روایت رشوه‌خواری بانکی

 من تا سال ۱۳۰۱ در بانک شاهی تهران بودم تا اینکه اوضاع گیلان به‌حال عادی برگشت و بانک تصمیم گرفت شعبه رشت خود را که به‌واسطه اغتشاشات جنگلی‌ها و بعد از آمدن میرزا‌کوچک‌خان به رشت تعطیل شده بود، دوباره دایر کند.  معاون بازرسی بانک، که یک اسکاتلندی بود، مامور گشایش مجدد شعبه رشت شد و مرا که در تهران با او آشنا شده بودم همراه خود به رشت برد.  بانک شاهی در رشت از سابق یکی از خانه‌های سپهدار را برای اقامت و محل کار رئیس شعبه بانک خریداری کرده بود.  من تا سال ۱۳۰۳ در رشت ماندم و در تمام این مدت یک قسمت ازکارهایی که طبق مقررات بانک مختص رئیس انگلیسی بانک بود به دست من انجام می‌شد. مثلا بعضی از اسناد باید دو امضا داشته باشد. امضای اول متعلق به رئیس انگلیسی شعبه و امضای دوم، باوجود سابقه کوتاهی که داشتم، به‌عهده من بود.  براساس مقررات بانک شاهی دفتر کل بانک باید توسط شخص رئیس بانک نوشته شود. دفتر کل،‌ مانند بقیه ملزومات بانک، از انگلستان می‌آمد.  این دفتر به شکلی درست شده بود که قفل می‌شد و کلید آن همیشه نزد رئیس شعبه بود. اما در رشت، به‌رغم این مقررات، دفتر کل شعبه در اختیار من بود و به دست من نوشته می‌شد.  چون کارهای مربوط به خرید اسکناس‌های خارجی و نزول (تنزیل) برات‌های داخلی هم به عهده من بود، دلال‌های بانک منحصرا با من سر و کار داشتند. هر روز صبح اول وقت دلال‌ها نزد من می‌آمدند و نرخ خرید و فروش ارز را به آنها اعلام می‌کردم.  بازار معاملات ارز در رشت رونق خاصی داشت. تجار ایرانی مقیم قفقاز مرتبا مقداری اسکناس لیره، دلار آمریکا و دلار کانادا را با پست برای طرف‌های تجارتی خود در رشت می‌فرستادند.  این اسکناس‌ها توسط دلال‌ها به بانک شاهی عرضه می‌شد و من به نرخ روز آنها را خریداری می‌کردم. من روزانه صورت اسکناس‌های خارجی را که خریده بودم تهیه می‌کردم و این صورت بعدا به ضمیمه اسکناس‌ها به لندن فرستاده می‌شد.  حجم این معاملات در شعبه رشت به ‌تدریج آن‌چنان توسعه پیدا کرد که قسمت اعظم وقت مرا می‌گرفت. در مواردی که اسکناس به‌نظرم مشکوک می‌رسید آن را به شرط وصول خریداری می‌کردم، به این معنی که اسکناس مشکوک را به لندن می‌فرستادم و در صورتی که وصول می‌شد پول آن را به صاحبش می‌پرداختم. 

