روایت ارنست کاسیرر از شکلگیری حقوق طبیعی در دوره روشنگری
پیدایش حقوق طبیعی
منتسکیو: قوانین در عامترین معنای خود روابطی ضروریاند که از طبیعت اشیا ناشی میشوند
بازگشت به یونان باستان
ویژگی اساسی دوره روشنگری را میتوان در کوشش برای دستیابی به پیشرفت و شکستن قوانین کهن تفسیر کرد. به عبارتی دیگر، هدف این دوره همواره تلاش برای دستیابی به «جهانبینی نو» بوده است. از این نظر دکارت در پاسخ به اعتراضهایی که او را متهم به بنا نهادن فلسفهای کاملا «نو» میساختند، بیان میکرد که فلسفه او از «حقی کهن» برخوردار است؛ زیرا، فلسفه خود را مبتنی بر خردی تعریف میکرد که بر پایه اصول دقیق عقلی بنا شده است. مطابق تعریف دکارت از خرد، قدمت خرد به قدمت تاریخ بشر است. از این نظر، فلسفه روشنگری این رسالت دکارت را در همه زمینهها سرلوحه خود قرار میدهد و بر این اساس به نبرد با رسوم، سنت و مرجعیت برمیخیزد؛ اما باید توجه داشت که این نبرد تنها به دنبال آن نبوده است که گذشته و میراث آن را به کلی ویران سازد؛ درست برعکس آن در تلاش بوده است تا ویرانههای گذشته را بروبد تا شالودههای استوار خرد را از میان همین تمدنهای گذشته نمایان سازد. در واقع، هدف دوره روشنگری در تمام انقلابهای خویش نوعی بازگشت به اصل بوده است. اصلی که مطابق با آن میتوانست تا خرد و حقوق انسانی را احیا سازد. از این جهت ویژگی اساسی دوره روشنگری را میتوان در یک جهت کلی خلاصه کرد: بازگشت به انگیزههای عقلانی و مسائل دوران باستان برای برساختن مجدد خرد برای اعمال تغییرات انقلابی در وضع موجود.
درست از این جهت است که بار دیگر در دوره روشنگری افلاطون احضار میشود و روشنگران موضوع اساسی افلاطون درباره رابطه حق و قدرت و انطباق آن با محیط فکری خود را بار دیگر مطرح میسازند. در نتیجه، میتوان ادعا کرد که فلسفه دوره روشنگری پس از نزدیک به دو هزار سال دست به برقراری نوعی ارتباط مستقیم با یونان باستان میزند. آنها بار دیگر پرسشهای اساسی افلاطون را مطرح میسازند. پرسش اساسی افلاطون از این قرار است که ماهیت عدالت و ذات واقعی آن چیست؟ آیا عدالت و سایر مفاهیم اخلاقی تنها پدیدههایی هستند که ذهن ما در خیالات خود آنها را میپروراند یا نه؛ این مسائل اخلاقی حاوی محتوای عینی و مشخص قائم به ذاتی هستند؟ آیا میتوان ادعا کرد که فرمهای اصلی و آغازینی وجود دارند که میتوان این مسائل اخلاقی را مطابق آنها تعریف کرد یا این مسائل تنها نشانههای بدفهمی و خودفریبی ما از جهان هستند؟ به زعم افلاطون اگر بررسیها نشان دهند که هیچ نشانی از وجود یک ایده غیرقابل تغییر از عدالت و سایر مفاهیم اخلاقی دیده نمیشود و این مفاهیم تنها پندار گذرای تخیل باشند، در این صورت ایدهها تنها در ذهنها جا خواهند داشت و نه در طبیعت. در نتیجه، با در نظر گرفتن این شرایط ایدهها تنها بر اساس تعاریف ذهنی پا به عرصه وجود خواهندگذاشت و دوام آنها نیز نسبی خواهد بود. در نتیجه، افلاطون برای تقابل با این راهحل سوفسطایی و برای حفظ عمیقترین محتوای حق، پرسش خود را از جای دیگری آغاز میکند. پرسش افلاطون از «بودن یا نبودن» آغاز میشود. در واقع، مساله برای افلاطون حول «بودن یا نبودن» عدالت و سایر مفاهیم اخلاقی است، فارغ از آنکه رابطه این ایدهها و حقوق با قدرت و آنچه رخ میدهد، چه باشد.
