سفر به سبزوار دکتر قاسم غنی

به هر حال من و دایی با این صفر دلی رهسپار تهران شدیم. شب اول در سولوند چهار فرسخی سبزوار خوابیدیم. این صفر دلی چنانکه لقب دیوانه داشت به واقع دیوانه بود. در راه تعدی می‌کرد. بسیار فحاش و ظالم بود. با کاسب، با علیق فروش با قهر خود زور می‌گفت. مهتری که دو، سه روز خدمتی می‌کرد بعد به‌سختی می‌زد و بیرون می‌کرد و مزد نمی‌داد. همین‌طور، کسبه و قهوه‌چی‌ها همه به او نفرین می‌کردند. صبح حرکت کردیم و سه فرسخ رفتیم، باز منزل کرد. زیرا به حدی اسب‌های خود را که بسیار فربه هم بودند دوست می‌داشت که هر پنج فرسخ که می‌رفت نگاه می‌داشت، به اسب‌ها آب می‌ریخت، اسب‌ها را مدتی می‌بوسید، با آنها ترکی صحبت می‌کرد، با همان حرکات خل بازی مدتی معطل می‌شد بعد راه می‌افتاد و خودش می‌راند. افسار هر اسبی را که تکان می‌داد چیزی به آن اسب می‌گفت. با آنها محادثه و راز و نیاز داشت. با فارسی بسیار شکسته، فضائل هر یکی از آن اسب‌ها را بیان می‌کرد، گاهی زمزمه می‌کرد و می‌خواند. بغتنا (ناگهان) مثل اشخاص جن زده داد می‌زد، بدون سبب مهتر را می‌زد.

خلاصه عصر روز دوم رسیدیم به دهی موسوم به مهر که در هفت فرسخی سبزوار است. در آنجا باز منزل کردیم. جرات نمی‌کردیم بپرسیم چرا اینقدر کند می‌رود ولی خودش می‌گفت که چون بعد از مزینان دیگر منازل عرض راه طولانی است و هر منزلی با منزل دیگر هفت هشت فرسخ بدون آب و علف فاصله دارد، می‌خواهد در این منازل آباد کمتر برود تا اسب‌ها ورزشی پیدا کنند. به هر حال صبح زود گاری را بست، سر حرکت مهتر را به‌سختی کتک زد، قهوه چی را زد، پول آنها را نداد. همین که در آن حال دیوانگی آمد سوار شود، اسب کناری لگد بسیار سختی به کله او زد که اقلا دو متر پرت شد و مثل مرده‌ای بر زمین نقش بست. از مناظر دیدنی که در عمرم فراموش نخواهم کرد این است که تمام جمعیتی که در اطراف بودند زبان به شکر الهی گشودند و خدا را حمد و ثنا می‌گفتند که جزای آن ظالم لامذهب را داده است(...) این مرد فقط حسن سلوک و تادب و مهربانی که داشت با چهار اسب خود [بود] و بس. با آنها به حدی لطیف می‌شد و آنها را می‌بوسید و می‌بویید و حرف می‌زد که وصف شدنی نیست.

خلاصه پرستار واقعی صفر دلی من و دایی‌ام شدیم. به مردم اصرار کردیم بالاخره یک نفر مجرب از اهل ده نمدی را داغ کرد، یعنی آتش زد و درحالی که نیمسوز شده بود روی زخم گذاشت و جلوی خون را به این شکل گرفت. مالش دادند مقداری قند آب کردیم و گلاب به آن زدند و چون قادر به خوردن شد به او خوراندیم چشم باز کرد. آخوند ده هم آمد او را توبه داد و دعا خواند. وقتی زبانش باز شد اولین حرفش این بود که «آتلر» یعنی اسب‌ها و مقداری با صدای گریان هی می‌گفت اسب جانم، اسب‌های عزیزم. فرستادند در نزدیکی مزینان جراحی بود دوره گرد او آمد زخم را باز کرد و بست. خیال می‌کنم دواهایی داشت از قبیل پرمنگنات دپطاس، یدر فرم، پارچه‌های سفید برای بستن زخم، انبر جراحی داشت. آن روز و آن شب به پرستاری او مشغول بودیم حالش خوب شد.

صبح گاری را همان مهتر کتک خورده بست و خود او مهاری به دست گرفت. صفر دلی را هم به‌زحمت سوار کردیم و در حالی که او را نگه داشته بودیم که تکان نخورد، راه افتادیم بسیار به‌تدریج و آرام می‌رفتیم تا بعد از ظهر به مزینان رسیدیم. در آنجا همان جراح که در گاری با ما سوار شده بود آمد در آن منزل که به قول خودش مرکز کارش بود آب گرم کرد زخم را شست، نمد سوخته‌ها و تار عنکبوت‌ها را پاک کرد. یک ساعت کار می‌کرد تا به‌تدریج آن نمدها و تار عنکبوت‌ها ملایم شد، اطراف زخم را پاکیزه کرد، دو، سه بخیه زد و روغنی مالید و بست. دوایی هم خوراند. یک من گوشت دستور داد بخرند و بپزند و آب غلیظ آن را خوراندند. شب خوب خوابید، صبح هم خود جراح باز با ما آمد. صفر دلی که حالش خوب شده بود خودش مهار اسب‌ها را به دست گرفت. نیم فرسخ راند که درد غریبی شروع شد.

به هر حال آنچه می‌دیدیم این است که بنای ناله و داد و فریاد را گذاشت و همان فحش‌های به آسمان. در دو فرسخی مزینان در دهی موسوم به کاهه منزل کردیم باز جراح کارهایی کرد، درد ساکت شد و خوابید. آن جراح که حق‌المعالجه او را و پول دواهای او را دایی داد و خیلی او را راضی کرد، مقداری روغن و دوا و پارچه داد که در راه ما پانسمان کنیم. در هر منزل، دایی زخم را باز می‌کرد. من هم کمک او بودم. زخم را به همان طریقی که جراح تعلیم داده بود پاک می‌کردیم و روغن می‌گذاشتیم و می‌بستیم. خلاصه ۲۴ روز طول کشید تا به تهران رسیدیم. در چهار فرسخی تهران به ما فشار آورد و اضافه بر حقی که قرار شده بود مقدار زیادی مطالبه کرد. به او دادیم و به این طریق سپاسگزاری از ما را به جا آورد.

منبع: زندگی من، یادداشت‌های دکتر قاسم غنی، صص ۶۷ - ۶۶، انتشارات آبان، چاپ اول ۱۳۶۱ تهران