خلق دانش و استعمارگری شهر مَدرَس هند در 23 اوت 1639م. از سوی کمپانی هند شرقی بنا نهاده شده است

این کتاب که سیری در مناسبات ایران و مغرب زمین طی چند قرن گذشته دارد در پی اثبات این نظر است که تمدن جدید غرب را می‌توان دارای دو چهره دانست؛ یکی وجه علم و دانش و فن غربیان و دیگری استعمارگری و سلطه‌جویی آنان. وجه اول پدید آورنده تمدن جدید غرب یا به‌طور کلی عین آن است و وجه دوم عامل نابرابری و ستم در مناسبات بین‌الملل.

ایرانیان و به‌طور کلی شرقیان با هر دو جنبه این تمدن سروکار داشته‌اند و درباره یکایک آنها یا جمع دیرآیند آنها نظریه‌ها و طرز تلقی‌‌هایی داشته‌‌اند که مرحوم دکتر حائری در اثر گرانقدر خویش به آنها پرداخته و نیازی به ذکر آنها در این مقال مجمل نیست. ویژگی مهم این اثر در آن است که در آن، تاریخ‌نگاری بر مبنای نظرپردازی صورت گرفته و بنابراین جمع نظریه‌‌پردازی و تاریخ محسوب می‌شود. پیش از این کتاب‌‌هایی درخصوص مناسبات ایرانیان و مغرب زمین در عرصه‌های سیاست و دیپلماسی و تمدن به رشته تحریر درآمده و کتاب‌‌ها و مقالات متعددی نیز صرفا در عرصه نظر و نظریه‌پردازی نشر یافته است.

به این جهت هر یک از این دو قسم به تنهایی ناقص و نارسا بوده و عرضه‌کننده کامل و جامع مطلب نبوده‌‌اند. اما کتاب مرحوم دکتر حائری جامع نظریه‌پردازی و تاریخ‌‌نگاری است. بنابراین هم مستند است و هم مستدل. این امر علاوه بر آنکه رفع یک نقیصه محسوب می‌‌شود، دلالت براین معنی نیز دارد که در عرصه پژوهشگری روان‌شاد دکتر حائری دقیق، پرتلاش و صاحب سبک بوده‌اند.

هر چند کتاب «دو رویه تمدن بورژوازی غرب...» گام بلند و موثری در شناخت هر چه بهتر و بیشتر مناسبات ایرانیان و به‌طور کلی شرقیان با مغرب زمین برمی‌‌دارد، اما بنابر سرشت تحقیقات تاریخی، آن را نمی‌توان آخرین سخن و نظر در این باب دانست و به آن بسنده کرد؛ زیرا پرسش از تمدن غرب و نسبت ما با آن همچنان وجود دارد و لازم است هر زمان پاسخی خاص به آن داده شود.

در میان متفکران و صاحب‌نظران کم نیستند کسانی که معتقدند تمدن غرب دارای یک چهره و ماهیت بیش نیست. به عبارتی دو رویه مورد اشاره آن در حقیقت یکی هستند و به سخنی دیگر دوروی یک سکه محسوب می‌‌شوند.

این سخن را در نزد موافقان و مخالفان و منتقدان تمدن جدید غربی بسیار می‌توان سراغ گرفت. آن دسته از نظریاتی که به تاریخ از منظر ابزار و تولید می‌‌نگرند یا اساسا به مبحث تکامل و توسعه التفات اساسی دارند، وجوه مختلف و نمود و بروزهای گوناگون تمدن غربی را منبعث از ذات و ماهیت خاص آن دانسته‌اند. کسانی این نظر را نه تنها درباره تمدن جدید غرب بلکه برای آن تمدن از ابتدا تاکنون نیز وارد دانسته‌اند.

