قسمت آخر/گشت در استان سمنان
در راه نگین سبز کویر
بعد از آنکه بازدیدمان از تپهحصار به پایان رسید، کمی سوغاتی که شامل ادویه، شیرینی سنتی به اسم «دادچه» (دوآتشه)و چند ظرف سمنو میشد را از بازار دامغان خریدیم و به سمت شاهرود حرکت کردیم. مانند بقیه مسیر، در راه باغهای پسته و بقایایی از کاروانسراهای کهن بهچشم میخورد که از گذشته پر رمز و راز این منطقه خبر میداد. کمی بعد فروشندگانی را دیدیم که انگور شاهرود میفروختند و مدعی بودند این انگورها به شیوه سنتی، تا این موقع سال سالم و خوشمزه باقی ماندهاند. از دامغان تا شاهرود کمتر از دو ساعت راه بود. هرچه به شاهرود نزدیکتر میشدیم آب و هوا خنکتر و سرسبزی زمین هم بیشتر میشد و شاهرود از دور مانند نگینی سبز میدرخشید. کمی تا ورودی شهر مانده بود که چادر بزرگی را دیدیم که شهرداری شاهرود برپا کرده و با کمک راهنمایان گردشگری به معرفی شاهرود و جاذبههای آن میپرداخت؛ اقدامی که کمک میکرد گردشگران از سرگردانی نجات پیدا کنند و بتوانند درباره شاهرود اطلاعات کافی را بهدست آورند.
بر مزار عرفا
از شاهرود و خیابانهای سرسبزش گذشتیم و به سمت شهر «بسطام» که با شاهرود کمتر از نیم ساعت فاصله داشت، حرکت کردیم. حوالی ظهر به بارگاه «بایزید بسطامی» از عرفای نامی ایران، رسیدیم. مقبره بایزید در عین سادگی بسیار باشکوه بود. گنبد آبی در کنار آجرکاریها به بنا صلابت و غنای بسیاری بخشیده بود و هر بینندهای را به سمت خود جذب میکرد. وقتی وارد بارگاه شدم، آنقدر همهجا زیبا بود که نمیدانستم به کدام سمت بروم. ناگهان تابلوی موزه بارگاه مرا به سمت خود کشاند. کنار خانقاه، موزه کوچکی ساخته بودند و آقای رضوانی، مسوول بنا و راهنمای موزه، در آنجا برای گردشگران درباره این مقبره و قدمت آن توضیح میداد. آقای رضوانی وقتی فهمید من هم راهنما هستم برای توضیح کامل درباره بنا و آنچه در گذر روزگار بر آن گذشته ما را همراهی کرد و از آنچه بر گوشه گوشه بارگاه گذشته بود، با حوصله برایمان صحبت کرد. حدود یک ساعت در مقبره بایزید ماندیم و بعد از صرف ناهاری بسیار خوشمزه که با نان و ترشیهای محلی سرو شده بود، برای زیارت عارفی دیگر به جاده بازگشتیم. آخرین مقصد ما بارگاه «ابوالحسن خرقانی» در شهر خرقان بود. در بسطام به ما توصیه کردند که حتما به خرقان هم سر بزنیم و برایمان گفتند که ابوالحسن خرقانی سالها بعد از بایزید بسطامی متولد شده اما بایزید نوید تولد او را در زمان حیات خود داده بود. خرقان نیز مانند بسطام آرام و سرسبز بود و مسیر دسترسی به آن در جاده با تابلوهایی مشخص شده بود. خیلی زود توانستیم آخرین مقصد سفرمان را پیدا کنیم. بارگاه ابوالحسن خرقانی بالای پلکانی رفیع قرار گرفته بود و از پایین نمیشد چیزی از مقبره را دید. وقتی بالا رفتن از پلهها را آغاز کردیم، اول گنبد و بعد هم کمکم بقیه بنا را دیدیم؛ آرامگاهی که با درختان سربهفلک کشیده پوشیده شده بود و زنان و مردانی به بازدید و زیارت مشغول بودند. درون بارگاه مقبرهای ساده قرار داشت و هرکسی به هر شکلی که بر دلش مینشست با خدای خود راز و نیاز میکرد. عصر بود و نسیم خنکی از لابهلای درختان میوزید. روبهروی بارگاه ایستادم و یاد اولین جملهای که در دوره آموزشی راهنمای گردشگری آموخته بودم افتادم؛ جملهای از ابوالحسن خرقانی که میگوید «هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد» و با یادآوری این جمله در لحظههای آخر سفرم، بیش از قبل در سکوت و آرامش بارگاه غرق شدم.
ارسال نظر