ساختن با جهان

گروه آنلاین روزنامه دنیای اقتصاد- امیررضا عبدلی: «بیشتر مشکلات این جهان مثل مرض قند هستند. درمان ندارند. خوب نمی‌شوند. پیش هر پزشکی هم که بروی آخرش می‌گوید: این بیماری دیگه تا آخر عمر همراهته، برو یه جوری باهاش بساز».

این‌ها جملاتی از مرتضی مردیها در جلسه شنبه اوّل دی‌ماه در مؤسسه ته‌رنگ بود؛ جلسه‌ای که به بهانه انتشار دوباره کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» برگزار شد. شاید همین چند جمله ساده برای توضیح اعماق نگاه واقع‌گرا و عاری از ‌هیجان یک متفکّر محافظه‌کار به اوضاع جهان کافی باشد. 

کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» تحلیل کلّی و مجملی از فرهنگ سیاسی دوران مدرن است. دکتر مردیها در این کتاب با استفاده از مفهومی که آن را «آنارشیسم پنهان» نامگذاری کرده است، مهم‌ترین رویکردهای سیاسی قرن‌های اخیر را زیر تیغ نقد می‌برد. 

مردیها خاستگاه این آنارشیسم پنهان را نوعی خوش‌بینی افراطی و بی‌مبنا درباره درستکاری و نیک‌نهادی یا تربیت‌پذیری انسان می‌داند. به باور او، این خوش‌بینی از اندیشه‌های جان لاک در قرن هفدهم شروع می‌شود، در نوشته‌های پرشور روسو در قرن هجدهم قوام می‌یابد و به تدریج سرتاسر اندیشه سیاسی را تا نیمه‌های قرن بیستم زیر سایه می‌گیرد.

حاصل این خوش‌بینی مبرّا دانستن ذات پاک و بیگناه انسان‌های تحت سلطه و انداختن تقصیر همه مشکلات و مصائب اجتماعی به گردن حکومت است؛ اگر ظلم و جور ذاتی حکومت نبود ما مردم پاک‌فطرت نه فقیر بودیم، نه جاهل، نه ترسو، نه حریص، نه جنایتکار و بدخواه. «مردم بد» غیرممکن است. همان‌طور که «حکومت خوب» امکان ندارد. تنها حکومت خوب حکومتی است که وجود نداشته باشد.

امّا در آن دوره و زمانه به هزار دلیل نمی‌شد کاری کرد که حکومت وجود نداشته باشد. به بیان دیگر «آنارشیسم آشکار» شدنی نبود. پس شکل پنهان و نامرئی آنارشیسم، یعنی ضدّیت فکری با حکومت، مثل روح در کالبد روشنفکری رسوخ کرد و سکّان اندیشه سیاسی را به دست گرفت. 

آرمان‌شهر «جامعه بی‌دولت» به شیرین‌ترین رؤیای تحوّل‌خواهان تبدیل شد. روحیه اقتدارگریزی و اقتدارستیزی به نحو بی‌سابقه‌ای در جامعه گسترش یافت و نزد بسیاری از افراد, براندازی هر حکومتی به صورت یک آرمان مقدس درآمد. 

انکار حق الهی پادشاهان و امتیازات موروثی اشراف، از نتایج فوری و مستقیم این اندیشه جدید بود. اعضای طبقه متوسط شهرنشین که بند و بست‌های قانونی و غیرقانونی حکومت را مانع بهبود اوضاع اقتصادی‌شان می‌دیدند، سخت تحت تأثیر این القائات روشنفکران قرار گرفتند و زمینه برای یکی از خطیرترین پدیده‌های دنیای مدرن فراهم شد؛ انقلاب، یعنی برانداختن حکومت بد و تأسیس یک حکومت خوب که آدمیان را به آزادی و عدالت می‌رساند.

دکتر مردیها در فصل دوم این کتاب، بسیاری از نظریات قدیمی رایج در باب چیستی و چگونگی انقلاب را نقد می‌کند تا به نظریه خودش برسد که طبق آن انقلاب پدیده‌ای پیش‌بینی‌ناپذیر و تا حد زیادی وابسته به شانس و تصادف است. از دید مردیها وقوع انقلاب مستلزم تحقّق چند شرط لازم و مقارن شدن آن‌ها با چند شرط کافی است.

مهم‌ترین شرط لازم برای پیروزی یک انقلاب آن است که رژیم حاکم دیگر نخواهد یا نتواند شورش را به شکل مؤثّری سرکوب کند. از آن‌جا که چنین درماندگی و استیصالی به ندرت روی می‌دهد، تعداد انقلاب‌ها در تاریخ معاصر زیاد نیست، علی‌رغم آن‌که به نظر می‌رسد زمینه بروز انقلاب در بسیاری از ملّت‌های ناراضی و تحت ستم و خشمگین کاملاً فراهم بوده است.

