عشق، معنا و شادکامی
اینکه عاشق شدن سازوکاری است طبیعی برای تولید مثل و مقدمهای است برای اینکه انسان بتواند به امیال عالیتری که مطلوب جامعه است برسد. سینگر با نقد دو مضمون اصلی اندیشه افلاطون یعنی مفهوم استعلا و مفهوم یکی شدن، معتقد است که نمیتوان عشق بشری را برحسب حرکت به سوی واقعیت عالیتر توضیح داد و اینکه شخصیت ما با یکی شدن سازگار نیست. سینگر با دیدگاهی تمایزساز سراغ دیگر متفکران میرود تا برداشت آنها را درباره ماهیت عشق نشان دهد. مثل رویکرد رمانتیک ژانژاک روسو که معتقد است احساسات خوشدلانه برای معنادار ساختن زندگی کفایت میکند. یا استاندال که شادکامی انسان را تنها با دل سپردن به توهمات عشق امکانپذیر میداند. پروست نیز عشق رمانتیک را به این علت که بر توهم استوار است ویرانگر میداند و یگانه عشقی که واقعا درک میکند عشق به هنر است. از نظر شوپنهاور و نیچه عشق نوعی خودفریبی است تا افراد را وادار به تولیدمثل کند و پیرو این نگاه، نظر تولستوی و فروید است که معتقد بودند فریبکاری احساسی چهره اشتیاق عاشقانه را مخدوش میکند. سینگر با نقد نظر فروید مبنی بر اینکه عشق خودخواهی فراگیر انسان است اظهار میکند که فروید ماهیت خلاقیت عاشق را در رابطه با شخصی دیگر و هر عیب و نقص احتمالی او که فراتر از خودخواهی است درک نمیکند. او سپس با نقد اندیشههای سارتر که معتقد به کشمکش همیشگی انسان مستقلی است که میخواهد خود را با دیگری پیوند دهد، میگوید مفهوم استقلال به معنی کوشش برای مالکیت یافتن بر آزادی شخصی دیگر نیست. سینگر در پایان کتاب بار دیگر بر دیدگاه تکثرگرای خود مبتنی بر انواع گوناگون عشق مانند عشق به چیزها، اشخاص و آرمانها تاکید میکند و آن را به مثابه پذیرش یک موجود دیگر میداند. عشق نه یک حقیقت واحد بلکه فرآیندی پویاست که کمک میکند در زندگی کوتاهمدت خود به معنا و گاهی لذت برسیم.
ارسال نظر