وضعیت روشنفکری در دوره پهلوی اول
ناکامی در استقرار مدرنیته
نسل دوم روشنفکري ايران، بر فعاليتها و انديشههاي نسل اول روشنفکري ايران بنا شد
سالهای پرآشوب انقلاب مشروطه ایران با بیداری نوین فعالیتهای روشنفکری همزمان بود. در این زمان نسل دوم روشنفکران ایرانی مانند فروغی، داور، هدایت، تقیزاده و... پای در صحنه گذاشتند. هدف و امید این نسل این بود که ساختار جامعه ایران را به شیوهای نظاممند و جامع، نوسازی و دنیوی کنند و البته در این میان شیوه و روش سیاسی اهمیت نداشت و اینان تحقق این موضوع را در نظر داشتند. این نسل برای فعالیتشان و در جهت تحقق این نوسازی جامع، دو فضای متفاوت را برگزیدند. عدهای از آنها کوشیدند از طریق ترجمهها، مکتوبات و خطابههایشان، فضای فرهنگی را برتری دهند و از دیگر سو، عدهای دیگر در فرآیند اصلاحات سیاسی و اجتماعی که رضاشاه طی دوره زمامداری خود به انجام رساند، همدلی و مشارکت میکردند. مهمترین چهره این نسل از روشنفکران محمدعلی فروغی بود که از جمله نخستین حامیان پرشور رضاشاه بود و برخی او را «عقل منفصل» نظام او میدانستند.
درحالیکه برابریخواهی، آزادیخواهی و ملیگرایی رمانتیک الهامبخش نسل اول به روشنفکران و تلاشهایشان برای انجام تغییر و اصلاح در سراسر کشور بود، برای روشنفکران پس از جنگ جهانی اول - که متاثر از تحولات کشورهای آلمان، ایتالیا و پرتغال بودند - اقتدارگرایی سیاسی و ملیگرایی زبانی و فرهنگی، به نیروی ضروری و کارسازی در تحقق آرزوهایشان تبدیل شد. روشنفکران این دوره که یا از فعالان پیشین جنبش مشروطهخواهی بودند یا ایرانیان تحصیلکرده در غرب دیگر امیدی به اصلاحات تدریجی پارلمانی و قضایی نداشتند. جاذبههای پنهان و آشکار دموکراسی در برابر واقعیتهای خشن جامعه عقبمانده ایران رنگ میباخت. اینان، نه تنها مولود صورتبندی گفتمان جدید بودند، بلکه بهصورت همزمان در پیدایش و شکلدهی به آن بهصورت برجستهای به ایفای نقش پرداختهاند. یک طبقه یا گروه اصلی سازمان اجتماعی قدرت و سلطه سیاسی را بهدست نمیآورد، مگر اینکه قبل از آن هژمونی فرهنگی را بهدست آورده باشند. هرچند لحظه پیدایی نهادی و سیاسی دولت مدرن در ایران با استقرار رژیم پهلوی در سال۱۳۰۴ مشخص میشود، وجوه فرهنگی آن مدتها پیش توسط گروهها و نیروهای اجتماعی - فکری خاصی شکل گرفته بود.
دولت مدرن در ایران برآیند منطق گفتمانی تجدد و مفاهیم مدرن در ایران است. طرح ایدههایی مانند قانون، پارلمانتاریسم، حکومت مشروطه، نهادهای مدرن مانند مدرسه های جدید، قضاوت، ارتش و... درنهایت نیازمند طرح و ایجاد دولت مدرن مستقر و متمرکز است. این نیز خود مولود شرایط ویژهای بود. با بروز ناکارآمدی حکومت قاجاریه در حفظ امنیت اجتماعی و تحقق ایدهآلهای روشنفکران، آنان در یک قهر سیاسی سازمانیافته، تمام توان خود را در کفه ترازوی رضاخان، که به زعم آنان به اندازه کافی قاطع، پیشرو و وطندوست بود، قرار دادند.
