گذری به شکار و شکارگاه در دوره ناصرالدینشاه
«پیروز»هایی که کشته شدند
از روزی که از جاجرود آمدهایم، چون اتاقهای اندرون آتش نشده بود و سرد است، تنها در اتاق عاج میخوابیم و این چند روز بهاتصال برف میبارد، به طوری که چند بار بامها را پارو کردند. امروز صبح که از خواب برخاستیم، دیدیم هوا صاف است و ابری نیست، ولی بهشدت سرد شده، به قسمی که هرچه توی حیاط بود یخ میبست، صحراها و همهجا از برف سفید است. سوار شده راندیم برای دوشانتپه، ناهار را برده بودند بالای تپه در عمارت، صنیعالدوله حاضر بود، روزنامه میخواند، محقق و... بودند، ناهار که خوردیم سر و کله را پیچیده، پیاده از بالا به پایین آمدیم، صحراها سفید و بهقدر چهارکوه برف دارد. چون میدانستیم روز شکار است، گفتیم معدودی همراه ما بیایند و باقی پیشخدمتها، صنیعالدوله، محقق، چرتی، ناظم خلوت و سایرین گذاشتیم در عمارت باشند که از شکار برگشته چای و عصرانه بخوریم....
راندیم برای دره رزک، هنوز به دره رزک نرسیده اسب خواسته سوار شدیم و راندیم تا درهرزک با مجدالدوله و سایرین صحبت میکردیم. قدری که رفتیم نزدیک و نرسیده به درهبیدی، رد پلنگی ما خودمان دیدیم، میرشکار و حضرات را صدا کرده رد پلنگ را نشان دادیم. میرشکار گفت این رد مال دیروز است، مجدالدوله هم گفت مال دیروز است، اما آنها نفهمیده بودند، چون هوا خیلی سرد بود، جای پای پلنگ که از همان ساعت بود یخ بسته بود، ما رد پلنگ را گرفته میرفتیم، اول نیدره کبک زیادی سمت دست راست سختان میرفتند.
مجدالدوله گفت اذن بدهید یک دست قوش بیندازم، ما هم اذن دادیم، او رفت و طرلان میانداخت، ما هم میرفتیم و رد پلنگ را گرفته بودیم، واشهبید دره، پهلوی درخت خودمان دیدیم یک قوچ بزرگ افتاده، معلوم شد پلنگ همین قوچ را عقب کرده آورده است اینجا و شکار کرده. مجدالدوله که رفته است قوش بیندازد، پلنگ قوچ را گذاشته و یواشیواش رفته است، شکم قوچ را گفتیم پاره کردند، خیلی قوچ بزرگ و قوی هیکلی است، شاخهای خیلی بزرگ دارد و ۱۴ساله است. بعد گفتیم باید پلنگ را پیدا کرد و رد را از دست نداد. میرشکار و صادق و عباس شکارچی و میرزا عبداللهخان را عقب پلنگ فرستادیم. خودمان هم ایستادیم، سیفالملک و ابراهیمخان را فرستادیم سمت دره و باغ رزک که جلوی پلنگ را داشته باشند.
میرشکار و میرزا عبداللهخان و... را که فرستاده بودیم بالای سختان خودمان نگاه میکردیم و ملتفت بودیم، میرشکار و حضرات حرکتی که میکنند از علامات آن معلوم است پلنگ آن دست رفته، با ملیجک و سایرین به همین خیال رفتیم رو به پایین، قدری همانجایی که سیفالملک و ابراهیمخان بودند تأمل کردیم، معلوم شد پلنگ، ابراهیمخان و سیفالملک را دیده دوباره رو به بالا و سمت میرشکار و اینها برگشته، باز مجددا برگشتیم در همان نیدره که اول ایستاده بودیم، در این بین میرزا عبداللهخان را دیدیم کلاه میکند و صدا میکند [که] پلنگ توی سوراخ است و این همان سوراخی است که در هشتسال قبل هم پلنگ بود و میرشکار را زخمی کرد.
گفتند پلنگ اینجاست من هم میخواهم پیش بروم، ملیجک عرض میکرد، جای خطرناکی است و احتیاط زیاد دارد، همین طور هم بود، من هم خیال کردم که خوب است پلنگ را به یک تدبیری از سوراخ بیرون بیاورند و ما بزنیم. بعد گفتیم شاید بیرون بیاید و از دستمان برود، چه لازم پلنگ مطمئن توی سوراخ است، چرا ول کنیم. من و ملیجک قمچی(شلاق) کش رو به سختان رفتیم، جعفر قلیخان و اکبری را گفتیم همانجایی که بودیم بایستند، سوراخ پلنگ بالای دست بود و ما باید از زیر دست برویم، این هم خارج از احتیاط است.