اهمیت این عامل «ناکامی در سرکوب» از نظر مردیها آن‌قدر زیاد است که می‌گوید: در حقیقت انقلاب کار مردم نیست، بلکه کار حکومتی است که به هر دلیل شورش را سرکوب نمی‌کند.

نکته تراژیک‌ آن است که حتّی آن معدود انقلاب‌هایی که پیروز می‌شوند هم، غالباً نمی‌توانند به وعده‌هایی که داده‌اند، وفا کنند. انقلابیون بلافاصله بعد از پیروزی چه بخواهند و چه نخواهند مجبور می‌شوند آزادی را محدود کنند، چون با تهدیدهای امنیتی حیاتی روبه‌رو هستند. از طرف دیگر برخوردار کردن توده‌های مظلوم از عدالت نیز کاری نیست که به این آسانی‌ها ممکن باشد. 

آسیب‌شناسی انقلابیون از مشکلات اجتماعی معمولاً سطحی و شتابزده و احساسی است. انقلابیون با افسون «آنارشیسم پنهان» طلسم شده‌اند و خیال می‌کنند که مانع اساسی رفاه توده‌های مردم، فقط و فقط یغماگری و استثمار حکومت است. 

آن‌ها بر همین اساس ساده‌لوحانه انتظار دارند که بلافاصله بعد از برانداختن حکومت، منابع مولّد غصب شده به جامعه بازگردد، اسراف‌ها و انحصارها پایان یابند و در نتیجه روند سازندگی و آبادانی و رونق و رفاه به سرعت آغاز ‌شود و بی‌وقفه ادامه یابد. ولی عملاً چنین اتّفاقی نمی‌افتد. پیچیدگی‌های اداره امور، یکی یکی خود را نشان می‌دهند و حکومت انقلابی نوپا، مزه درماندگی را می‌چشد.

 بعد از انقلاب معمولاً باید منتظر دوره‌ای طولانی از اعمال محدودیت ها و شاید حتّی جنگ داخلی بود و احتمالاً عدالت سختگیرانه‌ای که ماهیتش توزیع عادلانه فقر است. بنابراین معمولاً طولی نمی‌کشد که اوضاع سیاسی و اجتماعی یا به همان جایی برمی‌گردد که قبل از انقلاب بود، یا حتّی جایی مادون آن.

بعد از بررسی نافرجامی عمومی و اغلبی بسیاری از انقلاب‌ها، در فصل سوم بحث به گزینه بدیل انقلاب یعنی اصلاحات می‌رسد. از دید دکتر مردیها تفاوت ذاتی انقلاب و اصلاح چیزی فراتر از عنصر خشونت است.

ایده اصلاحات و اصلاح‌گری اصولاً متعلّق به عصر دیگری است. عصر انقلاب‌ها عصر باور به حقیقت واحد بود، عصر ایدئولوژی و عصر حماسه اجتماعی و قهرمانانش. امّا در عصر اصلاحات، حقیقت واحد فروریخته و به تاریخ پیوسته است، رهبران کاریزماتیک عرصه را ترک کرده‌اند و فضای سیاسی پر از مردمان عادی است که اگر بخواهند در قامت  قهرمانان ظاهر شوند، قبول عام نخواهند یافت.   

در ایده اصلاحات آرمان‌شهر وجود ندارد و راه‌حل مشکلات، آسان پنداشته نمی‌شود. گاهی ممکن است جنبش‌های اصلاح‌طلبانه تغییرات بنیادی را هدف بگیرند؛ امّا کارشان را با محاسبه و احتیاط و آزمون و خطا پیش می‌برند، وعده‌های بزرگ نمی‌دهند، و به دنبال تغییرات برق‌آسا نیستند.

نکته دیگری که در خصوص افول ایده انقلاب و سربرآوردن ایده اصلاحات شایان ذکر است، زمینه اقتصادی است. فقر شدید و جانفرسا انسان‌ها را به نقطه‌ای می‌رساند که احساس کنند دیگر چیزی برای ازدست دادن ندارند.

چنین فضایی که در قرن‌های ۱۸ و ۱۹ بر اروپا حاکم بود، کاملاً برای انقلاب مساعد است. امّا از نیمه قرن بیستم در کنار تغییرات فکری و فرهنگی مهم دیگر، فضای اقتصادی اروپا نیز تغییر محسوس داشت. دیگر اکثریت مردم در فقر دست و پا نمی‌زدند، و در نتیجه افکار اصلاح‌طلبانه به مذاقشان خوش‌تر می‌آمد. 

