images+copy

نونهادگرایان نوبل اقتصاد سال2024 را از آن خود کردند و همین موضوع بهانه‌ای شد تا ایده‌های آنها از زاویه دیگری بررسی شود. دیره‌دره مک‌کلاسکی، اقتصاددان، مورخ اقتصادی و فیلسوف در مرور انتقاد خود بر کتاب پیتر بوتکه، اقتصاددان آمریکایی، برخی از تفاوت‌ها میان نونهادگرایان و اقتصاددانان اتریشی را برشمرده است.

پیتر جی‌بوتکه که می‌خواهم مانند تمام کسانی که دوستش دارند او را «پیت» بنامم، [در کتاب جدیدش] دسته‌ای از مقالاتش درباره روش و تاریخ اقتصاد سیاسی را ارائه داده است؛ به‌ویژه آنهایی که طی 5سال اخیر منتشر کرده است. پیت یکی از انگشت‌شمار مبلغان عالی برای کافران به مکتب اقتصاد اتریشی است که من ترجیح می‌دهم آن را «عقل‌سلیم بالغ بنامم؛ هیچ جادویی به جز خلاقیت انسان در کار نیست.» این نکته را به واسطه آموزه‌های او و سایر اتریشی‌ها، به ویژه آنها که در دانشگاه جورج‌میسون مشغول به آموزش هستند، در اواخر میانسالی و ‌هم اکنون در سن پیری به تدریج دریافتم. ممنون، پیت. در نتیجه من تقریبا با همه چیزهایی که پیت در کتاب می‌گوید موافقم. این موضوع می‌تواند یک مرور کسل‌کننده به بار بیاورد.

اما من گفتم «تقریبا» همه چیز. من و پیت درباره وجود رابطه مثبت میان اقتصاد اتریشی عزراییل کرزنر و دون لاوی و نو‌نهادگرایی داگلاس نورث و دارون عجم‌اوغلو به‌شدت اختلاف داریم. به‌طور خلاصه نونهادگرایان تماما دولتگرا هستند و علاوه بر این مورخانی بد و اقتصاددانانی نالایق به شمار می‌آیند. می‌توانید متوجه شوید که چرا آنها متحدانی نیستند که اقتصاد اتریشی به آن نیاز داشته باشد.

در بخش نتیجه‌گیری کتاب، پیت از دنیل دنت فیلسوف درباره «چگونه یک تفسیر انتقادی موفق بنویسیم» نقل می‌کند: «1) باید تلاش‌ کنید هدفتان را چنان واضح، روشن و منصفانه بیان کنید که شخص مورد هدفتان بگوید «ممنونم، ای کاش به این فکر می‌کردم که به آن شکل بیانش کنم.» 2) شما باید هر نکته‌ای را که در آن اتفاق نظر دارید، لیست کنید (مخصوصا اگر توافق عمومی یا گسترده‌ای روی آن وجود نداشته باشد). 3) باید هرآنچه را که از شخص مورد هدف خود آموخته‌اید، ذکر کنید. 4) تنها در این صورت است که مجازید در رد یا انتقاد به زبان بیاورید.» اگر این اصول دنت به‌کار گرفته شود، جهان علمی و آکادمی متحول می‌شود.  

درحالی‌که همه ما شعارهایی می‌دهیم که باید آنها را قاب کنیم و به دیوار بزنیم، ایده‎آل من، که بدون شک در دستیابی به آن اغلب ناکام می‌مانم، از فیلسوفی دیگر با نام آمیلی اوکسنبرگ رورتی به عاریت گرفته شده است. او می‌نویسد آنچه اهمیت زیادی دارد «توانایی ما برای درگیر شدن در مکالمه مداوم، آزمودن یکدیگر، کشف پیش‌فرض‌های پنهان و تغییر افکارمان است؛ چراکه به صدای همنوعمان گوش داده‌ایم. ماه‌زدگان مجنون نیز نظرشان را تغییر می‌دهند، اما نظرشان را به خاطر گوش فرا دادن به سوالات و اعتراضات دوستانشان عوض نمی‌کنند، بلکه با حرکت ماه آن را تغییر می‌دهند.» احتمالا متذکر می‌شوید که شعار رورتی همان شعار دنت است، با این تفاوت که حالت زنانه بیشتری دارد. دنت از ویژگی‌های زنانه کمتری برخوردار است.