در یک مورد اتفاق جالبی روی داد. روزی اسکناس‌های صد دلاری کانادایی جدیدی که تا آن موقع سابقه نداشت برای فروش به بانک عرضه شد. تاریخ چاپ و شماره سری اسکناس‌ها همه یکی بود. چون سابقا از این نوع اسکناس‌ ندیده بودیم آنها را به شرط وصول قبول کردم و به لندن فرستادم.  بعد ازمدتی پاسخ دادند که اسکناس‌ها وصول شده است. ما هم طبق معمول پول تجار را دادیم و از آن پس خرید اسکناس‌های صد دلاری کانادا ادامه پیدا کرد. ما البته برای محکم‌کاری از کلیه کسانی که به بانک ارز می‌فروختند تعهد می‌گرفتیم که اگر اسکناس‌های خریداری شده تقلبی از آب در آیند، آنها پولی را که بابت آن ارزها دریافت کرده‌اند به بانک مسترد کنند.  یکی از تجار عمده‌ای که این اسکناس‌ها را به بانک می‌فروخت شخصی بود به نام علی صادقی، اهل اردبیل که سال‌ها بود در روسیه و قفقاز تجارت می‌کرد و مرد بسیار معتبری بود.  خرید اسکناس‌های صد دلاری کانادایی مدت یک‌سال و نیم ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز از لندن به ما اطلاع دادند که تمام اسکناس‌های صد دلاری کانادایی جعلی هستند.   از اینکه تشخیص جعلی بودن اسکناس‌های کانادایی مدت یک‌سال و نیم طول کشیده بود تعجب کردم، ولی ناچار بودم از تمام تجار بدبختی که این اسکناس‌ها را به بانک فروخته بودند بخواهم که براساس تعهدشان پولی را که از بانک، در ازای اسکناس‌ها، گرفته‌اند پس بدهند. قبول این موضوع برای این تجار، مخصوصا برای صادقی که فروشنده عمده این اسکناس‌ها بود، بسیار گران تمام می‌شد.  صادقی به بانک مراجعه کرد و با عجز و لابه گفت: من چطور این همه ضرر را تحمل کنم در حالی‌که کار خلافی نکرده‌ام. صادقی، برای اجتناب از پرداختن این مبالغ هنگفت، یک روز پیش من آمد و خواست با دادن رشوه مرا از تعقیب موضوع منصرف کند. من که از این عمل او فوق‌العاده عصبانی شده بودم، شدیدا به او پرخاش کردم.  صادقی، که خیلی ناراحت و متعجب شده بود، گفت: من که کار بدی نکرده‌ام و تعجب می‌کنم چرا شما ناراحت می‌شوید. من در  تمام عمرم در روسیه و در ایران به هر مامور روسی و ایرانی که پول داده‌ام گرفته‌اند و شما اولین کسی هستید که چنین عکس‌العملی نشان می‌دهید.  شما برای من یک زحمتی می‌کشید و کاری انجام می‌دهید و خیلی طبیعی است که من در ازای آن به شما پولی بدهم.  چون مذاکره با صادقی به نتیجه نرسید، ناچار شدیم وکیل بانک شاهی در تهران را برای تعقیب موضوع به رشت بخواهیم.  وکیل بانک شاهی شخص خوب و محترمی بود به نام احمد شریعت‌زاده که در رشت هم شهرت و اعتبار زیادی داشت.  دوستی من با شریعت‌زاده از همان تاریخ شروع شد و تا وقتی که زنده بود با همدیگر مربوط بودیم.

آمدن شریعت‌زاده به رشت اثر روانی خود را بخشید.  وقتی تجار فروشنده ارز دیدند که بانک شاهی وکیل معتبری را برای رسیدگی به این کار به رشت فرستاده است برای پیدا کردن راه‌حل وارد گفت‌وگو شدند و چون شخصا عقیده داشتم که تجار فروشنده اسکناس در این ماجرا بی‌تقصیر هستند، توافق کردیم که تجار قسمتی از پول‌هایی را که بابت فروش اسکناس‌های تقلبی گرفته بودند به‌طور اقساط به بانک بپردازند.  پس از انتقال من به تهران، رئیس انگلیسی شعبه کارهایی را که باید طبق مقررات بانک خودش انجام بدهد و تا آن روز من عهده‌دار انجام آنها بودم  به‌عهده گرفت.  چند وقت بعد نامه بدون امضایی از رشت به بازرسی کل بانک در تهران رسید مبنی بر اینکه رئیس شعبه در معاملات ارزی سوء‌استفاده‌هایی می‌کند.  به‌این ترتیب که اسکناس‌های لیره و دلار را به یک نرخ خریداری و به نرخ بالاتری به حساب بانک منظور می‌داشته و تفاوت را به نفع خود برداشت می‌کرده است.  معاون بازرسی کل بانک که انگلیسی بود مامور رسیدگی به این کار و عازم رشت شد و پس از رسیدگی، رئیس شعبه مراتب را اقرار کرد. برای اینکه این جریان در خارج انعکاس پیدا نکند و لطمه‌ای به حیثیت بانک شاهی وارد نشود، رئیس شعبه را وادار به استعفا و از همان‌جا روانه انگلستان کردند و به این ترتیب به‌جز دو، سه نفر در بانک کسی از این موضوع اطلاع پیدا نکرد.  در سال ۱۳۰۳ پس از چهار سال خدمت در بانک شاهی، هنگامی‌ که مبصرالدوله که با عنوان «مترجم کل» خدمت می‌کرد، برای چند ماه مرخصی به اروپا رفت، مرا از رشت به تهران منتقل کردند و موقتا عهده‌دار وظایف او شدم.  در واقع «مترجم کل»، رابط بین بانک شاهی و مقامات دولتی و افراد سرشناس ایران بود.  مبصرالدوله که بعد از سی و چند سال خدمت مدتی بود که به این سمت منصوب شده بود، برای خودش شخصیتی بود و شهرتی داشت.  رئیس بانک شاهی در اوایل شخصی بود به نام «وود» که با اسب و درشکه شخصی هر روز به بانک می‌آمد.  مبصرالدوله هم، عینا مثل رئیس بانک، اسب و درشکه داشت. بعدها که رئیس بانک شاهی به‌جای درشکه با اتومبیل به بانک شاهی می‌آمد، مبصرالدوله کمافی‌السابق هنوز با اسب و درشکه به بانک می‌آمد. او با شاه و درباریان، با رئیس‌الوزرا و  وزرا و با تمام متنفذان و رجال تهران مربوط بود.  در همین دوره بود که سلطنت قاجاریه منقرض و سلطنت سلسله پهلوی آغاز شد و تیمورتاش به سمت وزارت دربار منصوب شد.

