دختری با نشان پدر

در همان دوران لجبازی‌ها پدرم گاهگاهی به من می‌گفت اگر وقت داری یک چند کلمه‌ای با هم صحبت کنیم. این معمولا ترجمه‌اش این بود که «یک کاری کردی که بهتر بود این کاررو انجام نمی‌دادی.» در تمام این مکالمات که در آن زمان و سن حساس من با هم داشتیم، آن‌قدر با صبر و روشنفکرانه با من بر خورد می‌کرد که من را به نیمه‌ای از خودش مبدل کرد، به یک جوان با اعتمادبه‌نفس بالا و به قول خودش مسوول و قوی. داشتن چنین پدری با این‌همه فکر باز و معلومات بیشتر از آنی بود که هر دختری آرزویش را داشت. علاقه پدر من به رشته علمی خود و گفت‌وگو‌های تحلیلی که من و او از دوران بچگی تا جوانی داشتیم، من را خیلی علاقه‌مند کرده بود به رشته «حتما فکر می‌کنید می‌گم اقتصاد، اما نه» به رشته حقوق!! و در این مورد هم با پدرم کلی صحبت و گفت‌وگو داشتیم. یک روز پدرم سوالی از من پرسید، سوال این بود که؛ اگر یک نفر که تو وکیل او هستی جرمی را که اتهام اوست واقعا انجام داده باشه یا اگر خواستارگرفتن چیزی باشه که حقش نیست چه می‌کنی؟ من فورا گفتم خوب معلومه می‌گم نه و نمی‌پذیرم! پدرم گفت: خوب اینجا ست که تو باختی و من برنده شدم! اگر وکیل می‌خواهی باشی این مدلی نمی‌شه! یعنی می‌شه ولی هیچ وقت وکیل موفقی که می‌خواهی نمی‌شی چون یک وکیل موفق هر چه موکلش بگه باید بتونه تمام سعی خود را بکند که انجامش دهد. این من رو خیلی به فکر فرو برد. از طرفی من فورا پس از اتمام دبیرستان مشغول کار برای دفتر پژوهشی پدرم شدم. طی یک سال که اونجا مثل یک پادو تقریبا هر کاری می‌کردم واقعا به ضریب جینی دل باختم!! دوستان اقتصادی با این واژه آشنا هستن. خلاصه من تقریبا با یک روش بسیار هوشمندانه به اقتصاد علاقه‌مند شدم. چیزی که پس از یک دوره استدلال‌های پدر رشته دوم انتخابی من هم شد!! خلاصه کنم که در ایران من دو سال اقتصاد خواندم و بعد برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم. خوب یادم هست که پدرم خیلی هم موافق نبود، اما چون خود او باعث شده بود که من آمریکا متولد شوم و در آن سن مدام ادعا داشتم که می‌خواهم برگردم مملکتم! او به ناچار فقط می‌گفت: الان متوجه نیستی ولی متوجه خواهی شد که وطن مکان تولد نیست! (این را بگویم که من کاملا متوجه شدم!)بعد از بازگشت من از آمریکا و ماندن در ایران به‌خاطر خانواده‌ام، ما تمام سعی خودمون را می‌کردیم که هفته‌ای یک تا دو شب فقط من و پدرم با هم زمان پدر دختری بگذاریم و هدف برادر نازنین من هم یک شبش معمولا با ما بود که فقط لذت بود وجودش و عشق.گاهی اوقات فکر می‌کنم کاش صدای صحبت‌هاش را ضبط می‌کردم. اکثرا من در حیرت این همه دانش و دانسته‌های پدرم نه‌تنها در اقتصاد که رشته و زندگیش بود بلکه در همه مبحث‌ها بودم و واقعا حیرت‌زده می‌شدم. زمانی را که من و پدرم با هم می‌گذراندیم، بخش معنی‌داری ازآن مشغول تجزیه و تحلیل مسائل بودیم و رد و بدل کردن اطلاعات سیاسی، اقتصادی و حقوقی، تاریخی و ... . البته منظور از رد و بدل یعنی پدرم حرف می‌زدند، من سوال می‌کردم وگوش می‌دادم! البته مواردی هم بود که من نظری می‌توانستم بدم و سوادم قد می‌کشید که در این مواقع پدرم بسیار من را تشویق می‌کرد و من را قابل‌می‌دانست که گوش به حرف‌هایم بدهد.پدر من یک جمله معروف داشت که اکثرا آن را تکرار می‌کرد. آن جمله این بود: موقعی که من شب سرم را روی بالش می‌گذارم آنچه به من آرامش می‌ده این هست که وجدانم راحت باشه و بدونم که هر کاری از دستم بر آومده با شرافت انجامش دادم.دقیقا هم همین کار را کرد و من شاهد زحمت کشیدن‌های بی‌وقفه پدرم و مقاومت‌های جسورانه او برای رسیدن حق به حقدار بودم. از افسوس‌های من این هست که چرا در این چند سال اخیر که بسیار هم خسته شده بود، بیشتر به او نرسیدم و با گذاشتن زمان بیشتر برای او یک مقدار وجود و تماس بعضی افراد را در زندگی او کم نکردم. شاید که الان هنوز زنده بود و من تمام تلاشم را می‌کنم که با زنده نگه‌داشتن خاطرات و خوشنود نگه داشتن روح بزرگش این فقدان را جبران کنم.