 پیت همانند بهترین لیبرال‌های بالغ هر دو جنبه را در خود دارد. اما همان‌طور که داگلاس نورث می‌گوید، اگر مردم به نحوی اخلاق و ایدئولوژی لازم برای پیروی از «قواعد بازی» (پیت 30 بار این عبارت را در کتابش به کار می‌برد) را به دست نیاورند و نتوانند زمانی که عقل سلیم پیشنهاد کنار گذاشتن آنها را می‌دهد آنها را کنار بگذارند، این قواعد کاغذپاره‌هایی بلااجرا هستند. در واقع رفتار خوب با قواعد یا تعلیمات یا فرمول‌های شیک و متناقض قرن هجدهمی مثل «امر مطلق»، یا بیشترین شادکامی یا بیشترین تعداد به‌دست نمی‌آید، بلکه همان‌طور که گذشتگان در یونان و چین و سایر سرزمین‌ها می‌گفتند به وسیله شکل دادن به شخصیت یک نفر و سپس رفتار کردن بر اساس آن حاصل می‌شود. پیت می‌گوید که «پل کروگمن» (نوبلیست اقتصاد) تقریبا هر قاعده‌ای را که دنت وضع کرده است، نقض می‌کند و همه ما می‌دانیم که نانسی مک‌لین تاریخ‌دان دانشگاه دوک، در زندگی‌نامه به اصطلاح فکری از جیمز بوکانان، قوانین دنت، رورتی و هر استاندارد دیگری از حرفه تاریخ را زیرپا گذاشت. او اعلام کرده است که به سوالات و اعتراضات افرادی که دانشگاهش از سوی بنیاد کخ حمایت می‌شود، پاسخ نمی‌دهد. دانشگاه دوک تا حدی از سوی بنیاد کخ حمایت می‌شود. گمان می‌کنم به همین خاطر است که او درباره مسوولیت‌های حرفه‌ای خود در تاریخ با شخص خود گفت‌وگوی مداوم نداشته است.

این نظر من در مقابل سازوکاری است که برای مثال، دارون عجم‌اوغلو و جیمز رابینسون در تمام کارهایشان به نمایش می‌گذارند و پیت مدت‌هاست در تحلیل خود از نهاد‌ها، هر چند مغشوش، آن را پذیرفته است. نونهادگرایی این نکته اتریشی را مبنی بر اینکه کنش انسان واکنشی مکانیکی نیست، رد می‌کند و اینکه زبان – مدل اصلی نظم خودانگیخته - خلاق است و برای عملکرد اقتصاد اهمیت دارد، منکر می‌شود و اینکه فرآیند کشف-خلاقیت، و نه یک نهاد، علت «توانگری بزرگ» از سال1800 تا کنون بوده است، نمی‌پذیرد. نونهادگرایی با هر آنچه پیت از دان‌لاووی آموخته و لاووی از کرزنر و لاخمان فراگرفته و آنها نیز به نوبه خود از هایک و میزس و منگر آموخته بودند، ضدیت دارد. اقتصاددانان اتریشی به شوخ‌طبعی معروف نیستند؛ اما به آنها کمدین بزرگ آمریکایی، مای‌وست را توصیه می‌کنم که گفت: «من طرفدار نهاد ازدواج هستم. اما برای یک نهاد آمادگی ندارم.»

پیت می‌گوید که «رشد اقتصادی مدرن... حاصل گسترش تجارت و بازرگانی است.» نه این‌طور نیست. تعجب می‌کنم که یک اتریشی این‌گونه می‌گوید و از هوشیاری و خلاقیت نوآورانه‌ای که عامل اصلی آن رشد شگفت‌انگیز بود و برای نخستین‌بار در تاریخ از سوی لیبرالیسم مجاز شمرده شد، دور می‌شود. پیت بارها و بارها فرمول «تخصصی‌سازی مولد و همکاری اجتماعی» را تکرار می‌کند و گمان می‌برد آنها ما را به اندازه شگفت‌آوری که ثروتمند هستیم، ثروتمند می‌کند. اما تجارت و تخصص امری عادی در دوران باستان است. رومی‌ها گندم مصری می‌خوردند. چین به‌طور گسترده‌ای صنعت پارچه ابریشم را تخصصی کرد. بازرگانان خلیج‌فارس از پاکستان کنونی به جنوب عراق فعلی کالا جابه‌جا می‌کردند. قدیمی‌ترین گردنبند جهان به غار بلومبوس در آفریقای جنوبی تعلق دارد و با وجود قدمت 70هزار ساله، صدها کیلومتر از دریا، یعنی جایی که صدف‌ها از آن می‌آمدند، فاصله داشت.

