بازخوانی روایت کاسیرر از انقلاب شناختی رنسانس
شکست حصار اندیشه
دامنه تاثیرات پیشرفت علمی بر زندگانی بشر آنقدر نامحدود است که قابل اندازهگیری نیست، اما تمام این وسعت نامحدود بهتنهایی بیانگر دستاورد واقعی «علم» برای زندگانی بشر نیست. دستاورد راستین علم فراتر از محتوای عینی جدیدی بود که به زندگانی بشر عرضه شد. این دستاورد راستین، در «فراگرد» یا روشی بود که در اختیار انسانها قرار داد تا پیرو آن بتوانند محتوای عینی علم را وسعت نامحدود ببخشند. به عبارتی دیگر، همانگونه که کاسیرر بیان میدارد، روش شناختی که علم در اختیار ما قرار میدهد، تنها منجر به شناخت عالم اشیا نمیشود، بلکه انسان را در خودشناسی خویش نیز توانمند میسازد. میزان دانش بشری از قرنهای ۱۶ و ۱۷ میلادی گسترشی چشمگیر یافته بود. درنتیجه این گسترش چشمگیر وسعت دانش بشری، فضا و زمان نیز گسترشی نامحدود پیدا میکنند و به دنبال این گسترش نامحدود فضا و زمان، دیگر کیهانشناسی کلاسیک مانند آموزههای پنج جسم منتظم آسمانی افلاطون یا سلسله مراتب افلاک ارسطو قادر به تبیین و توضیح یافتههای جدید نیستند. اما باید توجه داشت که جنبه اصلی این دگرگونی را نه در این افزایش اطلاعات انسانی که باید در روششناسی جدید منتج به این یافتههای جدید دنبال کرد. این روششناسی جدید توانست قدرت خرد را برای انسان نمایان سازد. قدرتی که در نهایت به یگانه ابزار بشر برای شناخت و دستیابی به نامتناهی بدل میشود. قدرتی که موجب میشود تا «روح از سرشت واقعی خویش آگاه شود.» این قدرت همانگونه که کاسیرر بیان میدارد: «ما را از حضور نامتناهی مطمئن میسازد و به ما میآموزد تا نامتناهی را در حوزه اندازه و حدود قرار دهیم؛ اما نه برای محدود کردن قلمرو آن بلکه برای شناخت آن از طریق قانون جامع و همهجا جاری و ساریاش. این قانون عمومی که در اندیشه کشف میشود... با تجربه شهودی بیکران بودن کیهان در تلازم و همبستگی است.»
مفهوم نو از طبیعت
پیرو گسترش دانش بشری و تغییر در روششناسی شناخت طبیعت، مفهومی نو از طبیعت در حال شکل میگیرد. این مفهوم نو از طبیعت به وجود دو انگیزه مدیون است که در ظاهر با یکدیگر در تقابل هستند. این دو انگیزه عبارتند از:
الف) انگیزهای به سوی امر جزئی یا امر واقع
ب) انگیزهای به سوی امر مطلق کلی
انگیزه مشاهده و مطالعه امر جزئی به آن جهت بود که شناخت خود را پایبند به «چیزهای این جهانی» نگه دارد. در کنار آن، انگیزه یافتن امر کلی نیز به آن سبب بود تا علم از «چیزهای این جهانی» فراتر رود و به ماهیت و ذات مشاهدات خود برسد و به این طریق، «چیزهای این جهانی» را از چشماندازی مناسب نظاره کند. در واقع، در این نگاه جدید به طبیعت، میان «امیال و لذات حسی» با «عقل» نوعی اتحاد جدیدی شکل میگیرد که در نتیجه آن، رابطه نوینی مابین تجربه و اندیشه یا همان جهان محسوس و جهان معقول برقرار میشود. روشی که اساس کار نظامهای فلسفی قرن هفدهم همچون دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس قرار میگیرد.
شناخت در دوران تاریکی
این تحول بیانشده در خصوص روش شناخت طبیعت نیازمند آن بود که انقلابی در هستیشناسی صورت پذیرد. برای فهم بهتر این تغییر صورت گرفته در هستیشناسی، ابتدا نیازمند آن هستیم که به تشریح هستیشناسی پیش از دوره روشنگری یا بعبارت دقیقتر، هستیشناسی در دوره قرون وسطی بپردازیم.