تاملی درباره اظهار خرسندیهای جامعه روشنفکری از تغییر سلطنت، عمق بهرهمندی رضاخان از پشتوانه فکری روشنفکران را میرساند. تجددگرایان ناامید از کارآمدی نظام مشروطه سعی داشتند برای ایجاد دگرگونیهای اساسی در نهادها و ساختارهای سیاسی - اجتماعی کشور، ترکیبی تندرو و هوادار اصلاحات در مجلس پدید آورند. آنان سرسختانه از تحقق حاکمیت متمرکز ملی که در نظامهای سیاسی مبتنی بر جمهوریت یا دیکتاتوری منور تجلی مییافت، دفاع کردند تا به کمک آن، کشور را از شر ناکارآمدی نظام مشروطه و پراکندگی قدرت نجات دهند. نخستین گام برای اصلاحات فوری و مقدمه لازم برای هرگونه اصلاحات اساسی، در تقویت دولت مرکزی و فراهم کردن لوازم دوام و استحکام آن و ایجاد امنیت پایدار است و تنها در این صورت میتوان امیدوار بود که فضا برای انجام اقدامات ملی آماده شود. و این را باید در نظر داشت که فرآیند مدرنسازی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، ناکامیهایی که جنبش مشروطه ایران در سالهای پیش از شروع جنگ جهانی اول متحمل شد، به واقع خود شروع جنگ جهانی اول، اکثریت گسترده جمعیت شهری، بهویژه طبقات میانی و روشنفکران را به پذیرش حکومتی متمرکز و مقتدر سوق داد. اگر در دوره نخستین مشروطهخواهی، مساواتطلبی، کثرتگرایی سیاسی و ملیگرایی رمانتیک الهامبخش روشنفکران نوپا در تلاششان برای آغاز تغییر و اصلاح بود، اینک برای نسل جدید روشنفکران که بنای حکومت مدرن و متمرکز بیشتر ذهنشان را مشغول میکرد، اقتدارگرایی سیاسی، نیروی محرک ضروری برای تحقق آرزوهایشان را قرار بود، فراهم آورد.
نابسامانیها و شکست زودرس انقلاب مشروطیت ایرانیان را از درگیری و دستاندرکاری راستین در سازوکار دولتمداری مدرن بازداشت. آنان را از آموختن الفبای حکومت ملی بیبهره ساخت و به این روی به روند پرورش نسلی از دولتمردان و سیاستورزان مدرن آزادی خواه و دموکراسی طلب پایان داد و چنین بود که علیاکبر دهخدا در روزنامه سروش چاپ استانبول از نبود «آدم و عالم»
در میان ایرانیان شکایت میکرد. سنگینی این روزگار نکبتبار و دژآئین بر وجدان همگانی به خواست دولتی کارآمد دامن میزد که در راه استقلال سیاسی، نگاهبانی از تمامیت ارضی، گسترش و فراگیری زبان پارسی و پایاندهی به راه و رسم ملوکالطوایفی بکوشد و کشور را از چندپارگی سنتیاش باز رهاند. بدین روی روشنفکران و مشروطهخواهان آزادیطلب خود آگاهانه هدفهای دموکراتیکشان را در تراز پستتری از اهمیت نشاندند و همت در کار هر چه کارآمدتر ساختن دولت نوپای مدرن بستند. پیشفرض بسیاری از روشنفکران آن روزگار بر این پایه بود که الگوی اروپایی مدرنیته منعکسکننده جامعه منسجمی است که به وضوح پیرامون مفاهیم مشخص ملت و دولت، سازمان یافته و تنها یک حکومت مقتدر قادر است ضمن پیش بردن اصلاح در کشور، یکپارچگی و وحدت سرزمینی آن را حفظ کند.
در واقع، آرزوی شکلگیری دولتی نیرومند و مشکلگشا که در سالهای میان دو جنگ رواج یافت، با ایدئولوژیهای متفاوت جریانی جهانی شده بود که به واسطه بحران در ساختارهای هویتی مدرن از همان روزهای پایان جنگ جهانی اول تکوین یافت. روشنفکرانی چون حسین کاظمزاده ایرانشهر، محمود افشار یزدی، مشرف نفیسی (مشرفالدوله)، سعید نفیسی، احمد کسروی، ابراهیم پورداود، رشید یاسمی، مرتضی مشفقکاظمی، حبیبالله پوررضا، محمد قزوینی، عباس اقبال، کریم طاهرزاده بهزاد، ملکالشعرای بهار، حسین مراغهای، علیاکبر سیاسی، اسماعیل مرآت، میرزا حسین مهیمن و سیدحسن تقیزاده با همه تنوعات فکریشان، جملگی بر این باور بودند که دیگر آمال و آرزوهای دموکراتیک مشروطه، شوقی برنمیانگیزد و به اقتضای اوضاع کنونی باید به سمت «دیکتاتور ایدهآلدار»، «یک دماغ منور» و «مستبدی روشناندیش» حرکت کرد که بتواند زمینهها و مقدمات لازم را برای انقلابی اجتماعی فراهم آورد.