اگر منظور پیتر مانند حرفی که میزس در سایه جنگ جهانی اول زد، صرفا صلح باشد، تنها می‌توان موافقت کرد. آن نوآوری که قرار بود از طریق نبرد دشت‌های وردن یا روخانه سم اتفاق بیفتد، ارزش غیرنظامی ناچیزی داشت. اما اینکه فکر کنیم «گسترش تجارت» پاسخ درست است نگاهی کاملا ایستا محسوب می‌شود. جهش‌های اقتصادی ناشی از بهبودهای ایستا در تخصیص تنها به مثلث هاربرگر و سطح 2 یا 5درصدی محدود می‌شود؛ درحالی‌که ما در تلاشیم تا «توانگری بزرگ» از سال1800 به بعد را توضیح دهیم و از نظر تاریخی نادرست است که مدعی شویم قوانین بازی اخیرا –مثلا در سال 1689- تغییر کرده است. علاوه بر این، حقوق مالکیت و قوانین قرارداد از قدیم در بسیاری از جوامع وضعیت خوبی داشت؛ برای مثال به انگلستان پیش از 1272 می‌توان اشاره کرد. داستان نورث و وینگاست درباره بهبود ناگهانی قواعد بازی از سال1689 بالکل نادرست است. به دلایل مختلف تغییرات ادعاشده نهادها به‌طور قابل توجهی در توضیح توانگری بزرگ سازگار نیست: افزایش 3هزار درصدی درآمد واقعی هر نفر از سال1800 در مقابل بدبختی نیاکان.

پیتر گاهی اوقات بهتر می‌داند. او در بخش‌های مختلف کتابش خردمندانه از این نکته سخن به میان می‌آورد که تاریخ سیاست اقتصادی یک مبارزه مداوم است میان آنچه وی آدام اسمیت، شومپیتر و حماقت می‌خواند. دستاوردهای ایستای اسمیتی از تجارت، مانند باستان‌شناسان نشان‌ داده‌اند که انسان خردمند در خانه آفریقایی ما و سایر مناطق به‌صورت انبوه جمع‌آوری می‌کنند، با نوآوری شومپیتری مانند تیروکمان یا کامپیوتر در تعارض است. آنچه در دو قرن گذشته عجیب است، انفجار کاملا بی‌سابقه نوآوری و چیزی است که ما را فراتر از رویاهای آدام اسمیت ثروتمند ساخت. این موضوع حاصل کارآیی که به سادگی می‌توان با یک نمودار ساده می‌توان آن را آموزش داد، نیست. با این حال اسمیت و شومپیتر با آنچه پیت آن را حماقت حکومت می‌داند و با ضرب‌المثل آمریکایی «چیزی نیست که نمی‌دانید به شما آسیب می‌زند، بلکه چیزی است که فکر می‌کنید به شما آسیبی نمی‌زند.» شناخته می‌شود، مخالف هستند. چیزی که شامل «برنامه‌ریزی صنعتی»، «حمایت‌گرایی»، «بسته‌های محرک» و «ایجاد شغل» می‌شود یا در اشکال خشن‌تر پوتینی، آزادی بیان را متوقف و نوآوران را به زندان می‌اندازد.

پیت خردمندانه می‌خواهد در مقابل حماقت از پیشرفت شومپیتری حمایت کند تا «پتانسیل خلاق بشر را آزاد کند». اما تحلیل نهادی مبتنی بر مشوق‌ها و جریان عادی قواعد بازی قرار نیست چنین کند. فرمول نونهادگرایانه پیت مبنی بر اینکه «چگونه ترتیبات نهادی جایگزین یادگیری بازیگران اقتصادی را تشویق می‌کنند یا مانع از آن می‌شوند» با فرمول اتریشی او مبنی بر «فرآیندهایی که به وسیله آن بازیگران اقتصادی در حاشیه به‌طور خلاقانه با محیط در حال تغییر سازگار می‌شوند» در تعارض است. یکی از آنها نورث است و دیگری به کرزنر مربوط است. من طرف کرزنر را می‌گیرم، همان‌طور که پیت باید این کار را کند؛ این اقدام از سر وفاداری محض به حزب نیست، بلکه به صحت علمی تحلیل اتریشی‌ها از توانگری بزرگ و نادرستی تحلیل نونهادگرایان در این‌باره بازمی‌گردد.