به هر حال راندیم، راه هم خیلی سخت بود، هم سنگ هست و هم گل و با کمال صعوبت دست ما را گرفته رفتیم بهجای سختی محاذی سوراخ روی سنگی، با اشکال زیاد من و مجدالدوله و میرشکار، ملیجک ایستادیم، تفنگ چهارپاره صادق را گرفته گفتیم بروند پلنگ را از سوراخ دربیاورند، جلوداری که تازیبان است هرچه به او گفتیم برود، رنگش سفید شده بود و جرات نمیکرد، آخرالامر تازیها را ول کرد و سنگ انداخت، تازیها، به هوای بوی پلنگ آمدند دم سوراخ و بو میکشیدند، در این بین تازی وق کرد و صدایی از پلنگ شد، آمد بیرون، از آنجا که ما هستیم تا سوراخ دهقدم بیشتر نیست، پلنگ که بیرون آمد یک تیر چهارپاره انداختیم به پایش خورد، اما چون صادق تفنگش را بد و کمقوت پر کرده بود، چندان اثر نکرد، پلنگ پایینتر رفت، یک تیر دیگر هم چهارپاره انداختیم، جعفرقلیخان و اکبرخان را هر قدر صدا کردیم که بیایند جلو از ترس مثل چوب خشکیده بودند. بالاخره تفنگ گلولهزن را از ملیجک گرفته انداختیم به گردن پلنگ، طوری گلوله خورد که هفت هشت معلق خورده افتاد و یقین کردیم مرده است.
والا باز هم تیر میانداختیم. همانجا ایستاده تماشا میکردیم. بعد حرکتی کرده تازیها هم پشت سرش بودند، رفت تا رسید به همان پدیهایی (نیهایتوخالی) که اول شکار گرفته بود، دویدیم، زیر ریشه پد و جگن که جای کثیفی بود، خودش را پنهان کرد. مجدالدوله و سیفالملک و میرشکار و سایرین رفتند دور آن را محاصره کرده بودند و بعد ما از روی آن سنگی که بودیم به پایین آمدیم با کمال سختی توی سنگ و گل تا سوار شدیم و آمدیم نزدیک جایی که پلنگ بود.
رسیدیم، دیدیم معرکه و ازدحام غریبی است، اسب و آدمها قاتی هم شدهاند. پیاده شده تفنگ چهارپاره را دست گرفتیم و گفتیم، این پلنگ را هر طور هست باید کشت و نمیتوان او را به این حالت گذاشت و رفت یا صبر کرد تا وقتی بمیرد. بعد تازیها را خواستیم و پلنگ هم در توی جگنها سوراخی پیدا کرده رفته بود، تازی سیاه ملیجک کوچک که دست آقا مردک است با سایر تازیهای دیوانی را آوردند، نزدیک سوراخ سنگ انداختند تا پلنگ بیرون آمد و پای تازی سیاه ملیجک را گرفت، اما تازی به استادی پای خودش را از دهن پلنگ بیرون آورد. جزئی زخم شد، اما چندان عیبی ندارد. دو مرتبه پلنگ رفت توی سوراخ، شاهبابای جلودار شقاقی رفت بالای درختی که به سوراخ مشرف بود، برای اینکه چوبی چیزی به سوراخ بزند، پلنگ بیرون بیاید، سایر جلودارها هم هر یک چوبی در دست گرفته ایستاده بودند، چوبها را به نی و سوراخ درخت زدند، راهی از برای پلنگ پیدا شد و یک مرتبه بیرون آمد.
آنهایی که جلو بودند فرار کردند و دست پلنگ نرسید، نگاه کرد دید بالای سرش یک نفر آویزان است، یکدفعه پرید و شاهبابا را از درخت کشید پایین و افتاد روی او، شاهبابا از حول و ترس دست به کمرش میکرد که کارد را بیرون بیاورد. اشتباها به طرف دیگری که کارد نبود دست میبرد تا اینکه دیدیم طوری پلنگ روی او افتاده که یقین کردیم کشته است، فریاد کردیم، این مردکه را خلاص کنید، مجدالدوله و سیفالملک و ابراهیم خان و آقا پسرش همه قمهها را کشیده به سر و کله پلنگ میزدند و برق قمهها از اطراف پیدا بود، قسمی شد که احتمال دادیم شاید با قمه شاهبابا کشته شود، خلاصه آخر پلنگ شاهبابا را ول کرده به پای آقا پسر ابراهیمخان چسبید، پای او را هم قدری زخم کرد، اما شاهبابا را خیلی زخمی کرده است، بیشتر شاهبابا ترسیده، زخمش خطر ندارد، باز پلنگ بعد از همه این صدمات رفت توی سوراخ، ما هم دیدیم کسی جرات نمیکند، نزدیک برود، خودمان رفتیم محاذی سوراخ، یک شبحی از پلنگ پیدا بود، با چهارپاره چهار تیر تفنگ انداختیم، کار پلنگ ساخته شد، بعد گفتیم بروند، پلنگ را از توی نیها بیرون بیاورند، پارهای میرفتند نزدیک میگفتند مرده است، همین که نزدیک میشدند باز پلنگ غرش میکرد.
گاهی میگفتند مرده است، گاهی میگفتند زنده است نمرده. بالاخره آدم ابراهیمخان رفت و دمش را گرفته کشید بیرون، اما باز جان داشت و صدا میکرد، بیرون که آوردند به جعفرقلیخان [گفتیم] با چوب بزند توی سرش، او هم چند چوبی زد، به هر حال پلنگ کشته شد، پلنگ سیاه ماده بزرگی است، به سن هشتساله، گفتیم آقا دایی با قوچ بار کرده، آورد. آمدیم به دوشانتپه، چای و عصرانه خورده نماز کردیم و سوار شده آمدیم به شهر، امروز الحمدالله از هر جهت خیلی خوش گذشت.