ریاضیات به کمک احیای حقوق طبیعی میآید
افلاطون و مسائلی که مطرح کرده بود در قرن هفدهم و هجدهم میلادی بار دیگر احضار میشوند. هوگو گروتیوس، سیاستمدار و حقوقدان اومانیست بهعنوان مستقلترین متفکر جنبش اومانیسم نقش بسزایی در این امر داشت. او درواقع کسی بود که به نوعی این ارتباط مستقیم میان عصر روشنگری و یونان باستان را برقرار ساخت. بزرگترین تفاوت میان افلاطون و گروتیوس را میتوان در آنجا یافت که افلاطون آموزه قانون را ناشی از همبستگی میان اخلاق با منطق میدانست؛ اما گروتیوس مساله قانون را همبسته با ریاضیات در نظر میگرفت. علت این امر هم در آنجا بود که در این دو قرن ریاضیات میانجی کلی و ابزار عقلی لازم برای احیای ایده افلاطونی به شمار میرفت. به عبارتی دیگر، پیرو این روششناسی گروتیوس، قانون و حقوق از «امور واقع» به «امور ممکن» نقل مکان میکند. در واقع به زعم گروتیوس و روششناسی او، همانگونه که ریاضیات نشان میدهد که اگر هیچ انسانی نیز وجود نداشته باشد، باز اعداد وجود خواهند داشت؛ همانگونه نیز میتوان ادعا کرد که اگر در هیچ زمان و مکانی نتوان امر واقعی پیدا کرد که در آن عدالت رعایت شده باشد، به این معنا نخواهد بود که عدالتی وجود ندارد. در نتیجه، هرگز نمیتوان ماهیت عدالت و قانون را از دل امور واقع و تجربی استنتاج کرد. مفاهیم عدالت و قانون مفاهیمی فینفسه هستند که حتی اگر یک مورد واقعی نیز برای تحقق آنها اگر پیدا نشود، باز معتبر خواهند بود.
از این نظر است که به زعم گروتیوس قانون مانند علم حساب است. آنچه علم حساب درخصوص اعداد و روابط میان آنها بیان میکند، روابط ضروری هستند و در این راستا مهم نیست که انسانی یا اشیایی وجود داشته باشد که از این اعداد و روابط میان آنها استفاده کنند یا خیر؟ زیرا بودن یا نبودن آنها خدشهای به اعتبار جهان اعداد و روابط میان آنها وارد نمیسازد. گروتیوس از همین استدلال برای مسائل حقوق و قانون استفاده میکند و درباره قوانین صلح و جنگ بیان میکند که هیچ نیازی وجود ندارد که این قوانین برای حل مسائل خاص ملموس و حل معضلات سیاسی باشد. زیرا همانگونه که ریاضیات، اعداد و روابط میان آنها خود را از هرگونه جسمیتی آزاد کردهاند، میتوان بررسی کاربرد قانون را نیز از موارد واقعی و عینی آزاد کرد.
