بیرون برف باریده بود. ترنم دخترش با انگشتان کوچکش روی شیشه بخار گرفته پنجره اتاق گرم و روشن شکلک میکشید. کمی آن سوتر میلهای بافتنی در دستان همسر امید به سرعت بالا و پایین میشدند . آهسته نگاهش روی دستانش سرخورد و خاطره آن حادثه تلخ در کارگاه جوشکاری دوباره برایش زنده شد. تنها چند ثانیه سهلانگاری و بیاحتیاطی به قیمت از دست دادن انگشتان دو دستش زیر دستگاه فرز تمام شده بود . باور و حتی یادآوری خاطره آن حادثه برایش سخت و دردناک بود. امید هنوز جوان بود و آرزوهای زیادی در سر داشت که باید با…