فرزند سپور، دکتر شد
پرسیدم اسمت چیه؟ اسمش را گفت و من هم فورا یک یادداشت برداشتم و نوشتم به رئیس شبانهروزی «این آقا را در شبانهروزی به طور مجانا بپذیرید.» کاغذ را دادم دست دکتر عزیزی. دکتر عزیزی گفت: آقا من روزانه خواستم، تو گفتی نمیپذیرم، حالا نوشتید در شبانهروزی مجانا تحصیل کند. این برای من عجیب و غریب است.
گفتم آقای دکتر این مرد لابد سه چهار تا بچه دارد. لابد یک اتاق بیشتر ندارد. قصد شما از آوردن این بچه به دبیرستان البرز تحصیل کردن است. خب، این برای تحصیلش شب نباید مطالعه کند و درسش را یاد بگیرد؟ با آن بچهها، با آن اجتماع، در آن اتاق یک سپور چه جوری میتواند درسش را یاد بگیرد؟ مزدی عاید من نمیشود. مزدی که من انتظار دارم موفقیت این بچه است که یک شخصیتی بشود. به این جهت نوشتم شبانهروزی، بماند آنجا و تمام هزینهاش را هم شبانهروزی میپردازد.خلاصه، این آقا را فرستادیم شبانهروزی. ایشان وقتی کلاس ششم را تمام کردند در مسابقه دانشکده پزشکی که مسابقه مفصل و مشکلی هم بود، نفر دوم شد. آن روزی که این خبر را به من دادند نمیتوانید تصور کنید که من چقدر خوشحال و خودم را خوشبخت میدیدم. تلفن کردم به رئیس دانشکده آقای دکتر جهانشاه صالح... قبل از اینکه تلفن کنم، حقیقتا جالب است. ایشان را صدایش کردم، یک جایزهای بهش دادم، گفتم که شبانهروزی دبیرستان مختص محصلین دبیرستان البرز است، دانشجو آنجا نیست ولی شما را استثنائا آنجا ما نگه میداریم. شما مادامی که مشغول سال اول تا چهارم دانشکده پزشکی هستید مسوول مراقبت محصلین در ساعت مطالعهاید. حقوق هم به شما میدهیم یک مقداری، پول توجیبی هم به شما میدهند، یک اتاق هم اختصاصا به شما میدهند در صورتی که شما تا به حال تو خوابگاه میخوابیدید. چهار سال اول دانشکده پزشکی مسوول مطالعه هستید. وقتی پنجم رسیدید بهداری شبانهروزی تحتنظر شماست منتها شما تحتنظر دکتر شبانهروزی هستید، دستورات دکتر شبانهروزی را اجرا میکنید تا دانشکده پزشکی را تمام کنید. آنموقع به شما حقوق هم میدهیم. به همین نحو این رسید به سال ششم دانشکده پزشکی. وقتی به سال ششم رسید من به رئیس دانشکده پزشکی که آقای دکتر جهانشاه صالح بود، تلفن کردم که شما بورس آمریکا دارید؟ گفت برای کی میخواهی. گفتم برای پسرم. گفت که پسرت در دانشکده پزشکی نیست. او همه محصلین را میشناخت. گفتم هست اشتباه میکنید. تا به حال من به شما معرفی نکردهام. نگفتم و خودش هم پهلوی شما نیامد. گفت آره دارم میدهم به ایشان. گفتم پس اسمش را یادداشت کنید. گفت اسمش مگر مجتهدی نیست؟ گفتم نه، این پسر خانم من است از شوهر اول.اسمش را گفتم بورسی بهش داد و ایشان آمدند به نیویورک چهار سال ژینوکولوژی در نیویورک تحصیل کردند و تو بیمارستانها کار کردند. بعد از چهار سال یک روز تو حیاط راه میرفتم یک دفعه دیدم که این جوان پیدایش شد. تا دیدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم خوشحالم از دو جهت. یکی اینکه شما حتما در تخصصتان پیشرفت کردید و دیگر این مملکت را ول نکردید و در نیویورک جای به آن خوبی و مملکت منظم و مرتب نماندید. برای من ارزش فوقالعادهای دارید. خوشحالم که برگشتید تا به امثال خودت کمک کنید. من از شما یک خواهشی دارم و آن این است که سعی کنید نهایت به بیبضاعتها کمک کنید. از پولدارها هرچه دلتان میخواهد پول بگیرید. اگر این کار را بکنید من خیلی راضی خواهم بود... چه مزدی بالاتر از این؟ ... این پسر یک سپور خیابان سپه بود که اگر این اعمالی که عرض کردم نشده بود، خب، ایشان هم میشدند یک سپور خیابان خیام مثلا. مزد معنوی فوقالعادهای عاید من شد.
بخشی از مصاحبه محمدعلی مجتهدی (۱۳۷۶-۱۲۸۷) ، استاد دانشکده فنی دانشگاه تهران و رئیس دبیرستان البرز با پروژه تاریخشفاهی ایران در دانشگاه هاروارد. تاریخ مصاحبه: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۵،مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی