رضا نیازمند که بود و چه کرد
الگوی مدیریت صنعتی
سازمان برنامه در آن زمان چگونه اداره میشد؟
مشاوران ماوراء بحار رئیس و یک گروه مهندسی داشتند. هر کدامشان متخصص در یک کاری بودند؛ یکی برنامهریزی برای کشاورزی، یکی برای تعلیم و تربیت، یکی برای برق، یکی برای راه و ساختمان و از این دست کارها. هفت، هشت گروه مهندس داشتند. هر کدامشان قسمتی از برنامهریزی را به ایرانیها یاد میدادند. البته خود سازمان برنامه هم چندین قسمت داشت؛ کشاورزی، صنعت، راهسازی، برق و... آنها به ایرانیها یاد میدادند که شما که برای پنج سال آینده میخواهید برای راهسازی برنامهریزی کنید، چه کار باید کنید.اینها داشتند اولین برنامه را مینوشتند. تقریبا یک سال بود کار میکردند که من آمدم. رئیس برنامهریزی گروه مشاوران ماوراءبحار ترنبرگ نام داشت که بعدها فهمیدم شخص بسیار مهمی در آمریکا و خیلی متمول و بانفوذ است.
آقای ترنبرگ خیلی خوشحال شد که من انگلیسی بلدم و میتوانم با او حرف بزنم. گفت یکی از کارهایی که من باید به تو یاد بدهم برنامهریزی است و مثل یک معلم هر روز یک ساعت برای این میگذاشت که به من تعلیم برنامهریزی بدهد و بگوید اصلا برای این مملکت چطوری برنامهریزی میکنند. وقتی را که به من درس میداد دیگر هیچ حاشیهای نداشت و تلف نمیشد. واقعا یک ساعت که درس میداد انگار به اندازه یک ماه به من یاد داده است. خیلی هم خوب این کار را بلد بود. من آنجا برنامهریزی یاد گرفتم. مشاوران ماوراءبحار دوران قراردادشان تمام شد. ترنبرگ از من بسیار راضی بود. تشویقنامه بلندبالایی برای من نوشت و گفت تو آدم بااستعدادی هستی، حیف که تحصیلاتت را نیمهکاره در آمریکا رها کردهای. حتما در اولین موقعیت برگرد و درست را ادامه بده. او وقتی میخواست برود، به رئیس سازمان برنامه سفارش من را کرد و گفت این باید بشود رئیس قسمت طرحها. این قسمت برای طرحهای مختلف برنامهریزی میکرد، قسمتهای دیگر مجری بودند و برنامهها را اجرا میکردند. با توصیه ترنبرگ دوباره به این فکر افتادم که به آمریکا برگردم و تحصیلاتم را ادامه دهم. در آن زمان آقای فولبرایت (یک سناتور آمریکایی) برنامه آورده بود به سنای آمریکا که یک بورسیه تحصیلی درست کنند برای سایر ممالک تا بیایند آمریکا و تعلیم ببینند. در ایران مسابقه گذاشتند. گفتند ما میخواهیم به خرج خود، محصل به آمریکا بفرستیم. در مسابقه فولبرایت من برنده شدم و دوباره رفتم آمریکا. در مرتبه دوم رشته من مدیریت صنعتی بود. من مدتی آنجا بودم و در دانشگاه سیراکیوز تحصیل میکردم.
این بار از لحاظ استانی در نیویورک بودم ولی در شهر نیویورک نبودم. سیراکیوز تنها دانشگاهی بود که تعدادی از رشتههای مدیریت را درس میداد. تمام درسهای مدیریتم آنجا تمام شد و دکترایم را تا مرحله تز سپری کردم که از تهران خبر دادند مادر عزیزم بیمار شده و در بیمارستان است؛ ناچار فوری به تهران برگشتم. وقتی به تهران آمدم دیدم که مادر عزیزم از خطر گذشته و به خانه برگشته است. شنیدم آقای ابتهاج آمده و شده رئیس سازمان برنامه. مردی بسیار مقتدر بود و میدانست که چه کار کند. روسای قبلی سازمان برنامه از بین آدمهایی که تخصصی نداشتند، انتخاب میشدند. اصلا نمیدانستند برنامه چیست. تازه میآمدند آنجا میفهمیدند برنامه چیست.
