آن شب بارانی پاییزی
امروز سالگرد بابا بود. میتوانستم کل آن روز را بدون هیچ نگرانی یک دل سیر گریه کنم. زل میزنم به قاب عکسش و سعی میکنم آخرین تصویرش را روی تخت بیمارستان از یاد ببرم. آن پلکهای بیجان نیمهباز را وقتی داشتند لولههای رنگی را که دیگر به کارش نمیآمدند از رگها و حفرههای تنش بیرون میکشیدند. حالا سه سال گذشته از رفتنش. از آن شب بارانی و کشدار پاییزی. صدای خشک دکتر در سرم میپیچد: سرطان خیلی پیشرفت کرده، احتمالا ادامه درمان را تاب نیاورد.
با صدای ناله پدر از خواب پریدم. آفتاب تنبل پاییزی تا مبل طوسی کنار تخت بیمار آمده است. خودم را آن قدر روی مبل مچاله میکنم تا زیر بارانی جا شوم. همچنان صدای ناله پدر میآید اما خیلی بیجانتر از آن روز که سرم شیمیدرمانی رفت زیر پوست دستش. بابا به پهلو افتاده روی تخت بیمارستان و پرستار همینطور که داشت نبض و فشارش را چک میکرد، نیمنگاهی بهم انداخت و گفت: یه سر به حسابداری بزنید تا زودتر کارهای عملش انجام بشه. بیصدا نگاهش میکنم. بدون اینکه منتظر جوابم شود از اتاق رفت بیرون. بیاختیار نگاهم به نگاه بیرمق بابا گره خورد. لبهای ترکخوردهاش را به آرامی تکان داد و گفت: بار اضافهای شدم روی دوشتون. مبادا به این و اون رو بندازی. ببریدم خونه. صورتم را برمیگردانم. قاب پنجره مواج میشود. ناخنهایم را فرو میکنم توی دسته مبل. نمیدانم از سر شرمندگی بود یا خشم. شرمندگی از حقوق بازنشستگیای که کفاف هزینهها نبود یا خشم و حسرت از اینکه بعد از گذشت سالها آن قدر گرفتار روزمرگی و تکرار شدهای که حتی وقت نکردهای خودت را دوست داشته باشی.
گر گرفتهام. نفسم تنگ میشود. به دورترین دیوار راهرو بیمارستان تکیه میدهم. دیگر صدای ناله بابا را نمیشنوم. کاشکی در کسری از ثانیه حرفهایش هم از حافظهام پاک میشد. واژههایی که مثل چاقوی بیرحمی فرو رفت توی قلبم. چرخید و چرخید و چرخید و جانم را گرفت. با تهمانده توانی که در دستهایم باقی مانده بود، چند باری لیست مخاطبان گوشی را به امید یافتن آشنایی که پولی قرض کنم بالا و پایین میکنم. در آن موقع خودم را تنهاترین آدم دنیا دیدم. کسی که هیچ امیدی برای یافتن دستاویزی نداشت. حتی مجالی برای اشک ریختن برای رنج بیماری.
امروز سومین سالگرد بابا بود. سالگردهای بابا از یادم نمیرفت. برایم مهم بود. شاید بیشتر از مهم بودن لازم. برای به یاد آوردن و درس گرفتن. برای از یاد نبردن درد جای چاقو در قلبم. دردی که در ذهنم به زخمی بدل شده که هر گاه به حافظهام احضار شود به هزار درد ناگفتهای میماند که به دلم چنگ میزند. نفهمیدم چطور شد که این جملات نشست توی سرم: ای کاش بابا خودش را دوست داشت. ای کاش برای روز مباداهایی که همیشه ته ذهنش فقط انتظارش را میکشید، چارهای هم کرده بود. همان موقعهایی که بتوانی دست دراز کنی و شاخهای محکم را بگیری و خودت را بیرون بکشی. شاید آن وقت بعد از ۳۰ سال کارگری فکر نمیکرد بار اضافهای شده روی دوش خانواده.