فصل‌های چهارم و ششم کتاب به ترتیب به موضوعات استعمار و جهانی شدن اختصاص دارند. نویسنده معتقد است که موضع روشنفکران در مواجهه با این پدیده‌ها همان موضع اقتدارستیز برآمده از سه‌گانه آنارشیسم و رمانتیسیسم و آنتاگونیسم است که در عصر انقلاب در برابر دولت وجود داشت.

همان‌گونه که در آن عصر، خام‌اندیشانه تصوّر می‌شد که تنها راه منتهی به سعادت، سرنگون کردن قهر‌آمیز «دولت بد» به دست «مردم خوب» است، روشنفکران قرن بیستمی هم چشم‌بسته حکم می‌کردند که مردمان خوب تحت استعمار فقط و فقط باید استعمارگران دیوصفت را شکست دهند و از سرزمینشان بیرون کنند تا به آزادی و عدالت برسند. 

آن‌ها این حقایق آشکار را نادیده می‌گرفتند که استعمارهای نوین با ایلغارهای قدیم تفاوت دارند. استعمارگر به حضور بلندمدت در مستعمره فکر می‌کند و به همین خاطر ناگزیر است تا حدی با ساکنان بومی از در سازش درآید. و همین سبب می‌شود که استعمار برخی فواید (احتمالاً ناخواسته) برای مستعمرات در پی داشته باشد. 

بر همین سیاق امروزه هم جریان‌های روشنفکری معتقدند که کشورهای جهان سومی باید علیه جهانی‌سازی وارد عمل شوند،چون جهانی شدن مثل یک نیروی قاهر و بی‌رحم، هویت و فرهنگ آن‌ها را در فرهنگ مهاجم غربی حل می‌کند و منابعشان را به غارت می‌برد. همه این تشخیص و تجویزها دچار همان مشکلات همیشگی روشنفکری هستند؛ آسیب‌شناسی رمانتیک و راه‌حل‌شناسی انقلابی.

و امّا فصل پنجم کتاب که به موضوع ناسیونالیسم پرداخته است، تا حدودی جدا از سایر فصل‌ها به نظر می‌رسد. اینجا دیگر خبری از روشنفکران باطناً آنارشیست و اقتدار‌ستیز نیست. موضوع، موضوع چگونگی ظهور ملّت‌ها و هویت‌های ملّی مدرن است (پروژه ملّت‌سازی). 

نویسنده معتقد است ناسیونالیسم قومی یک پدیده قدیمی و واقعی است که ریشه ر احساسات انسان‌ها نسبت به زادگاهشان دارد. در حالی که ناسیونالیسم ملّی یک پدیده کاملاً مدرن و اعتباری است که از سوی حکومت‌ها به مردم ابلاغ شده است. این دو مفهوم از ناسیونالیسم به راحتی ممکن است در تعارض با یکدیگر قرار گیرند.

مثلاً یک کرد سنّی و یک عرب شیعه که در عراق زندگی می‌کنند بر مبنای ناسیونالیسم قومی دلایل زیادی برای ضدیت با هم دارند در حالی که بر مبنای ناسیونالیسم ملّی دوست و هموطن محسوب می‌شوند.

معمولاً ادعا می‌شود که زبان مشترک مبنای آگاهی ملّی است ولی در حقیقت این رابطه برعکس است. زبان ملّی یک مصنوع سیاسی مدرن است. چنانکه زبان فرانسه در سال ۱۷۸۹ برای بیش از نیمی از جمعیت این کشور نامفهوم بود و فقط سیزده درصد از مردم آن را به درستی تکلّم می‌کردند.. 

شاید باورش دشوار باشد ولی واقعیت این است که انسان‌ها حتّی هنگام جستجوی هویت جمعی هم در پی رضایت فردی هستند. احساسات ناسیونالیستی تابع شرایط سیاسی و اجتماعی‌اند و به همین دلیل شدت و ضعف آنها بیشتر قاعده است تا استثنا. به تعبیر دیگر انسان‌ها بر اساس تشخیصی که از منفعت و مصلحتشان دارند تصمیم می‌گیرند که در لحظه حاضر چقدر درباره هویت ملّی حسّاس باشند. 

نویسنده معتقد است تشکیل ملّت‌ها و هویت‌های ملّی مدرن در زمان خود فواید و منافعی داشته، ولی امروزه به راحتی ممکن است به دستاویزی برای سلب آزادی‌های فردی یا جلوگیری از پیوستن مردم به جامعه جهانی تبدیل شود.