نظریه وحدت و استمرار تمدن غربی و اساسا هویتی به نام تمدن غرب هر چند مربوط به قرون هجدهم و نوزدهم است، اما حضور تفکر یونانی، قدرت‌گرایی رومی و فلسفه کلیسایی در طول ۲هزار سال گذشته در اروپا و تمدن اروپایی، دلیلی بر وحدت ماهوی این تمدن محسوب شده و مراحل و منازل گوناگونی که تاریخ اروپا پشت سرگذاشته، نمود و بروزهای پی‌درپی آن تلقی شده است. حتی در مقیاسی کوچک‌‌‎تر نیز که به تمدن جدید غرب بنگریم مگر این تمدن با دو رویه مورد اشاره آن ساخته و پرداخته بورژوازی نیست؟ این طبقه بود که هم تکنولوژی غرب را پرورش داد و هم استعمارگری آن را به‌وجود آورد. آیا از دیدگاه بورژوازی یا به‌طور کلی غربیان این دو وجه، وجوهی متناقض یا حتی متضاد تلقی می‌شوند یا حداقل تجمع آنها در یک مجموعه واحد امتناع عقلی دارد؟  آیا در عمل چنین تناقض و تضاد یا امتناعی مشاهده شده است؟ حداقل از دیدگاهی پراگماتیک (اصالت عمل) این دو وجه ملازم و مکمل یکدیگر بوده و تلازم و تقارن آنها، موجبات نیل به مقصود را برای غربیان فراهم ساخته است که نشانه بارز آن اقتدار و استیلای غرب در دوران معاصر است. آیا این سخن که تمدن جدید غرب دو وجه دارد به آن معناست که عناصر متشکله این تمدن فاقد توتولوژی (سازگاری منطقی) هستند؟ کم نیستند کسانی که به وجود تعارضات یا بحران‌‌هایی در تمدن جدید غربی اشاره دارند. دامنه این‌‌گونه نظریه‌‌پردازی‌‌ها از دیالکتیسین‌‌ها تا ضد عقل‌‌گرایان (irrationalism) گسترده است. کسانی چون برگسون، اشپنگلر، رنه گنون، هایدگر، توین بی، نیچه و... بحران هایی را که منبعث از دموکراسی، کمیت‌‌گرایی، انکار ساحت قدسی، روی گردانی از معنویت، تخریب محیط زیست و مانند آن است در تمدن جدید غرب متذکر شده‌اند. اما همگی آنها در نگرشی طولی از تمدن غرب به چنین نتایجی رسیده‌‌اند و هیچ‌گاه در نگرشی عرضی وجود چنین بحران‌‌هایی را که حاکی از تعارض ناشی از فقدان سازگاری منطقی باشد، ندیده‌اند. حتی متفکران غربی به‌ویژه آنها که مورخند یا سیاق تاریخ‌نگاری اساس کار آنها را تشکیل می‌دهد چه در عنایت به باطن و وجوه فکری تمدن غربی و چه در توجه به ظواهر تمدن غربی، همواره قائل به مفهوم و مضمونی خاص هرچند صوری برای هر برهه از این تمدن بوده‌اند.

حتی اگر این نظریه به ضرورت ارائه یک دستگاه منظم تحلیلی و نظریه‌پردازی برای تاریخ تمدن غربی بوده باشد، بر این اساس چگونه می‌توان ظهور پدیده استعمار تجاری را از مرکانتیلیسم (سوداگری) منفک دانست؟ چگونه می‌‌توان پیدایش استعمار صنعتی را از انقلاب صنعتی و الزامات و تبعات آن جدا پنداشت؟ چگونه می‌‌توان تکنولوژی غربیان را از دیدگاه فلسفی و روش علمی آنان متمایز ساخت؟  آیا بحران محیط زیست را می‌‌شود دنباله ماجرای صنعتی شدن به شمار نیاورد؟ آیا پاسخ چنین پرسش‌‌هایی را می‌‌توان براساس اصل افراط و تفریط دانست و راه‌حل آن را در بازگشت به اعتدال جست‌وجو کرد؟ با آنکه مشکلی که در تمدن غرب بروز و ظهور یافته، برخاسته از ماهیت آن تمدن است و بدون بازگشت به دوران ما قبل انقلاب صنعتی، یا ماقبل استعمار یا ما قبل بورژوازی علاج پذیرنیست که آن هم بدون شک پرسش‌‌ها و معضلات جدیدی را درپی خواهد آورد.

