ریختن آب به آسیاب سرمایه‌داری!

در زمینش با رفیق بز و رفیق خوک و رفیق مرغ کار می‌کند و صبح‌ها رفیق قهوه می‌نوشد (رمانی است طنزآمیز). در جوانی کار نمی‌کند، چون فکر می‌کند با کار کردن آب به آسیاب سرمایه‌داری خواهد ریخت. اما با تمام آرمان‌خواهی‌اش دو جا دست از آرمانش برمی‌دارد: یکی در جوانی وقتی به این نتیجه می‌رسد که باید کار کند تا بتواند با لیا ازدواج کند و دیگری در میان‌سالی وقتی دلش می‌خواهد آن‌قدر پول داشته باشد تا بتواند زن و بچه‌هایش را لب دریا بفرستد. یعنی درست جایی که شعاع زندگی روزمره به‌صورت او می‌پاشد و حقیقت زندگی، لخت و پرنور و واضح، پیش چشمش ظاهر می‌شود. زندگی واقعی، با تمام ابتذال‌ها و پیش‌پاافتادگی‌ها، او را اغوا می‌کند و به تسلیم وامی‌دارد. و دو جا دست از زندگی می‌کشد و هر بار وقتی است که به مریضی و ناتوانی می‌افتد؛ وقتی که زندگی دیگر او را نمی‌خواهد. مایر وقتی در دوره‌ آرمان‌خواهی تک‌و‌تنها در خانه‌ای دور با حیوان‌ها و باغچه لوبیا و ذرت روزگار می‌گذراند، دل‌تنگ لیا و بچه‌هایش است و وقتی در دوره‌ روزمرگی با خانواده‌اش زندگی می‌کند، دل‌تنگ آرمان‌هایش. زندگی‌ای نیمه، زندگی‌ای که هیچ‌وقت کامل نیست. همین است که این نیمه‌ها هیچ‌کدام دوام نمی‌آورند و ناتمام‌اند. همیشه چیزی نیست. همیشه چیزی کم است. همیشه افقی زیبا هست که باید مغموم آن بود و به آن رسید. کمونیسم بر خلاف وعده‌ای که برای رسیدن به مطلق می‌دهد، نیمه می‌ماند و همواره درگیر «غیاب» است. اسکلیر در این رمان بر این دوگانگی کمونیسم انگشت می‌گذارد و با زبانی طنزآلود ایدئولوژی جامعه‌اش را دست می‌اندازد و مایر را که قرار بود بر سر جامعه‌ای برابر مبارزه کند، دست آخر به جایی می‌رساند که بر سر تصاحب توالتی بی‌قفل بجنگد. طنزی است بی‌رحم که هیچ دلش نمی‌خواهد زیبا باشد و به‌صورت خواننده تف می‌اندازد، و این در تضاد با لحن شاعرانه‌ای است که اسکلیر رمانش‌ را با آن نوشته است و شکلی دیگر از دوگانگی است.