خاطرات شریف امامی
پدر من یک روحانی بود. تحصیلاتی که من در تهران کردم اول در مدرسه شرف بود و بعد به مدرسه آلمانی رفتم. آنجا در واقع متوسطه را در قسمت فنی تمام کردم. بعد برای رفع احتیاجات راهآهن عدهای در حدود ۳۰ نفر از وزارت راه میفرستادند به آلمان و من جزو آن هیات به آلمان فرستاده شدم... ۱۸ ماه در رشتههای مختلف راهآهن تحصیل کردیم و بعد به ایران مراجعت کردیم. (ص۱۱)
... بعد از چند دقیقه، سواری از دور نمایان شد که خیلی رشید و چابک به نظر میرسید. یکسر آمد نزد ما و از اسب پرید پایین و سلام کرد. افسری بود به درجه نایب اول و وقتی که نشست و به او تعارف کردیم معلوم شد تازه افسر شده است و خود از دزدان معروف منطقه بوده و اینک از طرف سپهبد امیراحمدی، فرمانده نیروی غرب، مامور حفاظت ۱۵۰ کیلومتر راه شده و به درجه افسری نائل شده است. (ص۱۳)
در اهواز، موقعی که ما وارد شدیم عدهای از رفقای ما از بعضی از مسائل تنقیداتی کردند که موجب شد کارول (سرمهندس آمریکایی راهآهن جنوب) تلگرافی به تهران کرد و اظهار کرد که این محصلان را من اصلا نمیخواهم. همه را خواهش میکنم پس بگیرید... (ص۱۴)
... کارول که آنجا بود اختیارات بسیار وسیعی داشت و اعلیحضرت فقید نسبت به او فوقالعاده توجه داشت... اختیارات زیادی به کارول داده بود که حتی شاید از اختیارات وزیر هم زیادتر بود... من تقاضا کردم از کارول که ملاقاتش کنم و رفتم آنجا. وقتی که به دفترش (رفتم)، لباس با کراوات و پیراهن سفید داشتم. گفت: «با این ریخت آمدی با من صحبت بکنی؟ من اصلا حاضر نیستم صحبت بکنم.»... (ص۱۵)
... گفتم، «ما حاضریم که لباس کار هم بپوشیم و با همین لباس برویم سر کار و کار بکنیم.» گفت، «خیلی خوب.» فورا تلفن کرد به رئیس قسمت مکانیک (که) مردی بود به نام مولر. آمد آنجا و (کارول) گفت: «با این شریفامامی مذاکره کردهام و حاضر شده است... پایینترین مرحله کار یعنی از عملگی شروع بکند... او هم ملاحظه نکرد. از همان روز اول (مرا) با چند عمله عرب همراه کرد... (صص۱۶و۱۷)
... لذا روزی رفتم پیش آقای مهندس حسین شقاقی که مدیرکل وزارت راه بود... گفتم که من آمدهام استعفا بدهم. گفت، «چی، استعفا؟ یعنی چه؟ استعفا برای چه بدهید؟... گفتم، «آخر مثل اینکه اگر کسی خوب کار بکند، از مزایایی باید محروم باشد. من فکر میکنم اگر کار نکنم، مزایای بیشتری میتوانم داشته باشم.»... (صص۲۴-۲۳)
... شقاقی گفت که شما میروید به سوئد، ولی آنجا که وارد شدید باید سعی بکنید فورا زبان یاد بگیرید و خودتان را آماده کنید که بروید مدرسه... (ص۲۵)
مدرسه که تمام شد، برگشتن ما مشکلات زیادی پیدا کرد. و آن این بود که جنگ شروع شده بود و تلگرافی از تهران آمد که دیگر ما را زودتر برگردانند. (ص۳۱)
وقتی که رفتم به راهآهن، خودم را معرفی کردم. یک رئیس جریه (اجرائیات) بود، سوئیسی، به نام رینگر (ringer). او گفت که شما بروید و قسمت جریه (اجرائیات) تهران را تحویل بگیرید. در آن موقع یک سوئیسی دیگری بود که رئیس جریه (اجرائیات) تهران بود و او تقاضا کرده بود که (چون) خدمتش تمام شده برگردد... (ص۳۳)