پیت به‌شدت دلبسته نونهادگرایان است. او واژه نهاد را 377بار در کتابش تکرار می‌کند. او این باور را دنبال می‌کند که «ترتیبات نهادی باید به‌گونه‌ای ساخته شود که جاه‌طلبی‌های برخی را علیه جاه‌طلبی‌های دیگران برای دفاع از خود در برابر بازیگران خصوصی و عمومی کنترل کند.» او توجه ندارد جامعه‌ای که فاقد چنین نهادهایی باشد به سختی یک جامعه است. واژه دیگری که محبوب پیت است و اغلب به‌صورت مورب در کتابش نوشته شده «چارچوب» است که بیش از 70بار مورد استفاده قرار گرفته و برای او به معنای چیزی شبیه «حاکمیت از بالا به پایین ضروری که موجب عملکرد کارای بازارها می‌شود» است. تصور یک ایده نادرست از نظر تاریخی و کمتر اتریشی دشوار است.

در غیاب شجاعت، عدالت، عشق، میانه‌روی، امید و ایمانی که از سوی مادران، فیلم‌ها، رمان‌ها، دوستان یا موسیقی راک در افراد القا و نهادینه شده است نهادها یا چارچوب‌ها کاغذپاره‌هایی بلااجرا هستند. ماده125 قانون اساسی شوروی مصوب سال1936، آزادی بیان، مطبوعات و اجتماعات را تضمین می‌کرد و موارد دوست‌داشتنی دیگری مانند حفظ حریم منازل شهروندان و حریم خصوصی مکاتبات در ماده128 قانون اساسی ضمانت شده بود. در عمل راه به کجا برد؟

البته پیت پاسخ آن را به خوبی می‌داند؛ چرا که یکی از پژوهشگران عمیق سوسیالیسم در بدترین اشکال آن است. اعلامیه آغازین قانون اساسی1924 شوروی می‌گوید که «آنجا، در اردوگاه سرمایه‌داری، نفرت و نابرابری ملی، بردگی استعماری، و شؤونیسم، ستم و قتل‌عام ملی، وحشیگری و جنگ‌های امپریالیستی وجود دارد. اینجا در اردوگاه سوسیالیسم، اعتماد و صلح متقابل، آزادی و برابری ملی، همزیستی آرام و همکاری برادرانه مردم موج می‌زند. سرمایه‌داری نظام استثمار انسان از سوی انسان است.» به قول یک جوک قدیمی، در سرمایه‌داری انسان انسان را استثمار می‌کند و در سوسیالیسم برعکس است. با این حال، نهادهای اتحاد جماهیر شوروی به شکلی دوست داشتنی و با جزئیات شگفت‌انگیز در قانون‌های اساسی آن توصیف شده بود. جزئیاتی بسیار زیاد و بدون توجه مبرم و کامل به اخلاق، ایدئولوژی، رتوریک، روایت، تعهد و سنتشان.

افسوس، این همان اشتباهی است که در اثر اقتصاددان مورد تحسین من و پیت، یعنی جیمز بوکانان نیز به چشم می‌خورد. برای اینکه ایده کنوانسیون قانون اساسی بوکانان کار کند، باید از قبل افرادی وجود داشته باشند که به نحوی عادلانه نهادها را تنظیم کنند (کانت از مشکل مشابهی رنج می‌برد). پس برای آنکه نهاد به‌صورت «طراحی‌شده» عمل کنند (واژه و ایده‌ای ضداتریشی)، مردم نیز باید از اخلاقی فراتر از نظریه بازی هابز برخوردار باشند؛ اخلاقی که مردم از سال1651 تا به امروز بارها برای تحقق آن تلاش کرده‌اند. میزس، هایک و بوکانان الهام‌بخش پیت هستند. همه آنها انسان‌هایی محترم و دانشمندان بزرگی بودند که اخلاق را وارد تفکر اجتماعی خود نکردند. آنها در عصری افسون‌زدایی شده زندگی می‌کردند که در آن اخلاق که به اعتقاد آنها صرفا نظر به حساب می‌آمد، باید از علم جدا می‌شد، گویی انجام این کار در یک علم اجتماعی معنا پیدا کرد. بهتر است در اخلاق از کرزنر و لاووی پیروی کنید.

