گفتوگو با مسعود کیمیایی کارگردان تاریخساز سینما
با بیوطنی نمیشود کنار آمد
در جایی خواندم که نوشته بودید اولین بار در زندگیتان با شعر «گلچین گیلانی» خودتان را در وادی هنر بازیافتید و بعد «صادق هدایت» که کتابهایش را از کتابفروشی نزدیک «چهارراه سیروس» اجاره میکردید. واقعیت این است که حتی هوش شما در شناختن موسیقی مدرن به اندازهای بود که در فیلم «رضا موتوری» از صدای فرهاد مهراد بهره گرفتید. مسعود کیمیایی از کجا و چگونه با نوشتن بهطور جدی آشنا شد و بعدها به کیمیایی فیلمساز، شاعر و نویسنده تبدیل شد که در کافه کنار شاملو و نصرت رحمانی و بیژن الهی نشست؟
درست یادم نمیآید که از کجا شروع شد، اما یادم هست هر آنچه را که بصورت جدی میدیدم خودم مینوشتم و از همان بچگی در تنهایی خودم بودم که مینوشتم اما مساله زمانی برای من جدی شد که با «ابراهیم گلستان»، «احمد محمود» و «صادق هدایت» آشنا شدم و البته کتابهایی را هم که همه میخواندند من هم میخواندم، مثل «دن آرام» و «ژان کریستوف» که به خاطر تعدد جلدهایش، بسیار هم خواندنش در ابتدا برای من سخت بود. بعدها فکر میکنم در ۱۶ سالگی بود که برای اولین بار یک سناریو نوشتم و آن را بردم در سینما «مایاک» که آن موقع اسمش «سهیلا» شده بود و در آنجا داشتند اولین فیلم سینما اسکوپ ایران را با بازی آقای « ناصرملک مطیعی» میساختند و من به اتفاق اسفند (اسفندیار منفردزاده) رفتم و آن سناریو را به کارگردان آن فیلم که الان اسمش را به خاطر نمیآورم دادم و در واقع کاری کردیم که سازنده آن فیلم با عصبانیت دنبال من و اسفند کرد.
دلیلش هم این بود که ما به آنها گفتیم شما کار بلد نیستید و مزخرف میسازید و این شد که مجبور شدیم فرار کنیم. این واقعه اولین نوشتن من بصورت جدی بود. بعد یک فیلم نوشت دیگری را نوشتم به نام «واخوردهها» که سعی کردم از آن فیلمی بسازم. بعدها وقتی با «ساموئل خاچیکیان» آشنا شدم به من گفت سناریو میخواهم. بعدها همینطور پیش آمدم تا در دورهای با احمدرضا احمدی، بیژن الهی، نصرت رحمانی و بعدها احمد شاملوی عزیزآشنا شدم. در این دوره حتی نعمت حقیقی هم شعر مینوشت که حتی یکی از تصنیفهایش را مرحوم «گیتی پاشایی» خوانده بود. من هیچوقت سعی نمیکردم شعر بنویسم اما در دورهای قرار داشتم که مدام با شاعران و نویسندگان بزرگی نشست و برخاست داشتم و پیوسته مشغول مطالعه بودم. دورهای بود که کافهنشینی در آن رواج شدیدی داشت و اینکه عصرها بنشینیم و رفقا را ببینیم خیلی باب بود و کافه نادری هم مهمترین کافهای بود که ما آنجا دور هم جمع میشدیم. باید این را بگویم مهمترین چیزی که من به آن اشتیاق داشتم این بود که فقط میخواستم فیلم بسازم و حواسم در پی هیچ چیز دیگری نبود. شما درست میگویید موسیقی در من خیلی جریان داشت که متاسفانه نتوانستم درست به آن بپردازم و البته وضعیت اقتصادی هم در این مساله خیلی دخیل بود.
یادم هست گیتاری را میخواستم بخرم که سال دقیقش را به یاد نمیآورم. پنجشنبه عصر بود که من از فروشنده پرسیدم:« قیمتش چند است؟» و او پاسخ داد:« ۹ تومان! » من گفتم: ۸ تومان! و فروشنده پاسخ داد: نمیشود.، من هم گفتم: «آخر من فقط ۵ تومان همراهم دارم این را بگیرید بقیه اش را حتما میآورم! » فروشنده پاسخ داد: نه نمیشود برو و همه پول را بیاور که من هم گفتم: باشد! فروشنده به یکباره از من پرسید: چرا اینقدر دنبال این گیتاری؟ و من هم همینطور بیخودی در حالی که نوجوان بودم به دروغ گفتم آخر من زرتشتی هستم! و فروشنده بلافاصله گفت: گیتار را ببر و من هم بردم و شنبهاش برگشتم و پولش را دادم و گفتم: «من مسلمانم ! »(خنده). از آن به بعد بود که دیگر با آن گیتار معمولیام زندگی میکردم. باید این را اضافه کنم که من بهصورت علمی ساز نزدم و همین مقداری را هم که بلدم خودم یاد گرفتهام. معمولا آکوردها را روی گیتار پیدا میکردم. من موسیقی زیاد گوش کردم خیلی زیاد. در دورهای شاهین فرهت معروف به این بود که موسیقی را خوب میشناسد.من در جلسات خانگی او مرتب شرکت میکردم و با انواع موسیقی بیشتر آشنا میشدم.