هدف اساسی اندیشه در قرون وسطی دنبال کردن معماری وجود و ترسیم طرح کلی آن بود. در واقع در این دوره یک «علت نخستین» وجود داشت که مرتبه هر مرحله از واقعیت بر اساس دوری و نزدیکی به آن علت نخستین تعیین میشد. به عبارتی دیگر، «فلسفه مدرسی» که جریان غالب اندیشه در این دوره محسوب میشد به دنبال ارزیابی سنجش و مرتبه کائنات بر اساس این دوری و نزدیکی به علت نخستین میبود. در این نظام اندیشه جایی برای شک وجود نداشت و کار اندیشه نه آفرینش که پذیرش تعریف شده بود. زیرا در این نظام اندیشه، کائنات در یک نظم و ترتیب نقض ناشدنی قرار داشتند که هیچکس را توانایی تغییر آن نبود. قدرت شناخت در این نظام اندیشه بهصورت پیشینی محدود شده بود؛ زیرا بنا به تعبیر این نظام، تنها محدودهای مشخص از جهان بنا به «نوری» که بر آن تابیده بود، برای شناخت انسانی به مدد خردش وجود داشت و اگر خرد انسانی از این محدوده فراتر میرفت، «نور تابیدهشده از منشأ» خاموش میشد، تاریکی همهجا را فرا میگرفت و خرد انسانی سرگردان میشد. بر اساس این نظام اندیشه، گستره دامنه شناخت را نه موضوع آن که منشأ تعیین میکرد. در این نظام اندیشه، یک «قلمرو طبیعت» وجود داشت و یک «قلمرو فیض» الهی. «راه ارتباطی با قلمرو طبیعت، ادراک حسی و روشهای مکمل آن همچون داوری منطقی، استنتاج و کاربرد استدلالی فهم است.» اما، راه ارتباطی با قلمرو فیض الهی تنها از طریق کتاب مقدس است. این دو قلمرو منکر همدیگر نبودند. قلمرو فیض الهی، قلمرو طبیعت را نفی نمیکرد، بلکه آن را تکمیل میکرد. در واقع بر اساس این نظام اندیشه، شناخت قلمرو طبیعت به واسطه مطالعه محض آن تنها ما را به بخشی از حقایق خواهدرساند و برای دستیابی به کمال حقیقت قلمرو طبیعت، نیازمند هستیم تا آن را در فراسوی قلمرو طبیعت یعنی در قلمرو فیض الهی به جستوجو بپردازیم. به عبارتی دیگر، راه شناخت طبیعت به صرف ادراک حسی و روشهای عقلی نیست، بلکه نیازمند آنیم تا کمک فوق طبیعی نیز در این میان صورت بگیرد. در نتیجه این مساله، خرد خادم کتاب مقدس میماند و نه چیزی بیشتر. پیرو این نظام اندیشه، چه در نظریه و چه در عمل تنها حوزه کموبیش مستقل محدودی برای خرد انسانی در جهت شناخت طبیعت تعریف میشد که قوانین بهدستآمده از این حوزه یا همان «قانون طبیعی» هرگز چیزی بیشتر از نوعی مبدأ حرکت به سمت «قانون الهی» نبود. این محدودیت در شناخت که در قرون وسطی به رسمیت شناخته شدهبود، تنها به عالم اشیا محدود نمیماند و به سایر حوزههایی چون اخلاق، قانون و دولت نیز تسری مییافت.
رنسانس و انقلاب در شناخت
فلسفه مدرسی و تمامی تبیینهایش با ظهور «فلسفه طبیعت رنسانس» مورد شک و تردید قرار میگیرد و مسیری آغاز میشود که پیرو آن مفهوم کهن از طبیعت فرو بریزد و مفهومی نو از آن شکل بگیرد. هرچند که فلسفه طبیعت رنسانس در دوره خود با پیروزی مواجه نمیشود و حتی فلسفه مدرسی در الهیات پروتستانی نیز ادامه پیدا میکند؛ لکن، در نهایت دوره روشنگری کار ناتمام رنسانس را به پایان میرساند. «گرایش اساسی و اصل بنیادی فلسفه طبیعت رنسانس را میتوان در این فرمول بیان کرد که ذات حقیقی طبیعت را نباید در قلمرو آفریده جست، بلکه باید آن را در قلمرو فراگرد آفریننده یافت. طبیعت چیزی است بیش از آفرینش محض، طبیعت در ذات اصلی الهی سهیم است؛ زیرا قدرت الهی در خود طبیعت جاری و ساری است.»