پیت و کریستوفر کوین در مقاله‌ای درباره اندیشه جولیان سایمون که اخیرا منتشر شد و در کتاب پیت نیست، فرمول‌بندی جولیان سیمون از «منبع نهایی»، یعنی تخیل انسان را خلاصه می‌کنند. آنها با تیزبینی می‌نویسند: «پیشرفت نتیجه قدرت‌دادن به نخبگانی نیست که ادعا می‌کنند خارق‌العاده هستند، بلکه نتیجه توانمند ساختن مردم برای زیستن و دنبال‌کردن حدس‌های جسورانه خود درباره جهان است. سایمون استدلال می‌کرد که مردم عادی می‌توانند کارهای خارق‌العاده‌ای انجام دهند، به شرط آنکه آزادی و فرصت انجام این کار به آنها داده شود.»

اما پیت و کریس پس از آنکه به نقطه درستی رسیدند، دوباره به بحث درباره نهادها بازمی‌گردند و درباره «نهادهایی که آزادی فردی را پی‌ریزی می‌کنند» صحبت به میان می‌آورند. نهادهایی مثل پولیتبر و دوستان؟ آنها سپس سایر بخش‎های مقاله را که در آنها سایمون روی خلاقیت انسان متمرکز شده و به کشف و کنش انسانی اتریشی‌ها نزدیک است به حال خود رها می‌کنند. پیت و کریس به ادعای نونهادگرایی بازگشتند که تنها چیزی که نیاز داریم MC = MU است (یک رابطه شناخته شده در اقتصاد خرد)؛ قوانین حقوقی صحیح را وضع کنید و سپس اموال به درستی تخصیص داده می‌شود. اما من، همانند سایمون، شومپیتر جوان (او بعدها به بیراهه رفت)، فوگل و سولو دیافتیم که کارآیی اسمیتی ارتباط چندانی با توانگری بزرگ ندارد. ردیف‌کردن «حقوق مالکیت» انفجار 3هزار درصدی سرانه تولید طی دو قرن را توضیح نمی‌دهد.

پیت در نقطه‌ای از سخنرانی خود در انجمن اقتصادی جنوب که در کتاب تجدید چاپ شده است، با لطف و سخاوت خاصی به برخی از افکار من در این مورد اشاره می‌کند: «در روایت تاریخی او، یک تغییر کلی در نگرش نسبت به زندگی تجاری و نسبت دادن وقار و احترام به مردم عادی وجود داشت که «به آن اجازه می‌داد» در دنیای تجارت حضور یابند و همین فرآیند باعث آغاز روند توسعه شد. من با تقدم ایده‌ها در تاریخ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی موافقم.» همان‌طور که فردی پس از پریدن از طبقه100 به تماشاگران وحشت‌زده از طبقه50 فریاد زد: تا اینجا که مشکلی نبود.

اما پیت به زمین می‌خورد همه حرف‌هایش را پس می‌گیرد و حرف‌های قبلم را تایید می‌کند: «اما در اینجا اهداف من بر چارچوبی که به این ایده‌ها مشروعیت می‌بخشند و رویه‌هایی که توسط آن چارچوب ایجاد شده‌اند متمرکز است.» به آن واژه دقت کنید. بیان «چارچوب» ما را با خیال راحت به دنیای حداکثر مطلوبیت ساموئلسونی بازمی‌گرداند که در آن ایده‌ها اهمیتی ندارند؛ جایی که قیمت‌ها، دارایی‌ها، ملاحظات و متغیرها به خودی خود حکومت می‌کند جامعه و امر مقدس، به خودی خود حکومت می‌کنند. دست‌کم در اظهارات نظری پیت به نظر نمی‌رسد که او متوجه باشد که واژه «چارچوب» خاصیتی چسبنده دارد. او می‌خواهد فرهنگ را تصدیق کند - که این شکل مبهم، آن چیزی نیست که من می‌گویم - اما وقتی او به زمین می‌خورد نمی‌تواند فراتر از حداکثر مطلوبیت و محدودیت‌هایی که در قوانین بازی با آنها مواجه است، برود. مگر اینکه مثل ترامپ بتواند تقلب کند. پیت سپس به اسمیت بازمی‌گردد و به‌طور خلاصه می‌گوید که «توسعه از گسترش بازار و در نتیجه اصلاح تقسیم کار ناشی می‌شود.» بار دیگر تکرار می‌کنم که این جمله به‌عنوان تاریخ اقتصادی کاملا نادرست است؛ اگرچه به‌عنوان تاریخ اندیشه صحت دارد. سپس او مدعی می‌شود که بر آن «تاکید» دارد. در واقع از آغاز فعالیت علمی خود در دهه1960 بارها و بارها دریافته‌ام که تجارت موتور رشد نیست (از نظر بهره‌وری نهایی). پیت سپس نتیجه می‌گیرد که چنین رشدی صرفا اسمیتی است و به نوع شومپیتری آن که بیشتر ثروت ما را توضیح می‌دهد ارتباطی ندارد: «توسعه از گسترش بازار و در نتیجه اصلاح تقسیم کار ناشی می‌شود.» نه این‌طور نیست.

