شبی که ستارخان گریست
مجاهدان و آزادیخواهان آذربایجانی و قفقازی، به فرماندهی ستارخان و باقرخان به حمایت از مشروطیت تهران قیام کردند و در مقابل قوای ۳۵ تا ۴۰هزار نفری اعزامی محمدعلیشاه و خوانین محلی به فرماندهی عینالدوله که برای سرکوبی قیام تبریز اعزام شده بودند بهشدت مقاومت و از پیشروی آنها به داخل شهر جلوگیری کردند.
تبریز به مدت ۱۱ماه توسط سپاه دولتی محمدعلیشاه قاجار محاصره شد و از ورود آذوقه به شهر جلوگیری به عمل آمد. زندگی بر مردم بسیار سخت و طاقتفرسا شد و حتی مردم ناچار به خوردن یونجه و علف شدند.
ستارخان که مرام شیخیه داشت، و طرفداری تعدادی از مراجع تقلید شیعه طرفدار مشروطه از جمله ثقهالاسلام و به ویژه حمایتهای آیات ثلاث را پشت سر خود میدید از حیث مبارزه تقویت روحی میشد و همواره میگفت من در پی اجرای احکام حجج و علمای نجف بهویژه آخوند خراسانی هستم. علمای مشروطهخواه نجف نیز در عصر استبداد صغیر تعدادی از علما و طلاب را برای تقویت جبهه تبریز به این ناحیه گسیل داشتند که مشهورترین آنها آیتالله سیدعلی تبریزی مشهور به سیدعلی داماد بود که میرزا احمدخان عمارلویی و تعدادی دیگر را به همراه داشت. در خاطرات ستارخان آمده که:
من هیچگاه گریه نمیکنم؛ چون اگر اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد، ایرانزمین شکست میخورد... اما در مشروطه دو بار آن هم در یک شب اشک ریختم.
حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه بیرون آمدم. چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد و چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف، علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشهها را خوردن، با خودم گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته، اما مادر کودک به طرف فرزندش رفت و بچه را بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم، خاک میخوریم؛ اما خاک نمیدهیم.
آنجا بود که اشکم درآمد...
با خودم گفتم باید امشب حمله کنیم، رفتم و به سربازانم گفتم باید امشب حمله کنیم، یک سردار میخواهم که برود و به باقرخان خبر بدهد که بعد از نماز صبح حمله میکنیم. اما بدانید هرکس برود امیدی برای زنده ماندنش نیست…
یکی بلند شد و گفت: من میروم! گفتم نه تو زن و بچه داری. یکی دیگر بلند شد گفتم نه تو مادرت تنها میماند. یک نفر بلند شد گفت: من میروم چون من نه زن و بچه دارم نه پدرو مادر. گفتم باشه. صبح یک اسب بهش دادم و رفت.
آن سردار جوان رفته و خبر داده بود و وقت برگشتن از پشت با تیر زده بودنش. خودش را به زور رسانده بود به قرارگاه، به طبیب گفتم این از سربازهای خوب منه، سعی کن حتما او را معالجه کنی.
طبیب چند دقیقه بعد با گریه از چادر آمد بیرون و گفت: سردار! تو چطور سرداری هستی که هنوز نفهمیدی سربازت زن است یا مرد؟!
آنجا بود که فهمیدم آن زن موهایش راکوتاه کرده بود و آمده بود در میدان و وقتی طبیب میخواست معالجهاش کند به خاطر اینکه بدنش را نبیند، نگذاشته بود پیرهنش را دربیاورد. دوباره اشکم ریخت.
منبع: «قیام آذربایجان و ستارخان» اسماعیل امیرخیزی