در آن هنگام، روشنفکران پیش از آنکه آثار چنین امری را پیشبینی کنند، آرزوی قدرتی را داشتند که بتواند ساختارهای اجتماعی - سیاسی کشور را سامان دهد و آرمانهای سیاسی آنان را تحقق بخشد. همچنین، نشریات پرنفوذی چون کاوه، فرنگستان، ایرانشهر و آینده مروج این ایده بودند که اولین قدم اصلاحات فوری و سیاسی، تقویت دولت مرکزی است. تلاش اصلی باید در این راه صرف شود تا از طریق اسباب دوام و استحکام دولت، سکون و فراغ بالی پیدا شود و هوا برای نقشههای ملی صاف شود.
دولتی مقتدر که جایگزین دستگاه دیوانی گذشته شود، بساط اقتدار حکمرانان محلی را برچیند، تمامیت ارضی و یکپارچگی کشور را تامین کند و بر پایه زبان مشترک، فرهنگ واحد و خودآگاهی تاریخی، ملتی یگانه ایجاد کند. برخلاف عصر مشروطه که موافقانش در پی تلفیق سنتها و مذهب ایرانی با نظام سیاسی غرب بود، اینان بر پذیرش یکپارچه تمدن سکولار غربی و فرنگی شدن جامعه ایران تاکید داشته و هرگونه دخالت روحانیون در سیاست را نفی میکردند، طبیعی بود که در این شرایط نابسامان فکر تغییر اوج گیرد و نظریهها و اسطورههایی جدید برای رهایی از آشفتگی و بیقراری پیدا شود و رضاخان، افسری ۴۲ ساله و فرماندهی بریگاد قزاق در قزوین شخصیت آرمانی مدنظر اینان بود که به گمانشان نماد دیکتاتوری مصلح بود که میتوانست با کمک این گروه معمار توسعه ایران شود.
چند نمونه از گفتار این روشنفکران را میتوان در مجلات معتبر آن روزگار دید. در مجله کاوه میخوانیم: «اداره استبدادی خوب، ترقیطلب و تمدندوست که فرنگیها آن را «استبداد منور» گویند، مانند حکمرانی پتر کبیر در روسیه یا میکادوی متوفی در ژاپن یا تا اندازهای مانند امارت محمدعلیپاشا در مصر.
دوم، استبداد بد مانند همه حکومت های استبدادی به استثنای معدود نادر و کالمعدوم، سوم، مشروطه ناقص و خراب و معیوب. شق رابع که مشروطه خوب، کامل و صحیح باشد و در صورت امکان وجود آن بلاشک و بدون هیچ گفتوگو احسن شقوق بود خارج از موضوع است. یعنی چون در ایران غیر ممکن است و فقط در میان ملت عالم و ترقی کرده امکان دارد، لهذا از آن حرفی نمیزنیم.
از شقوق سهگانه دیگر که هر سه صورت امکان دارند اگرچه بعضی محتملالحصول نیستند نیز بدون شبهه شق اول در صورت وجود اسباب و ظهور اشخاص لازم آن، ممکن است بسیار برای ایران مفید و موافق صلاح باشد. تقیزاده مینویسد: «ریشه همه این خرابیها در دوره قاجاریه است و سکون و سکوت اصلی ایران در مسیر تاریخ در دورانی است که ناپلئون بود؛ درحالیکه هنوز دولت ایران مشغول خواب و لقبفروشی و خوشگذرانی بود.» تقیزاده و همفکرانش برای تحقق اینگونه تغییرات فوری، به دفاع از «استبداد منور» برخاستند و معتقد بودند که یک فرمانروای مطلقه با حسن نیت و ترقیخواه مانند پترکبیر در روسیه یا میکادو در ژاپن یا بیسمارک در آلمان در زمره اینگونه اصلاحطلبان هستند. آنها از دو نوع دیگر حکومت یعنی استبدادی و مشروطه معیوب و ناقص هم یاد میکردند و از نوع چهارم آن تحت عنوان مشروطه کامل و صحیح نام میبردند که به نظر آنها بهترین شکل حکومت بود؛ اما غیر قابل تحقق در ایران بود؛ یعنی نوع حکومتی که فقط در بین ملل مترقی امکان ظهور داشت. نکته جالب این است که برخی گردانندگان کاوه مانند تقیزاده و نواب در دوره مشروطه خود از سران حزب دموکرات بودند و در سرنگونی دولتها نقش اساسی داشتند؛ اما در این مرحله استبداد منور را برای کشوری مانند ایران توصیه میکردند. به صراحت میگفتند همانگونه که پترکبیر و میکادو لوازم ترقی و تجدد را در کشورهای خود به قهر فراهم آوردند و مردم را طبق الگوهای تجدد آمرانه تربیت کردند، در ایران هم باید یک حکومت مقتدر زمام امور را در دست گیرد و کشور را به سوی تجدد هدایت کند.