جورج ویل، ستون‌نویس و نظریه‌پرداز سیاسی آمریکایی در همه این موارد خوب عمل می‌کند. او استدلال می‌کند که «بنیان‌گذاران آمریکا در نظر داشتند که قانون اساسی یک شیوه زندگی را ترویج کند.» اصطلاح ویل برای روشی که دولت به اخلاق شهروندانش، فارغ از خوب یا بد شکل می‌دهد، «روح‌سازی» است. او می‌نویسد که روح‌سازی، «کاری است که دولت نمی‌تواند انجام دهد. این کار می‌تواند با شایستگی یا حتی آگاهانه انجام نشود، اما اختیاری نیست.»

البته ارادی صحیح است. «در این مسیر مطمئنا نهادها «اهمیت دارند» و برخی از آنها توسط دولت «ساخته شده‌اند» (اگر این کلمه درستی برای کاری است که انجام می‌شود، ویل اغلب ناخودآگاه و به ناچار آن را قبول می‌کند). ارزش‌های تجاری مورد نظر قانون اساسی به ایجاد مردم جدیدی در جمهوری جدید کمک کرد، اگر بتوانیم آن را حفظ کنیم.

به‌ویژه در سال‌های 1789-1865، برخی از افرادی در قانون اساسی تحت عنوان برده یاد شده بودند و برده‌داری به‌عنوان یک اقدام روح‌ساز بسیار مهم بود، نه برای فایده آن. ویل از توکویل و روایت او در سال1831 از تضاد بین دو ساحل رودخانه اوهایو، میان کنتاکی برده‌دار و اوهایوی آزاد نقل قول می‌آورد. توکویل درباره کنتاکی نوشت: «جامعه در خواب است. انسان بیکار به نظر می‌رسد؛ زیرا این نهاد عجیب و غریب، کار فیزیکی را برای سفیدپوستان ناپسند کرده بود. در طرف اوهایو، در مقابل، «بیهوده به دنبال یک مرد بیکار می‌گشت». ویل نتیجه می‌گیرد که این دو نهاد، برده‌داری و آزادی، «انواع کاملا متفاوتی از انسان‌ها را به‌وجود می‌آورند». مورخ آفریقای جنوبی، هرمان گیلومی، درباره تاثیر اسارت سیاه‌پوستان به دست آفریقایی‌های سفیدپوست هلندی‌تبار، و بعدا سیاه‌پوستان و رنگین پوستانی که همچنان تحت کنترل یک آفریقایی سوار بر اسب بودند، به همین نتیجه می‌رسد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه پس از جنگ بوئر، رهبران آنها مانند یان اسماتز کنترل آفریقایی‌های برده‌دار را در دست گرفتند و به آنها آموزش و شغل در راه آهن دادند؛ درحالی‌که همان را از سیاه پوستان و رنگین پوستان دریغ کردند.

بنابراین شکی نیست که «نهادها مهم هستند.» برای مثلا نهادینه شدن ایده یک لیبرالیسم کاملا جدید در شمال غربی اروپا و شاخه‌های آن پس از 1776 یک علت میانی بسیار مهم برای انفجار خلاقیت در اقتصاد، سیاست و جامعه پس از 1800 بود.

