳- مکتب ویلسونیسم: توماس وودرو ویلسون بیست و هشتمین رئیسجمهور آمریکا جنگ را بهعنوان راهحل نهایی مشکلات رد میکرد. اگرچه در صورت لزوم مدافع استفاده از آن بود اما بیش از هر چیز بهدنبال مقابله با جنگ و گسترش دموکراسی بود زیرا معتقد بود تبدیل شدن به دموکراسی موجب جلوگیری از جنگ خواهد شد] خوانده شود. این مکتب که نامش برگرفته از «وودرو ویلسون» است – کسی که از حقوق و آزادیهای مختلف در دوران پس از جنگ جهانی اول در دنیا حمایت کرد- اغلب شکل دادن به شرایط داخلی یا ماهیت دیگر جوامع را هدف اصلی آن چیزی قرار داده که آمریکا باید در جهان انجام دهد. هدف این مکتب حمایت از حقوقبشر یا دموکراسی یا جلوگیری از رنج بشری است. این فلسفه ربطی به روسایجمهوری مانند جیمی کارتر، رونالد ریگان و جورج بوش ندارد؛ مدافعان معاصر چنین تفکری میتوانند در هر دو حزب یافت شوند؛ در حقیقت، بحثهای سیاست خارجی آمریکا به همان اندازه که در درون احزاب دموکرات و جمهوریخواه در گرفت، در میان آنها هم در گرفت.
سنت غالب دیگر سیاست خارجی زیر عنوان رئالیسم یا واقعگرایی قرار میگیرد. رئالیسم سیاست خارجی (که نباید با رئالیسم روابط بینالملل اشتباه گرفته شود که بیان میدارد که کشورها به ناگزیر برای منابع و قدرت به قیمت از کف رفتن منابع و قدرت دیگری دست به رقابت میزنند) با نام روسایجمهوری چون ریچارد نیکسون و جورج بوش آمیخته است. در اینجا تاکید، کمتر بر این است که آن کشور دیگر چیست (یا در داخل مرزهایش چه میکند) یا در ورای مرزهایش یعنی در سیاست خارجیاش چه میکند. گزینههای دیگری هم در سیاست خارجی هست مثل تاکیدی که بر سیاست خارجی بهجای سیاست داخلی گذاشته میشود (این سلاحی کلاسیک در برابر تقویت و تسهیل تنش است)؛ این موضوع که چگونه آن کشور باید سیاست خارجی خود را به انجام برساند، یعنی، چقدر به تنهایی و چقدر در تعامل با دیگران (به شکل چندجانبه)؛ این سوال همیشگی در مورد اینکه چگونه به بهترین شکل از ابزارهای مختلفی که تشکیلدهنده سیاست امنیت ملی است استفاده و آنها را ترکیب کنیم؛ و این مساله که چگونه سیاست خارجی شکل میگیرد که بیش از هر چیز دربردارنده توازن میان شاخههای مقننه و اجرایی دولت است. اما تنش میان ایدهآلیسم ویلسونی و رئالیسم از بسیاری جهات شدیدترین و پایدارترین خط گسل سیاست خارجی است زیرا به آن چیزی میپردازد که ایالاتمتحده میکوشد در دنیا انجام دهد.
ارسال نظر