تحولات علم توسعه در میانه دهه۷۰
دگرگونی در مفاهیم و اهداف توسعه
پس از جنگ جهانی دوم، اروپای خسارتدیده، قدرت و مرکزیت قدرت خود را از دست داد و این مرکزیت در میان دو قدرت شرق و غرب، شوروی و ایالات متحده آمریکا تقسیم شد. این دو کشور، هر کدام نماینده دو طیف فکری متفاوت و متضاد بودند که هرکدام نیز در پی تحمیل مدل خود بر دیگر کشورهای متحد و همپیمان بودند. این تحمیل به فرآیند خود ادامه میداد؛ همچنان که بلوک شرق، اروپای شرقی و چین را متحد خود ساخت و بلوک غرب هم اروپای غربی و ژاپن را.
در پایان دهه ۴۰ میلادی، توسعه برای جهان سوم، تقلیدی بود از دو بلوک شرق(جهان دوم) و غرب(جهان اول). از اینرو، توسعه نه بر مبنای هویت اجتماعی و ارزشهای فرهنگی هر جامعه، بلکه به صورت نسخهای جهانشمول، از یکی از دو بلوک فوق تقلید و اجرا میشد. از اینرو میزان قرابت کشورهای جهان سوم به هر یک از دو جهان دیگر، ملاک ارزشگذاری موفقیت کشورها قرار گرفت. این روند موجب شد که ارزشها و سنتهای هزاران ساله ملتها، کنار نهاده شود و با ارزشهای وارداتی کشورهای توسعهیافته، جایگزین شود. این قرابتگرایی، از پایان دهه۴۰ تا میانههای دهه۷۰ میلادی، تا حد زیادی موفق بود.
در طول دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی، سازمان ملل از طریق زیرمجموعههای خود از قبیل یونسکو، فائو، سازمان بهداشت جهانی، برنامه توسعه سازمان ملل، انکتاد و یونیدو، بیشترین اثر و نقش را در فراگیرسازی اهداف توسعه بر مبنای مدل بلوک غربی در کشورهای در حال توسعه جهان سوم ایفا کرد. در الگوی توسعه ایالات متحده که بر مبنای ایدهآلیسم و پراگماتیسم روزولتی بنا شده بود، اقدامات زیر بیشترین اهمیت را دارا بودند:
-ایجاد محیطی برای سرمایهداری آزاد
-اقتصاد فراملیتی تحت سیاست درهای باز از طریق توافقنامههای عمومی تجارت و تعرفه (GAT) و سازمان همکاری و توسعه اقتصادی (OECD)
-نظام دفاعی چندملیتی
-استعمارزدایی با اعطای حق تعیین سرنوشت.
هر ۴ اقدام تحت الگوی غربی توسعه، بهعنوان نمونه موجب بازسازی سریعتر ژاپن جنگزده شد و در طول زمان سطح اقتصاد اروپای غربی و ژاپن را به ایالاتمتحده نزدیکتر کرد و خود این قرابت موجب ورود هر چه بیشتر کشورهای جهان سوم به اتحاد با بلوک غرب شد. از سوی دیگر، ایالاتمتحده نیز خود ۴ سیاست را بهعنوان خطمشی غالب این الگو، در میان کشورهای جوان در حال توسعه پیگیری میکرد: که عبارت بودند از:
-استقرار دولتهای دوست آمریکا در کشورهای دیگر با هدف جلب حمایت بخش عمدهای از افکار عمومی
-گسترش اقتصاد مصرف انبوه
-جایگزینسازی الگوهای تشکیلات غربی
-پشتیبانی همهجانبه از براندازی در کشورهای کمونیست.
کشورهای جهان سوم که عمدتا نیز تازه استقلال یافته بودند، رهبرانی کاریزماتیک داشتند که این رهبران، با بهره بردن از عواطف و هیجانات شدید مردم پس از استقلال، پا در مسیر توسعه پرشتاب بر اساس الگوهای عمدتا غربی نهادند که در پی آن، بسیاریشان به علت شتاب بالای تغییرات، از مسیر و اهداف منحرف شدند. معدود کشورهایی که موفق به اجرای توسعه بر مبنای الگوی غربی بودند، با وجود آنکه کم بودند، اما در ظاهر میشد پیشرفت را در آنها دید؛ منتها این پیشرفت توام بود با شکاف طبقاتی و اجتماعی. نابرابری توزیع درآمد و تولید نیز در این کشورها بهشدت بیداد میکرد این نابرابری منجر به تنشهایی میشد که اغلب با زور، فروکش میکردند. غربیشدگی سریع، موجب شکلگیری جنبشهای رادیکالی در جهان سوم شد. در طول این رادیکالیسم، نظامیان قدرت را از غیرنظامیان گرفتند و از این طریق، سرکوب شدیدتر شد و از سوی غرب نیز به مثابه عوامل ثبات، حمایت میشدند. نتیجه سیاستهای توسعهای که توسط کشورهای در حال توسعه اجرا شد، بهطور کلی شامل این موارد بود:
-غربی شدن بدون اجرای پیششرطهای رشد جامعه شهری
-توزیع ناعادلانه نتایج و ثمرات توسعه
-خنثی و سرکوبسازی تودهها
-رشد بدهیهای کلان به کشورهای غربی که منجر به نظارت IMF بر سیاستهای اقتصادی شد.
پس از این بود که ابعاد توسعه و روند مرسوم آن، از صرف اقتصادی بودن خارج شد و به بهبود سطح زندگی، توزیع عادلانه تولید، ساختار باز سیاسی و افزایش مشارکت و نیز افزایش جایگاه توجه به ارزشها و سنتها، کشیده شد. روند مذکور همانطور که عنوان شد از اواخر دهه ۴۰ تا اواسط دهه ۷۰ میلادی به پیشروی خود ادامه داد تا اینکه از اواسط دهه ۷۰ به بعد، موج توسعهخواهی بر مبنای الگوهای بومی شکل گرفت. در میانه دهه ۷۰ میلادی، طرح و ابتکار «نظم نوین بینالمللی» توسط کشورهای جهان سومی مطرح شد که از توسعهخواهی قبلی، تنها الیت آن جامعه نفع میبردند و اکثریت جامعه تحت مشکلات پیشگفته بودند.
این تغییر در اهداف و مفاهیم توسعه، هم در میان اهالی دانشگاهی و هم در میان سیاستگذاران به وقوع پیوست؛ به این معنا که تا پیش از این، توسعه به مثابه یک نوسازی تلقی میشد و در این دوره، به مثابه یک جریان تغییر اخلاقی-سیاسی تلقی میشد که مهمترین خصوصیت آن، افزایش سهم فرهنگهای بومی جوامع در توسعه بود. علاوه بر این، تغییر مذکور تنها در میان کشورهای در حال توسعه نبود، بلکه به طور کلی ایدئولوژی روشنگری مبنی بر اینکه «علم و تکنولوژی راه حل عام مسائل و مشکلاتند»، رو به افول نهاد. از جمله نمونههای این افول، شکلگیری جنبشهای اجتماعی و زیستمحیطی و گروههای Neo Traditional بود. در آثار اندیشمندان مکتب فرانکفورت نیز پشت سر نهاده شدن و گذار از روشنگری مشهود بود.