اما در این مثال و مثال گیلومی و مثال ویل، علل عمیق اندیشه‌ای همین نهادها (مثلا درباره لیبرالیسم، در سال1776 برده‌دار متعارض ادعا می‌کند که همه انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند؛ برابری که به فرزندانش تعمیم نداد) و متعاقبا مسیر ایده‌آل چگونگی اهمیت یافتن چنین اعلامیه‌های لیبرالی، مانند شرمساری واحدهای جداشده ارتش را که با فاشیسم مبارزه می‌کنند، مشاهده کنید. در هر مورد از این موارد یک نهاد علت میانی‌ای بود که از ایده‌ها الهام می‌گرفت و بسیاری از آثار آنها را از طریق ایده‌هایی که در ذهن‌ها بود، اعمال می‌شد. این تا حد زیادی یک موضوع فیزیکی نبود، بلکه یک موضوع ذهنی بود؛ عمدتا از خاک برنمی‌خاست، بلکه از روح ناشی می‌شد؛ این نهادها نه تنها توسط انگیزه‌ها، بلکه توسط اخلاق، ایدئولوژی‌های نخبگان و سپس مردم عادی اداره می‌شد. موضوع برای حاکمیت ایالات متحده و بازاریابی به نقطه‌ای رسید که لینکلن در اولین مناظره لینکلن و داگلاس در سال1858 اعلام کرد: «با احساسات عمومی، هیچ چیزی نمی‌تواند شکست بخورد. بدون آن هیچ چیز نمی‌تواند موفق شود. در نتیجه، کسی که احساسات عمومی را شکل می‌دهد، عمیق‌تر از کسی است که قوانینی را وضع می‌کند یا تصمیم می‌گیرد. او قوانین و تصمیمات را ممکن یا غیرممکن می‌کند.»

عجم اوغلو و رابینسون 30صفحه مانده به پایان کتاب بلندشان با نام «راه باریک آزادی»، به‌عنوان یک ردیه، به‌طور مفصل از دشمن اعلام‌شده خود یعنی هایک، یک نقل قول در سال1956 می‌آورند که می‌نویسد: «مهم ترین تغییری که کنترل گسترده دولت ایجاد می‌کند تغییر روانی است، تغییر در شخصیت افراد. این تغییر لزوما یک امر کند است، روندی که نه طی چند سال، بلکه شاید بیش از یک یا دو نسل طول بکشد. نکته مهم این است که تاثیر آرمان‌های سیاسی مردم و نگرش آنها به اقتدار به اندازه نهادهای سیاسی‎ای که تحت آن زندگی می‌کند، موثر است. این به آن معنی است که اگر خطر دقیقا این باشد که نهادها و سیاست‌های جدید به تدریج روحیه آزادی‌خواهی را تضعیف و نابود کنند، حتی یک سنت قوی از آزادی سیاسی نیز نمی‌تواند تداوم آن را تضمین کند.»

عجم‌اوغلو و رابینسون معتقدند که با طرح این ادعا مبنی بر اینکه به هر حال «جامعه» می‌تواند شرارت‌های رعیت‌ لویاتان بودن را جبران کند، هوشمندانه به سخنان هایک پاسخ می‌دهند. اما نکته هایک روح‌سازی است‌؛ اینکه اگر با مردم مانند فرزندان مامان یا بابا لویاتانِ ترسناک یا محترم رفتار کنید، از مردم بچه می‌سازید. تحولات اخیر در سیاست آمریکا تضمینی نمی‌دهد که بتوانیم از راه بردگی داخلی و روانی اجتناب کنیم. یک پاراگراف قبل‌تر عجم‌اوغلو و رابینسون ادعا می‌کنند که «در صورتی که لویاتان پا را فراتر بگذارد، از سوی افرادی که به شکایت، تظاهرات و حتی قیام می‌پردازند غل و زنجیر شده است.» اوه؛ عزیزان توجه کنید که تظاهرات و قیام دقیقا به روح، اخلاق و خطابه مربوط است. برای مثال واقعه 6ژانویه2021 در کنگره آمریکا یا تظاهرات در 23ژانویه سال2021 در صد شهر روسیه را در نظر بگیرید.

ایرادات علمی بسیار بسیار خیره‌کننده‌تری در نونهادگرایی وجود دارد. نونهادگرایی یک قطار علمی رو به بیراهه است و مانند کلمه «سرمایه داری»، ما را به سمتی اشتباه سوق می‌دهد. اقتصاد اتریشی ما را در مسیر درستی سوق می‌دهد، به سمت چیزی که بارت ویلسون، ورنون اسمیت و من آن را «اقتصاد انسانی» می‌نامیم. اتریشی‌گرایی که از نظر علمی صادق است، با دو مولفه دولت‌گرایی و حداکثرسازی مطلوبیت (متعین بودن روابط) نونهادگرایی که نادرستند، همخوان نیست.