 ملاقات با محمدحسن میرزا قاجار ولیعهد

بعد از مدتی که من وظایف مترجم کل را بر عهده داشتم یک روز «مک مری» رئیس کل بانک، مرا خواست و گفت شما باید به دیدن محمدحسن میرزانایب‌السلطنه بروید. محمدحسن میرزا ولیعهد احمدشاه بود و وقتی احمدشاه به اروپا رفت مقام نیابت سلطنت را هم برعهده گرفت.  مک مری سعی کرد به من یاد بدهد وقتی پیش محمدحسن میرزا می‌روم رفتارم چگونه باشد و به چه طرزی تعظیم کنم و به او احترام بگذارم.  من آن موقع ۲۴ سال داشتم و با این تشریفات هیچ‌گونه آشنایی نداشتم.  در روز موعود برای دیدن محمدحسن میرزا به قصر صاحبقرانیه در نیاوران رفتم (این قصر بعدها دفتر اختصاصی محمدرضا شاه شد).  مرا به یکی از سالن‌های بزرگ قصر بردند. این سالن مشرف به شهر بود و «ارسی»‌های قدیمی آن شیشه‌های رنگی بسیار قشنگی داشت که منظره شهر تهران از آن اتاق بسیار زیبا و دلپذیر بود.  وقتی محمدحسن میرزا وارد سالن شد، من احترامات لازمه را به‌جا آوردم و او مرا با کمال خوشرویی و مهربانی پذیرفت.

اولین سوال نایب‌السلطنه این بود که: «آیا شما رشتی هستید؟ گفتم بله. پرسید از قوم و خویش‌های میرزا کریم‌خان هستید؟ گفتم خیر، ولی او را می‌شناسم.من از دوران جوانی، قبل از اینکه در بانک شاهی مشغول کار شوم و هنگامی که در رشت زندگی می‌کردم، با میرزا کریم‌خان آشنایی داشتم.میرزا کریم‌خان نعیمی که به میرزا کریم‌خان رشتی معروف بود، یکی از شخصیت‌های برجسته رشت و از افراد با نفوذ زمان خود به شمار می‌رفت و در انقلاب مشروطه نقش داشت و در دوره استبداد صغیر، برادرش «سردار محی» را در رأس عده‌ای از مجاهدان رشتی به تهران فرستاد و آنها نیز در فتح تهران با سپهسالار که از تنکابن و سردار اسعد بختیاری که از اصفهان آمده بود همکاری داشتند.میرزا کریم‌خان با سلطنت قاجاریه مخالف بود و بعدها در رساندن رضا شاه به سلطنت کمک کرد.

می‌گفتند یک روز وقتی که محمدحسن میرزا نایب‌السلطنه برای برچیدن ختم یکی از رجال وارد مجلس ختم شده بود همه جلوی پای او بلند شده و ابراز احترام کرده بودند ولی میرزا کریم‌خان سرجایش نشسته و اعتنایی به ولیعهد نکرده بود.معروف بود که میرزا کریم‌خان از انگلوفیل‌های پر و پا قرص است. او از افرادی بود که گمان می‌کرد انگلیسی‌ها در همه امور دخالت دارند و همه کارهای دنیا زیر سر آنها است.وقتی در بانک شاهی در تهران کار می‌کردم یک روز، روی سابقه دوستی و رشتی بودن، خیلی به من اصرار کرد که او را با «تروت»، یا به قول خودش «مسیو تروت» که سمت «دبیر امور شرقی» را در سفارت انگلیس داشت آشنا کنم. (من تروت را از وقتی که کنسول انگلیس در رشت بود می‌شناختم. فارسی و عربی را خوب می‌دانست و به فارسی هم شعر می‌گفت).من تعجب کردم و پرسیدم شما به چه مناسبت می‌خواهید با تروت آشنا بشوید؟ فایده این کار چیست؟ گفت شما نمی‌دانید، ولی همه وقایع دنیا به دستور انگلیسی‌ها انجام می‌گیرد. من بالاخره ناچار شدم میرزا کریم‌خان را با تروت آشنا کنم.