بدون شک قول به دو وجه دانش و کارشناسی و استعمارگری تمدن جدید بورژوازی غرب اشاره‌‌ای به شاکله این تمدن نخواهد داشت و غربیان که خود در درون این تمدن واقع شده‌‌اند به چنین امری به‌عنوان جوهر تمدن غربی اذعان و اعتراف ندارند.

هرچند در گستره‌‌ای از فعالیت‌‌های بشردوستانه تا پی‌گیری منافع سیاسی خویش، اعمال و رفتار غربیان در حق شرقیان به‌عنوان نشانه‌‌ای از تمدن غربی که آن‌‌هم اساس ناشی از نابخردی است در نزد تعدادی اندک و در محدوده ای کوچک مذموم و مردود دانسته شده است.

چنین به نظر می‌آید که قول به دو وجهی بودن تمدن جدید غربی اساسا برخاسته از نگرشی بیرونی به آن تمدن است. هرچند نمی‌‌توان همه کسانی را که در خارج از تمدن غربی (اعم از قدیم و جدید) قرار دارند، کاملا در این قول متفق یافت. روس‌‌ها که نزدیک‌ترین شرقیان به غرب (از نظر جغرافیایی) بوده‌‌اند، اذعان به چنین دوگانگی در تمدن غرب نداشته‌اند.

 تاریخ‌‌دانان غربی هیچ‌‌گاه مبادی تمدن روسی و حتی به‌طور کلی اسلاوها را که در شرق اروپا گسترده شده‌اند، متعلق و مربوط به غرب ندانسته‌‌اند. بگذریم از این سخن که بن‌‌مایه تمدن جدید غربی را باید از آلمان یا فرانسه یا هلند یا به‌طور کلی جایی در اروپای غربی یا مرکزی دانست. اما بدون شک، اروپای شرقی تحت تاثیر مردمان و ممالک سمت غرب خویش (اروپای مرکزی و غربی) شکل و شمایل اروپایی یافته است.

این تبدل که از قرن هفدهم قابل پی‌گیری است، طی انقلاب فرانسه و تحولات قرن نوزدهم شتاب خاصی گرفت؛ اما هیچ‌گاه اروپای شرقی به اندازه اروپای غربی و مرکزی، اروپایی به معنای داشتن تمدن جدید غرب نبوده و نشده است.

آیا باید این امر را به دلیل دوگانگی در مذهب اروپاییان قرون وسطی یعنی دو کلیسای ارتدوکس و کاتولیک دانست؟ چنان‌که تفاوت در سطح صنعتی بودن و نوگرایی (مدرنیته) میان ممالک شمال و جنوبی اروپا را به‌دلیل تفاوت مذهبی کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها در قرون جدید تعبیر کرده‌اند.

به هر حال هر تعبیر و تفسیری که از اروپایی نبودن تمام اروپا به نحوی یکسان و یکدست طی قرون گذشته وجود داشته باشد و هر تبیین و تحلیلی که از روند اروپایی شدن اروپا در قرون جدید و معاصر صورت گیرد، اعمال و رفتار روس‌‌ها در سه قرن گذشته برای اروپایی (غربی) شدن، تصریحا یا تلویحا دلالت بر غیر اروپایی بودن تمدن و تاریخ آنها برای قرون متمادی دارد.

این نظر نه‌تنها روشنگر روند اصلی تحولات تاریخ روسیه در چند قرن اخیر است، بلکه شالوده اصلی نگرش اروپاییان به تمدن بیزانسی (روم شرقی) که مادر تمدن روسی و اساسا اروپای شرقی و بالکان است به شمار می‌‌آید.

بخشی از یک مقاله به قلم دکتر عبدالرسول خیراندیش عضو هیات‌علمی بخش تاریخ دانشگاه شیراز