نکته دیگری که اهمیت کمتری دارد - به یاد داشته باشید، من با 95درصد از آنچه پیت در کتاب می‌گوید موافق هستم- این است او به طرز جالبی شلخته است، همان‌طور که بسیاری از مردم اینگونه‌اند. او در استفاده از کلمه و ایده «آزادی» یا پروژه آزادی شلخته عمل می‌کند و در جایی لیبرالیسم را رهایی مادی «از فقر فلاکت بار گاوآهن» می‌نامد. او در جایی دیگر لیبرالیسم را «رهایی افراد از بردگی، از تعصب، از خشونت، از فقر» می‌‌خواند. همه اینها در چند صفحه ابتدایی کتابش آمده است و شکی نیست که نتایج مادی آزادی را با تعریف آن در هم می‌آمیزد: «وعده رهایی‌بخش لیبرالیسم برای غلبه بر انقیاد، سرکوب، ظلم و بدبختی و در عوض شکوفایی بشریت در صلح و رفاه».

آزادی باید به معنی رهایی از اجبار فیزیکی دیگران باشد. نه درآمد و نه نتایج مادی، برآمده از عدم اجبار تعریف آزادی نیست. این همان به اصطلاح آزادی مثبت است (که آیزایا برلین این‌گونه نامید) که مورد علاقه ترقی‌خواهان و لیبرال‌های جدید و سوسیالیست‌های در خط روسو است (که برلین و بوتکه و مک‌کلاسکی آن را تایید نمی‌کنند). این خط آزادی اسمیتی نیست، یعنی همان مجوزی که باید به بزرگسالان اعطا شود: «نظام آشکار و ساده آزادی طبیعی.» گنجاندن درآمد در تعریف «آزادی» تنها منجر به سردرگمی می‌شود. من و پیت موافقیم که توانگری بزرگ نتیجه آزادی است و من به‌طور تجربی آن را نشان داده‌ام.

مشکل در انحراف معنایی کلمه «آزادی» است. عاقلانه است که آزادی فرانسوی/انگلیسی (LIBERTY) را از آزادی آلمانی/انگلیسی (FREEDOM) متمایز کنیم. (انگلیسی، به‌دلیل فتح نورمن‌ها در سال1066 همیشه دو کلمه برای آزادی دارد.) واژه آلمانی در عصر دولت‌گرایی به‌طور ناامیدکننده‌ای با «توانایی انجام کارها» اشتباه گرفته شده است، همان‌طور که در کتاب آمارتیاسن با عنوان توسعه به مثابه آزادی چنین اشتباهی تکرار شد.

مشکل این است که ما از قبل کلماتی برای توانایی انجام کارها داریم؛ مانند توانایی، ثروت، قدرت، درآمد و ظرفیت. ما به یک کلمه منحصرا سیاسی برای «اجبار نکردن فیزیکی به‌عنوان برده از سوی ارباب، شوهر، دولت» نیاز داریم. به این ترتیب می‌توانیم از نظر علمی بپرسیم که آیا چنین آزادی منجر به ثروت می‌شود؟ در غیر این صورت ما فقط این دو را با هم کوبیده‌ایم و هرگز نخواهیم دانست که آیا آزادی ایده خوبی است یا نه؟

البته در لاتین از libertas استفاده می‌شد که رومیان منحصرا از آن به معنای «غیر برده» استفاده می‌کردند. اگر واژه‌های سیاسی را با واژه‌های اقتصادی بیامیزید، همان‌طور که «آزادی» در یک قرن و نیم گذشته به‌کار رفته است، به این فکر می‌افتید که مثلا می‌توانیم با وادار کردن مردم به انجام کاری که ما اقتصاددانان و فیلسوفان خردمند می‌گوییم به آنها آزادی بدهیم. «برده شو و آزاد باش».

توصیه من: هرگز از کلمه آزادی (FREEDOM) استفاده نکنید. پیت 112بار در کتاب از آن استفاده کرده است. همیشه از آزادی (LIBERTY) استفاده کنید، همان‌طور که پیت با خوشحالی 173بار انجام داد. البته پیت به چیزی مانند برده شدن و آزاد شدن اعتقاد ندارد، منظور من این است که او در استفاده بی‌پرده از «نهادها» و «چارچوب‌ها» و «آزادی‌ها» در حال سقوط در یک دولت‌گرایی از بالا به پایین است که در واقعیت به آن اعتقاد ندارد. پیت عزیز، لطفا از حمایت گیج‌کننده خود از نونهادگرایی دست بردارید.

دیره‌دره مک‌کلاسکی / تهیه و تنظیم: مهران خسرو‌زاده