بر اساس این تفسیر کاسیرر از فلسفه طبیعت رنسانس میتوان متوجه آن شد که تحولی عمیق در فهم طبیعت صورت گرفته است. در این تفسیر دیگر مانند دوران قرون وسطی، قلمرو طبیعت و قلمرو فیض الهی از یکدیگر جدا نیست، بلکه این دو با یکدیگر یکی میشوند و به اینترتیب، دوگانه آفریدگار و آفریده از میان میرود. همانگونه که ژیوردانو برونو میگوید: «خداوند عقل خارج از طبیعت نیست که در اطراف بگردد و راهنمایی کند، بلکه برای او زیبندهتر است که اصل درونی حرکت باشد، اصلی که طبیعت خود او، تجلی خود او و روح خود اوست.» با توجه به این سخنان قلمرو طبیعت پیرو رنسانس، به حوزه الهی ارتقا مییابد. این مفهوم نو از طبیعت مستلزم فردیت ویژه و استقلال امر جزئی است. در این تعریف نو از طبیعت، همه اجزا درون یک کل فراگیر فعال و زنده قرار میگیرند؛ اما، امر جزئی دیگر تابع محض امر کلی نیست، بلکه این امر جزئی حتی میتواند در برابر کل عرض اندام کند. در نتیجه این تحول نو در مفهوم طبیعت است که برای شناخت آن دیگر نیازی به دستاویزی به قلمرو بالاتر دیده نمیشود و فلسفه طبیعت رنسانس به این نتیجه میرسد که برای شناخت طبیعت ادراک حسی و کارکردهای عقلی کفایت میکند.
در واقع، این مفهوم نو بیان میدارد که قوانین حاکم بر اجسام و اشخاص از بیرون و بهصورت دستوری ایجاد نشده است، بلکه از دل خود طبیعت آنها برآمده است و از طریق طبیعت خود آنها این قوانین قابل شناخت است. لکن، این فهم قوانین نباید بهصورت یک احساس مبهم باشد و باید بهصورت دقیق و روشن صورت پذیرد. این دومین دستاورد فلسفه طبیعت رنسانس است که برای فهم دقیق و روشن قوانین، پای ریاضیات و هندسه را به میان میکشد. در واقع فلسفه طبیعت رنسانس بیان میکند که تنها از این طریق است که میتوان میان جزء و کل یا نمود و ایده یک رابطه روشن و دقیق بیان کرد.
جنگ با کلیسا
این هستیشناسی نو و روششناسی جدید توسط گالیله و کپلر دنبال میشود؛ اما، آنچه باید در اینجا به آن پرداخت، آن است که این روششناسی جدید نیز انگیزههای قوی دینی داشته است. در واقع آنها از این طریق به دنبال یافتن نشانههای الوهیت طبیعت در قانون طبیعی بودند. در نتیجه این امر و پیگیری این انقلاب در شناخت، ناگزیر با کلیسا وارد درگیری شدند. البته باید توجه کرد که این درگیری نه به خاطر محتوای تازه تولیدشده توسط علم که به خاطر روش تازه در پی گرفته شده توسط علم بود. به عبارتی دیگر، برای کلیسا این امر که نظام کوپرنیکوس را جایگزین نظام بطلیموس سازد، امر ناممکنی نبود. علت مخالفت کلیسا در آن روششناسی جدیدی بود که گالیله و کپلر آن را در پیش گرفتند. اینکه این روش انقلابی در شناخت نظامهای سنتی را با چالش عمیقی مواجه خواهد ساخت، حتی در ذهن گالیله نیز نمیگنجید و به همین علت او تلاش بسیاری کرد تا میان دستاوردهای جدید علمی و تعالیم کلیسا سازگاری بهوجود آورد؛ اما کلیسا از قدرت انقلابی روشی که آغاز شده بود، به خوبی آگاه بود و برای همین منظور در برابر محتواهای علمی جدید نیز ایستادگی کرد. در این انقلاب روشی، حقیقت نه از دل کتاب مقدس که از مشاهده طبیعت با کمک ابزار ریاضیات یافت میشد. به زعم این روش، کتاب مقدس (انجیل) مجموعهای از سخنان است که به علت چند وجهی بودن آن، نیازمند تفسیر مدام است؛ اما، ریاضی و شکلهای هندسی بهطور سمبلیک حقیقت را واضح و روشن و بینیاز به تفسیر بیان میکند و این درست همان چیزی بود که کلیسا آن را بر نمیتابید.