پس از بهمن ۵۷ برای سینمای ایران فصل تحولات بسیاری بود و کار کردن برای بسیاری از بازیگران وفیلمسازان بسیار سخت و حتی ناممکن شد در این دوره. بسیاری جلای وطن کردند و حتی با شروع جنگ و تاثیرات آن بر زندگی در ایران خیلیها مهاجرت کردند ولی با تمام این مشکلات شما هرگز وطن را ترک نکردید و ماندید و برای نسلهای بعد از خودتان با تمام مشکلات فیلم ساختید. به صراحت از شما میخواهم بپرسم وطن چه چیزی در درون خودش برای شما داشت که هرگز آن را ترک نکردید؟
شما وقتی عاشقید یعنی یک حس قوی به معشوقهتان دارید و شاید به نظر بیاید مانعی هم وجود نداشته باشد که از آن دور بمانید. حتی شاید اتفاق بیافتد با این عشق مشکل پیدا بکنید، با این عشق قهر بکنید و هر چیز دیگر. رابطه من با ایران و وطنم هم همینطور است من عاشق ایرانم، تو شاید با وطنت مشکل داشته باشی اما نمیتوانی با قلبت دوستش نداشته باشی و همیشه و در همه جا با آن در حال زندگی کردن هستی و نمیتوانی از آن دور باشی. من هر وقت از ایران دور بودم بیشتر از دو سه ماه نتوانستم دوام بیاورم و برگشتم. میخواهم همین جا نفس بکشم و کار کنم حالا با مشکلات میشود بهصورتی کنار آمد اما با بیوطنی نمیشود.
در دیالوگهای محاورهای که در فیلمهایتان مینویسید محور زبان و گویش محاورهای که وابستگی شدید به زبان فارسی و ایرانی بودن دارد مشهود است. این امر بدون تحقیق و آشنایی با مردم کوچه و بازار اتفاق نمیافتد. شما چرا تا به این اندازه به زبان فارسی و فرهنگ عامه توجه دارید؟
به هر حال آدم وقتی دارد حرف میزند از یک توده عظیم تمدن، فرهنگ و زبان و حتی موسیقی میگوید. همان اندازه که موسیقی و تمدن مهم است زبانی که وامدار آن توده عظیم تمدن است هم اهمیت دارد. واقعیت این است که طبقات هرگز شبیه هم حرف نمیزنند؛ طبقات متفاوت از یکدیگر حرف میزنند البته من زبان محاوره را میگویم زبان ادبیات را نمیگویم. هر آدمی یک جایی دارد که روی آن ایستاده و از همان فرهنگ میگوید. مثلا در «لالهزار» زبان پیادهرو طوری است که لالهزار صبح با لالهزار عصر فرق میکند. زبان میدان تجریش سی سال پیش با زبان امروز مردم تجریش فرق میکند و دلیلش آن است که در این سالها لهجه بسیار وارد زبان شهری شده است و این کوچندگی در زبان ما تاثیرات بسیاری گذاشته است که آمده و اتفاقا آدم برای خودش ساخته است. این نکته را فراموش نکنید که آدم زبان را میسازد نه زبان آدم را. حالا البته بالعکس شدهاست. شما این روزها به آدمهایی که برای برد تیمهای ورزشی به خیابان میآیند نگاهی بیندازید. آنها زبان خاصی ندارند بلکه حرکات خاصی دارند که مشترک است. حتی زبان آنهایی که در اتومبیلها مینشینند با زبان آنهایی که در اتوبوس مینشینند فرق میکند و تو اگر اینها را بدانی خیلی در کارت میتوانی موفق باشی. من سعی کردم همیشه این گونه باشم چون زبان و رفتار توده مردم برایم اهمیت دارد که همه آن به ریشههای زبان فارسی وابسته است.
نویسنده، شاعر، فیلمساز و عاشق موسیقی؛ اینها از شخصیت هنری شما مختصاتی را ساخته است که برای هر کدامش باید یک ساختاری را قائل شد. در این ساختار عادتهای نویسندگی و خلق هنر در هر کدام از این رشتهها میتواند متفاوت باشد مثلا عادتی که کیمیایی فیلمساز در نوشتن فیلمنامه دارد با عادت نوشتاری کیمیایی داستاننویس و شاعر چقدر فاصله و تفاوت دارد؟
همهاش از یک آتشفشان است با گدازههایی به هم پیوسته. ببینید وقتی چیزی در درون شماست نمیتوانید از آن جدا شوید. کورههای مختلفی که در درون شماست به یک اندازه گرما دارد و مواجهه شما با آن یکسان است و همه چیز در شما زنده و پویاست. همین کوره و گرماست که گاهی کیمیایی فیلمساز میشود و فیلمنامه و سناریو مینویسد و گاهی کیمیایی شاعر و داستاننویس است و قصه و شعر مینویسد. خودش است که فکر میکند و خلق میکند و این خود اصلا جدا از خود دیگر نیست.
ارسال نظر