فوری رفتم نزد ابتهاج. خیلی سرش شلوغ بود. خودم را معرفی کردم که از فولبرایت برگشتهام. گفت چه خواندهای؟ گفتم که اینها را. مدارکم را نشان دادم. گفت در بهدر دنبال آدمی مثل تو میگشتم. گفتم چه شده است. گفت من رفتم هفت نفر آمریکایی به نام گروه «جرج فرای» را آوردم اینجا که مدیریت درس بدهند. ما یک نفر پیدا نکردیم که مدیریت خوانده باشد که اینها را به دست او بسپاریم. تو دقیقا همان هفت رشتهای را که این هفت نفر هر کدام در یک رشته خواندهاند، همه اینها را خواندهای. این است که من همین الان میگذارمت رئیس اینها. رئیس ایرانی جرج فرای. قبل از من یک مهندس را به ریاست این گروه گذاشته بودند که مدیریت نمیدانست. من سر و سامانی به این اداره دادم. قرار بود چهار سال باشند و یک عده را تربیت کنند. در این چهار سال، به قدری کار من گرفت و خوب شد که در سراسر ایران بهعنوان بهترین مدیر و بهترین معلم مدیریت مشهور شدم. همه دانشکدهها از من تقاضا میکردند که هفتهای دو ساعت بروم و مدیریت درس بدهم. ما هم اجازه داشتیم هفتهای چهار ساعت درس بدهیم. من هم دو تا دو ساعت و نیم در دانشگاههای مختلف درس میدادم. شاگردان زیر دستم آمدند و رفتند. اینها را هم این چهار سال کاملا خوب اداره کردم. یک گروه ۵۰ نفری از اولین مدیران رشته مدیریت را ما در این گروه تربیت کردیم. این دوران قرارداد اینها تمام شد و رفتند. این ۵۰ نفر را هم صنایع بخشخصوصی با حقوقهای بسیار زیاد جذب کردند. برای اینکه هیچکسی نبود که مدیریت خوانده باشد.
من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج با شاه و نخستوزیر اختلاف پیدا کرد و رفت و شخص دیگری آمد و من دیدم که با او نمیتوانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند رئیس هیات مدیره شرکت نساجی.
الان که میدانید خراب شده و مخروبه شده است.
این شرکت ۱۰ سال بود که زیان میداد. من طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقا یادم است ۱۳۳۸ بود که به این کارخانه رفتم.
وزیر صنایع و معادن (شریفامامی) من را صدا کرد و گفت تو که چهار سال هیات جرجفرای را اداره کردی و ۵۰ نفر را تربیت کردی حالا این شرکت نساجی را که رضاشاه با پول خودش خریده و آورده است، اما ۱۰ سال است که دارد ضرر میدهد و این باعث شرمندگی است. رفته با پول خودش اینها را خریده و ما نمیتوانیم ادارهاش کنیم. من میخواهم تو بروی اینجا را اصلاح کنی و مدیریتش را بر عهده بگیری، اصلاح کنی و سودآورش کنی.
من رفتم جایی که حالا ۱۰ سال است، ضرر داده است. دولت باید مقداری از بودجه بردارد و بدهد برای جبران ضرر اینها. حالا شریفامامی هم که فرد خیلی قویای بود به من اختیارات تام داده بود که هر کاری که میخواهی بکن و اینجا را سودآور کن.
ما کارخانه نساجی شاهی (قائمشهر کنونی) و کارخانه نساجی بهشهر و کارخانه گونیبافی و کارخانه حریربافی داشتیم. کارخانه شاهی بزرگ بود. یک کارخانه ابریشم بود که پارچههای ابریشمی میبافت به علاوه تشکیلاتی هم در رشت برای تهیه ابریشم داشتند. تخم ابریشم و کرمابریشم که ابریشم درست کنند و عدهای با آن پارچه درست کنند. نساجی مازندران آن موقع بزرگترین شرکت ایران بود و هشت هزار کارگر داشت. ظرف یک سال، تمام معایب آنجا را از بین بردم و تبدیلش کردم به یک شرکت سودده و بهصورت مدرنترین شرکت آنجا را اداره کردم و برای اولین مرتبه در تمام ایران گزارش سالانه نوشتم که هنوز هم این نوع گزارشنویسی در ایران متداول نشده است!