از گالیله تا نیوتن
کپلر و گالیله با وجود آنکه به شناخت کاملی نسبت به عمق و وسعت روششناسی نو رسیدهبودند؛ اما به لحاظ دستاوردی، تنها توانستند به قانونی برای برخی پدیدارهای طبیعی دست پیدا کنند. مانند قانون سقوط آزاد اجسام و حرکت سیارهای. آنها در یافتن دلیلی مبنی بر آنکه این قانون یافتهشده برای برخی اجزا میتواند بر کل نظام هستی نیز صادق باشد، موفق نشده بودند. حل این مشکل و یافتن آن قانون عمومی که بتواند به عنوان «یگانه قانون کیهانی» کل نظام هستی مستقر را تبیین کند تا زمان نیوتن به طول انجامید. نیوتن هدف اصلی خود را یافتن همین «یگانه قانون جهانی» قرار داد و در نهایت با کشف «قانون جاذبه عمومی» توانست تا به این موفقیت دست یابد. این قانون حال میتوانست این کل مستقر را تبیین کند. با این دستاورد بود که پیروزی شناخت انسان قطعی شد و بهنظر میرسید که قدرت علم انسان با قدرت طبیعت برابری میکند. اکنون این باور در حال شکلگیری بود که خرد انسانی میتواند این جهان نامتناهی را بشناسد و آن را تبیین کند. در نتیجه این امر بود که تمام قرن۱۸ به ستایش نیوتن میپردازد و برای نخستینبار راهی برای شناخت طبیعت یافت شد تا انسان را از فرضیات خیالی و دلبخواهی نجات دهد. در واقع دستاورد اصلی نیوتن نه محتواهای او که روششناسی موفق او بود. روششناسی که در فیزیک مستقر نمیماند و به سایر حوزههای شناخت نیز تسری مییابد. پیرو این روش جدید، پیوندی ناگسستنی میان طبیعت و امور واقع با شناخت انسانی ایجاد میشود و بالاخره، فلسفه طبیعت رنسانس میتواند با خیال آسوده طبیعت را تعریف کند و بیان کند که «طبیعت چیزی نیست جز نیرویی که در اشیا قرار دارد و قانونی که بر اثر آن همه اجسام در مسیر مناسب خود به پیش میروند.»
راه یافتن قانون طبیعت
قانون طبیعت بر اساس دستاوردهای رنسانس و روشنگری نه «فرافکنی فرضیات و تخیلات ذهنی به درون طبیعت» که مشاهده و آزمایش و محاسبه آن است. برای این اعمال نیز باید معیارهای اساسی محدود به یافتههای حسی نباشد و نیازمند حضور کارکردهای کلی مانند شمردن، مقایسه کردن و ترکیب و متمایز کردن است. همان عناصری که سرشت عقل را تشکیل میدهند. به این سبب، فلسفه روشنگری درصدد آن برمیآید تا استقلال طبیعت و عقل را نشان دهد. سپس درصدد آن بر میآید تا این دو را با یک میانجی به یکدیگر وصل کند. لکن، این میانجی نباید یک اصل فراباش (transcendent) باشد، بلکه باید یک اصل درونباش محض (immanent) بهعنوان میانجی این دو به یکدیگر باشد. قرار دادن یک اصل فراباش -تبیین پدیدارهای یک قلمرو با کمک خواستن از قلمروی فراتر مانند مشیت الهی- موجب میشود تا استقلال این دو حوزه بیمعنا شود و خود این دو حوزه زیر تابعیت قلمرو دیگری رود و شناخت را با همان بنبست قرون وسطی مواجه سازد. در نتیجه لازم است تا با استفاده از یک اصل درونباش -تبیین پدیدارهای یک قلمرو با اصلی از دل همان قلمرو- این میانجی تبیین شود. در واقع، در این نظام نوین اندیشه، هم طبیعت و هم عقل انسانی را باید به کمک ماهیت خودشان شناخت و این ماهیت «چیز تاریک و مرموزی نیست که برای عقل نفوذناپذیر باشد.»