از دید تقیزاده، استمرار مشروطه واقعی در ایران ممکن نیست و بنابراین روی کار آمدن حکومتی مقتدر و باثبات در چارچوب مشروطه ناقص از نخستین فرایض فوری ایرانیان است. تجددگرایی تقیزاده در کنار نگاه ناسیونالیستی او و همچنین درکی که از دولت مدرن داشت، همچون حلقههای یک زنجیر، شاکله گفتمان جدیدی را شکل میداد که محتوای این گفتمان بعدها توسط رضاشاه پیاده شد. درخصوص سنجش افکار تقیزاده با مدرنیته سیاسی و ناسیونالیسم، گرچه عناصر مدرنیته سیاسی در اندیشههای او بیش از همه روشنفکران این دوره به چشم میخورد؛ اما گرایش او به ایجاد یک حکومت مرکزی مقتدر به سبک رضاشاه او را از مدرنیته سیاسی دور میکند. علیاکبر داور، در مقالهای که در مرد آزاد به چاپ رسید، چنین نوشت: «ما محتاج یک حکومت مقتدر هستیم که با سرنیزه تمام عادات ما را بکند، به چرند احرار و ترهات قائدین بیسواد ملت بخندد و به هوچی بفهماند که باید ساکت شد. به ملت نشان بدهد که چه قسم باید کار کرد... حکومتهای دوره استبداد، تشدد و سختی میکردند ولی نه برای تربیت و ترقی ایران. ما میگوییم چون اصلاح امور ایران مانع بسیار دارد باید زور به کار برد.»
محمود افشار در «آغازنامه» آینده مینویسد: «یک نفر مصلح، یک دماغ منور و فکر باز لازم است که هر روز صبح به زور درب منزل ما را جارو کند و چراغ کوچههای ما را به زور روشن کند و وضع لباس ما را به زور یکنواخت و یک روند کند، معارف ما را اصلاح کند، از فتنههای مجلس به زور جلوگیری کند، دربار سلطنتی ما را به زور اصلاح و تصفیه کند، عمله خلوت آن را به زور از اشخاص منورالفکر بگمارد، مستخدمان بیهنر ادارات را به زور خارج کند و چرخ ادارات را به زور به راه بیندازد. روشنفکران برجسته این دوره تحقق ایدههای ترقیخواهانه را با توسل به نیروی قدرتمندی همچون رضاخان امکانپذیر میدانستند و این نیز خود یکی از جهتگیریهای کنشی نسنجیده و نامناسب آنان بود که سرانجام به ناکامی در استقرار مدرنیته و برقراری آزادی و حکومت قانون در کشور و به دنبال آن نامرادی در بهدست آوردن پایگاه اجتماعی تاثیرگذار و آسیبپذیری لامحاله و لاعلاج در برابر قدرت روزافزون پادشاه و دستگاه حکومت منجر شد که نتیجه محتوم و غایی آن انزوای اجتماعی روشنفکران بوده است.
آنها در رویارویی با بحرانهای خارجی نیازمند هویت بودند. بنابراین هویت خویش را در ناسیونالیسمی فرهنگی جستوجو میکنند که اصالت خود را از ایران باستان میگیرد و در حوزه بحرانهای داخلی نیز نان و امنیت اولویت مییابد و مدرنیته سیاسی به محاق میرود و اراده آنان در شخصیت و استبداد نوساز رضاشاه تبلور پیدا میکند، پیوند این دو وجه ایدئولوژیک روشنفکران این دوره را تشکیل میدهد. طیف روشنفکران ایرانی در این دوره و متعاقب به نسبت مشروطه، به نوعی شبه تجددگرایی و نوگرایی از یکسو و باستان گرایی و بازگشت به ایران قبل از اسلام از سوی دیگر، متمسک بودند که این روند تا ۱۳۲۰ بر فضای جامعه حاکم بود.