وضع راهآهن بهطور کلی چندان رضایتبخش نبود. رئیس راهآهن آقای سرتیپ امیر سرداری، رئیس (سابق) شهربانی ایران (بود) آدم مدیری نبود... (ص۳۴)
... بعد از ظهر در دفترم نشسته بودم از همه جا بیخبر، یکی از کارمندانم آمد که اعلیحضرت دارند میآیند. گفتم، اعلیحضرت کجا دارند میآیند؟ گفت، اعلیحضرت دارند میآیند سمت کارخانجاتی که من رئیس (آنها) بودم... (ص۳۵)
... وقتی که شاه آمدند و نزدیک شدند، من خیلی ساده (عرض) ادب کردم. ایشان نگاه تندی به من کردند. باری، چون با نظر نامساعد آمده بودند. گزارشهایی که رسیده بود، گزارشهای خوبی نبود، شروع به ایرادگیری کردند. گفتند، «شیشههای کارخانه چرا کثیف است؟» گفتم، «قربان، اینجا لکوموتیو رفت و آمد میکند و دود و بخار دارد. اینجا جایی نیست که معمولا شیشههایش را هر روز تمیز کنند.» گفتند، «این حرفها چیه میزنی، برو پیکارت.» یک دفعه دیدم از پس گردن یک کسی مرا گرفته و میکشد (و میگوید) «فرمودند برو، یعنی برو.»... (ص۳۶)
در این موقع دکتر سجادی که وزیر راه بود خودش را رساند. آمد آنجا و من دیدم که یک تعظیم خیلی غلیظی کرد. من متوجه شدم که از اول به آداب آشنا نبودم... (ص۳۷)
گرزن روز بعد آمد به کارخانهای که من متصدیاش بودم. او شنیده بود که اعلیحضرت پرسیده بودند شیشهها چرا کثیف است. او هم آنجا خواست همان حرفها را بزند. گفت، «اَه، این شیشهها چرا اینقدر کثیف است؟» گفتم... این شیشهها را اگر قرار باشد پاک بکنیم، اقلا چهل، پنجاه تا عمله باید بگیرم که پول دور ریختهایم. شیشهها هم تمیز بشود یا نشود در کار فرقی نمیکند. اما اگر منظورتان این است که اینها تمیز بماند، باید چهل، پنجاه کارگر بگیرم.» گفت، «نه، نه، نه، بگیرید.» چون اعلیحضرت قبلا گفته بودند، او هم گفت حتما باید شیشهها تمیز باشد. (ص۳۸)
... ۲۵۰ تومان حقوق برای من تعیین کرد. این (خبر) مثل توپ در وزارت راه ترکید که برای شریفامامی ۲۵۰ تومان حقوق تعیین شده است، (در حالی که) به محصلان دیگری که از اروپا میآمدند رتبه سه یا چهار و ۵۳ تومان میدادند... (ص۴۰)
... این توضیحات را که داد، شاه دولا شد. یک سنگ برداشت که نشان بدهند یک نقطه دوری را در بالای تپه که از آنجا یک نهر درست بکنند که آب باران را هدایت بکند. یک دفعه وکیلی خیال کرد سنگ را برداشتهاند به او بزنند. فرار کرد و در رفت. (ص۴۹)
غرضم از اشاره به این جریان این بود که آن موقع تمام مسوولیتها فوقالعاده جدی گرفته میشد. همه بایستی که در انجام وظایفشان نهایت دقت و مراقبت را بکنند. اعلیحضرت شخصا مراقب همه جریانات بودند و جز کار چیزی موجب ترقی نمیتوانست باشد. توصیه هیچ در کار نبود... (ص۵۰)
یک روزی کاشانی رئیس بانک ملی بود. آن وقت بانک مرکزی و (بانک) ملی یکی بود، یعنی کارها و وظایف بانک مرکزی را هم بانک ملی میکرد... گفت، «آقای شریفامامی، وضع ارزی ما خیلی خراب شده است.» گفتم، «یعنی چه خراب شده است؟ گفت، «هیچی، ما به قدر اینکه یک ماه دیگر مثلا دوا سفارش بدهیم، ارز نداریم.» گفتم، «شما که چند ماه پیش گفتید تورم ارزی دارید... چطور شد حالا این جور شده؟» گفت، «از بس خوب مصرف شده است...» (ص۲۰۴)
منبع: خاطرات جعفر شریف امامی، «انتشارات سخن» ۱۳۸۵