عجب. آقای مهندس الان خیلی از مدیران جوان ما که وارد شرکتهای بزرگ میشوند، بحران کارگری دارند، تحریم هستند، سود ندارند و اینها بهانه میگیرند...
تمام اینها بود. من باید شرکتی را اصلاح میکردم که هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار. الان فکر نمیکنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد.
اینقدر کارمند و کارگر زیاد بود که هفتهای یک نفر گزارش میدادند که فوت کرده است. مازندران جایی بود که تمامشان مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. ۱۵ نفر آلمانی آورده بودند از زمان رضاشاه که اینها را اداره کند. اینها هم برای خودشان میچرخیدند و شرکت هم ضرر میداد. آن زمان مثلا پارچه متری یک تومان فروخته میشد. ۱۵ تومان خرجش شده بود تا تولید شود. باید هر سال میآمدند به دولت التماس میکردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم پول کارگران را بدهیم والا میریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمیخواست اینها بیکار بشوند. شریفامامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که میخواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم او فوری میرود، حزب توده او را میبرد و عضوش میکند. کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و برخیها مالاریا داشتند. لاغر بودند و کمکار. کارخانه همهاش ضرر میداد. هیچ به فکر تعمیرات کارخانه و جنس پارچهها و رنگ و طرح نبودند. این وضع را اصلاح کردم. در هر قسمتی؛ در پنبه، در نخریسی و... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. در حدود ۲۵ میلیون تومان سود داد. همه تعجب کردند.
از چقدر ضرر؟
در عرض یک سال از ۱۰ میلیون ضرر به ۲۵ میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.
چطور؟
چهار هزار نفر را آوردیم در یک کارخانه به نام برنجکوبی. مردم برنجکاریهایشان را میکردند و برنجشان را به این کارخانه میآوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. این کارخانه راه نیفتاده بود که رضاشاه رفت. وقتی رضاشاه رفت، این کارخانه هنوز ساختمانش تمام نشده بود و دو، سه ماه مانده بود که به کار بیفتد. این هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این آدمهای اضافی را فرستادم آنجا. ماشین داشت و ساختمانش آماده بود. ولی برنجکوبی نمیکرد. گفتم حقوقتان را هم میدهم تا اینها به خیابان نریزند. رئیس اینها خیلی زرنگ بود. گفتم که اینها سر ساعت هشت باید بیایند، سر ساعت چهار بعد از ظهر هم بروند. راس ساعت هشت در را میبندید و قفل میکنید. هر کس نیامد حقوق ندارد. اینها هم یک عده آدم بینظم بودند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم. این را هم من میسپارم به تو، بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوقشان را من میدهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان بروند. کارگران هم میآمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلا کارخانه کار نمیکرد. تا ظهر مینشستند سینهکش آفتاب. در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسرمان وارد کارخانه شود و کار کند.
یواشیواش یک نیروی تقریبا بیمار که نمیتوانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رئیس گفتم خیلی خب آقا جان، من دارم خرج اینها را میدهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمیدانم اینها خرجشان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل.
کدام شهر؟
شهرهای شاهی و بهشهر. ولی حقوق کارگرانش را ما میدادیم. بعد به او گفتم خب ما شدهایم جاروکش شهرداری. البته اینها کار میکنند، من هم دارم حقوقشان را میدهم ولی من ضرر میدهم. این حقوقها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه میساخت مقدار زیادی هم زمین خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمانسازی یاد بدهم. خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، ۵۲ دستگاه خانه ساختند. اصولا نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را اولین کسی میدانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در آمریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکدهای تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رئیس ایرانی هیات جرجفرای شدم و این هیات را ابتهاج از آمریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات با اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را بعد از ۱۰ سال زیان نجات دهم و سودآور کنم، آن هم در مدت یک سال. فکر میکنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقهمندان به مدیریت.
روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. هر چهار ماشین نساجی یک کارگر داشت. بعد تبدیل شد به یک کارگر در ازای شش ماشین نساجی. بعد از مدتی هم شریفامامی شد نخستوزیر و دکتر ضیایی وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش را برای وزیر فرستادم که بعد از مدتی گفتند تراز مالیات اشکال دارد و مرتکب تخلف شدهای!
ارسال نظر