میرزا کریم‌خان مدتی بعد از اینکه رضا شاه به سلطنت رسید، با وجود نزدیکی زیادی که در اوایل کار با او پیدا کرده بود، مورد غضب واقع و به کاشان تبعید شد. بعد از رفتن رضاشاه میرزا کریم‌خان به تهران برگشت و خیلی علاقه داشت که دوباره وارد دنیای سیاست بشود. من که از سابقه نزدیکی میرزا کریم‌خان با رضا شاه مطلع بودم به او گفتم شما چرا پیش محمدرضا شاه نمی‌روید؟ آن موقع من به شاه خیلی نزدیک بودم و مرتب او را می‌دیدم و خیلی هم به  او علاقه داشتم.میرزا کریم‌خان، بنا به اصرار من، به حضور شاه رفت  و خیلی زود به او نزدیک شد. به طوری‌که شب‌های شنبه هر هفته در حضور شاه شام می‌خورد و با هم پوکر بازی می‌کردند. باری آن روز که به دیدن محمدحسن میرزا رفته بودم، وقتی از من راجع به میرزا کریم خان سوال کرد گفتم من او را می‌شناسم اما با  هم نسبتی نداریم.با محمدحسن میرزا در مورد مسائل مختلف صحبت کردیم. ضمن صحبت یک مرتبه پرسید شما سردار سپه را می‌شناسید؟ گفتم نخیر، او را ندیده‌ام. گفت بله، یک قد بلندی دارد که من وقتی با او صحبت می‌کنم مجبور هستم سرم را بالا بگیرم. در حین گفتن این حرف سرش را بالا برد و به طرف سقف نگاه کرد. محمدحسن میرزا گفت که عده‌ای از اشخاص بدطینت و مفتن میانه شاه را با سردار سپه به‌هم زده بودند اما خوشبختانه این کدورت رفع شد و سردار سپه آمد و قرآن را مهر کرد و وفاداریش را به احمدشاه تایید کرد و خیالمان بحمدالله راحت شد.بعد محمدحسن میرزا مدتی از این در و آن در حرف زد. رفتارش مودبانه و مهربان بود.

 داستان رولزرویس احمد شاه

چند ماهی بیشتر نگذشت که سلطنت قاجاریه به‌هم خورد و مرتضی خان یزدان‌پناه، یکی از افسران ارشدی که با سردار سپه نزدیک بود، از طرف او مامور شد فورا وسایل عزیمت محمدحسن میرزا را فراهم و او را روانه اروپا کند.در سال ۱۳۱۵ که برای مرخصی به پاریس رفته بودم، یک روز در خیابان ریولی محمدحسن میرزا را دیدم و شناختم. او هم مرا شناخت و به طرف من آمد. سلام کردم. بعد از احوالپرسی گفت شما اینجا چه می‌کنید؟ گفتم کار خاصی ندارم. آمده بودم یک کمی قدم بزنم. گفت یک قدری راه برویم. با هم صحبت‌کنان از خیابان ریولی به شانزه‌لیزه رفتیم و روی یکی از نیمکت‌های کنار خیابان نشستیم. از حال احمد شاه پرسیدم. گفت کتاب می‌خواند و استراحت می‌کند.

در همین ضمن اتومبیل رولزرویس احمد شاه از جلوی ما گذشت. محمدحسن میرزا گفت حلال‌زاده است. از وضع مالی احمدشاه سوال کردم. جواب داد وضع بدی ندارد، اما فوق‌العاده هم نیست ولی روحیه‌اش خوب است. او وضع مالی خودش را با داستان شرلوک هولمز بی‌شباهت نمی‌داند که وقتی او را برای رسیدگی به قتل شخصی خبر کرده بودند، بعد از یک معاینه مختصر از جسد، می‌گوید این کسی که کشته شده آدمی است که زمانی کار و بارش خیلی خوب بوده است ولی این اواخر وضع مالی‌اش خراب شده اما آنقدر بد نشده که به نان شب محتاج باشد. از شرلوک هولمز می‌پرسند شما چطور با یک نگاه توانستید به این نتیجه برسید؟ جواب می‌دهد این شخص لباسش دوخت یک خیاط خیلی معروف و گران است ولی مدل لباس او مال چند سال پیش است و نشان می‌دهد در آن موقع کسب و کارش خوب بوده که می‌توانسته پیش یک چنین خیاطی برود ولی وضعش هم آنقدر بد نشده بوده که ناچار شده باشد این لباس را بفروشد یا گرو بگذارد اما آنقدر هم نداشته که بتواند دوباره نزد همان خیاط برود و لباس نو بدوزد. احمد شاه می‌گوید وضع من شبیه وضع آن شخص است. هر کس مرا با این رولزرویس ببیند می‌داند که یک وقتی وضع خیلی خوبی داشته‌ام اما از روی مدل رولزرویس می‌تواند بفهمد که دیگر در وضعی نیستم که بتوانم رولزرویس  جدید سوار بشوم.