بنای روشنگری از دل رنسانس
بر اساس این تحول در هستیشناسی و روششناسی است که قدرت نامحدود شناخت علمی از رنسانس به روشنگری به ارث میرسد و روشنگری آن را به کمال میرساند. این جنبش از انگلستان به فرانسه میرسد و در نهایت، در محدوده ریاضیدانان، فیزیکدانان و دانشمندان علوم تجربی محدود نمیماند و به تمامی متفکرانی که به این جهت نو عقلی تمایل دارند، تسری مییابد. آنچه در دوره روشنگری رخ میدهد و آن را از دوره رنسانس متمایز میسازد، فرارفتن این جهت عقلی نو از انجمنهای علمی و آکادمیهای سلطنتی است. در واقع در دوره روشنگری است که این جهت نو عقلی تنها موضوع مورد علاقه اندیشمندان نیست، بلکه به موضوعی برای تمامی تمدن بدل میشود.
در این دوره است که دالامبر اتحاد میان امور عقلی و علوم طبیعی را اعلام میدارد و از آن پس، «هیچ متفکر نامآوری از این گرایش بنیادی برکنار نمیماند.» آنها به این درک میرسند که بالاخره، راز طبیعت در حال گشودهشدن است؛ اما هنوز یک چیز باقی مانده است؛ پیوند میان الهیات مسیحی و فیزیک سست شده است؛ ولی هنوز پابرجاست و این برای کسانی چون ولتر نشانگر آن بودهاست که هنوز کار ناتمام مانده است؛ زیرا برای برپایی نظام اندیشه نوین، باید نظام اندیشه قبلی بهطور کامل فرو بریزد. این امر با گسترش یافتههای زمینشناسی و زیر سوال بردن چارچوب زمانی داستان آفرینش تورات آغاز میشود. در ادامه یافتههای دیرینهشناسی این انتقادات را جدیتر میسازد. لکن، با وجود همه این موارد همچنان کسانی بودند که سعی در حفظ پیوند الهیات مسیحی و فیزیک داشتند و آثاری در این خصوص نیز مینوشتند. آثاری که ولتر در استهزای یکی از آنها بیان میکند: «نویسندهای میخواهد مرا ترغیب کند تا به وسیله فیزیک به تثلیث معتقد شوم. وی میگوید این سه شخص الهی همانند سه بعد فضا هستند!»
ولتر چه به لحاظ محتوا و چه به لحاظ روش با پیوند میان الهیات مسیحی و فیزیک مخالف بود. لکن دستیابی به هدف ولتر نزدیک به نیم قرن طول کشید. زمانی که بوفن در اثری به نام «درباره طبیعت» به یک گزارش فیزیکی درباره جهان میپردازد بیآنکه از اصول دینی بهرهای بگیرد و در نتیجه مورد حمله کلیسا واقع میشود. بوفن داوری را به دانشگاه سوربن میسپارد و سکوت دانشگاه سوربن در این خصوص بهعنوان اعلان جنگی علنی به کلیسا تلقی میشود و باعث میشود تا وجهه این دژ سنتی روشی مورد خدشه قرار گیرد؛ اما این دژ زمانی فرو میریزد که ادعای گالیله در دوره روشنگری به دادگاه علم احضار میشود و اینبار علم آنها را تایید میکند و دست بر قضا، کلیسا نیز در سکوت آنها را میپذیرد. در نتیجه این امر است که دژ روش سنتی فرو میپاشد و کار ناتمام رنسانس در دوره رونشگری به پایان میرسد.
پایان
هرکدام از دستاوردهای روشنگری را نیز بخواهیم مورد سوءظن قرار دهیم، یک دستاورد آن بیتردید غیر قابل انکار است. این دستاورد پیشرفت چشمگیر علم طبیعی و نهادینهسازی آن است. این دوره دست کم توانست کیفیت زندگی بشر را بهطور غیرقابل بازگشتی تغییر دهد. آنچنانکه پیش از خود به مانند یک کابوس جلوه کند.
این رویداد حاصل تحولی عمیق در هستیشناسی و روششناسی علمی بود. تحولی عمیق که انحصار کلیسا بر حقیقت و دانش را شکست و توانست آن را از برج عاج نخبگانی به کل جمعیت بشری سرریز کند. این روش نو برای شناخت عقلی قلمرویی تعیین کرد که قیدی نداشت و آزادانه در تمام جهات حرکت میکرد. پیرو این آزادی بود که با خودشناسی کامل قدرت درونی خویش، «نور» را بر تمام هستی بیکران تاباند.