من احمدشاه را قبلا یک بار در سال ۱۲۹۸ (۱۹۱۹) وقتی که عازم اروپا بود در انزلی دیده بودم. در آن زمان من در انزلی کار می‌کردم و هنوز به استخدام بانک شاهی در نیامده بودم. احمدشاه از راه روسیه به فرانسه می‌رفت و من هم جزو اشخاصی که به استقبال شاه آمده بودند، شرکت داشتم. تیمور تاش والی گیلان بود. وقتی احمدشاه با اتومبیل و راننده انگلیسی‌اش وارد شد نصرت‌الدوله که وزیر خارجه بود، پشت سرش آمد و خیلی از خودراضی به‌نظر می‌رسید و در میان اطرافیان شاه مشخص بود. احمدشاه خیلی بد لباس پوشیده بود. معمولا کت و شلوار می‌پوشید و آن روز کراوات نداشت. پیراهنش از پیراهن‌های بدون یقه معمولی بود و تکمه‌های آن را تا بالا بسته بود. روی کت و شلوار پالتوی ابریشمی نازک که به آن چوچونچه می‌گفتند پوشیده بود. خیلی چاق و بدقواره بود و به همه چیز شبیه بود جز یک پادشاه. بعد از تشریفات مختصری احمدشاه روی عرشه کشتی رفت و آب خوردن خواست. پیشخدمت مخصوص او در لیوانی سرپوش‌دار برایش آب برد. گفتند احمدشاه، خیلی وسواس داشت، به‌قدری از میکروب می‌ترسید که همیشه دستکش دست می‌کرد و فقط آب جوشیده می‌خورد و آب را هم فقط باید پیشخدمت خودش در لیوان در بسته بیاورد. در مراسم بدرقه احمدشاه ژنرال ستاروسلسکی فرمانده قزاقخانه هم حضور داشت و یادم می‌آید در میان همه اشخاصی که آنجا بودند شخصیت و برازندگی تیمورتاش کاملا می‌درخشید. وقتی صحبت با محمدحسن میرزا درباره احمدشاه تمام شد، او به من گفت شما باید یک شب با من به باشگاهی که در آن عضو هستم بیایید. در این کلوپ تمام شاهزاده‌های روسیه جمع می‌شوند. اینها همه، بعد از انقلاب، روسیه را ترک کرده‌اند و با اینکه هیچ چیز ندارند یک نفرشان درآنجا نمانده، ولی اعضای خانواده ما، من‌جمله فرمانفرما، همه در ایران مانده‌اند و می‌روند به رضاخان تعظیم می‌کنند و دستش را می‌بوسند.

بعد پرسید حالا مرا به چه اسمی صدا می‌کنند؟ گفتم ولیعهد سابق. محمدحسن میرزا، گفت یادتان می‌آید آن روز که در تهران پیش من آمدید به شما چه گفتم؟ جواب دادم خیلی خوب و بارها فکر صحبت آن روز را کرده‌ام. محمدحسن میرزا با تاثر زیاد گفت دیدید این آدم چطور ما را گول زد؟ قرآن مهر کرد و قسم خورد که وفادار بماند و آن وقت این‌طور به ما خیانت کرد.باری بعد از مراجعت مبصرالدوله از مرخصی من به اداره بازرسی بانک منتقل شدم و علاوه بر امور بازرسی، کارهای قضایی و مطالبات مشکوک نیز به من محول شد و کلیه امور مربوط به محاکمات بانک شاهی و مشکلاتی که بانک با عدلیه و محاکم داشت توسط من انجام می‌شد. شریعت‌زاده که وکیل بانک بود و همچنین احمد مقبل که از شاگردهای شریعت‌زاده بود، مستقیما پیش من می‌آمدند و با من سروکار داشتند و من کارها را مستقیما به خود «ویلکینسون» که از سال ۱۳۰۵ جانشین مک‌مری شد و تا سال ۱۳۱۳ رئیس کل بانک شاهی بود، گزارش می‌دادم.