نظریات حقوق طبیعی در ادامه پا را از نیز فراتر میگذارند و پیرو این مساله پوفندورف بیان میکند که گرچه کاربرد اصول قانون طبیعی شاید در برخی موارد ملموس و عملی این گمان را ایجاد کند که این قوانین اعتبار چندانی ندارند، اما هرگز نباید در نظر داشت که این قوانین سست و بیپایه هستند. او برای توجیه ادعای خود دست به دامان ریاضیات میشود و بیان میکند که حوزه قانون و حقوق مانند حوزه ریاضیات به خرد نظری محض بازمیگردد. او ریاضیات و حقوق طبیعی را سمبل اساسی یک نیروی واحد میپندارد و بیان میکند که همانگونه که تصورات فطری آغازینی برای ریاضیات وجود دارد، میتوان ادعا کرد که این نوع از تصورات فطری برای حقوق طبیعی نیز برقرار است. در واقع، حقوق طبیعی نیز مانند ریاضیات میتواند با هنجارهای آغازینی کار خود را شروع کند و تا جزئیترین موارد خود را تعمیم ببخشد؛ زیرا تنها در این صورت است که میتوان از امر تصادفی و ماهیت امر واقع فراتر رفت و به قانون کلی و سیستماتیک دسترسی پیدا کرد.
موانع حقوق طبیعی
نظریهپردازان حقوق طبیعی برای پذیرش و اجرایی شدن حقوق طبیعی با دو مانع قدرتمند روبهرو بودند. یکی تعالیم الهیات مسیحی و دیگری قلمرو دولتها. در نتیجه این امر، نبرد برای اجرایی شدن حقوق طبیعی «نو» باید در این دو جبهه ادامه پیدا میکرد. آنچنانکه کاسیرر نیز بیان میکند، حقوق طبیعی و طرفدارانش باید در یک جبهه با حکومت کلیسا میجنگیدند و در یک جبهه با حکومت دولتهای لویاتانی به مبارزه میپرداختند. به زعم طرفداران حقوق طبیعی، حکومت کلیسا و حکومت دولتهای لویاتانی هر دو بر مبنای اصل «تحمیل اراده بر خرد» استوار بودند. اصلی که به زعم آنها باید از میان برداشته میشد؛ زیرا برای روشنگران یگانه اصل موجود «خرد» بود.
برای طرفداران حکومت کلیسا تنها چیزی که حق حکمرانی داشت، قواعد برآمده از الهیات مسیحی بود. این مساله برای کالون و سایر اصلاحگران دینی همچون لوتر نیز از این قرار بود که حکومت مبتنی بر خرد نوعی تفرعن باطل انسان بود که گمان میکرد میتواند بالاتر از قواعد الهیات مسیحی باشد. در نتیجه، به زعم کالون و لوتر و طرفدارانشان آنچه باید حکمرانی میکرد، حکومت مبتنی بر الهیات مسیحی بود و هیچ قدرتی نباید این حق را به خود میداد که خود را بالاتر از آن بداند. در طرف مقابل نیز با ظهور آثاری همچون شهریار ماکیاولی، نوعی «خدای میرا» به تعبیر هابز در عصر روشنگری شکل گرفته بود که پیرو آن نیز باید نوعی دولت مطلقه بهوجود آید تا قوانین و مقررات را تنظیم کند. به زعم این جریان فکری نیز نباید هیچ مرجع قدرتی فراتر از آنان قرار میگرفت؛ حال این مرجع میخواهد خرد انسانی باشد یا الهیات مسیحی.
طرفداران حقوق طبیعی در برابر این دو مانع قدرتمند _قدرت مطلق کلیسا و قدرت مطلق دولت_ استدلال میکردند اصل تز آنها این است که حقوقی هستند که پیش از هر قدرت بشری وجود داشته و این حقوق مستقل از چنین قدرتهایی اعتبار دارند. مفهوم چنین حقوقی در قلمرو قدرت محض و قلمرو اراده استقرار نمییابند، بلکه در قلمرو خرد نظری مستقر میشوند. خرد نظری چیزی را «هستی» میداند که در ذات خرد محض وجود داشته باشد. چنین چیزی را نمیتوان با صدور فرمانی تغییر داد یا معلق کرد. قانون در معنای آغازین و اصلی خود، یعنی در معنای «حقوق طبیعی» هرگز به مجموعه اعمال دلبخواه تجزیه نمیشود. قانون تنها مجموعه آنچه دستور داده یا مقرر میشود نیست، بلکه در اصل نظمدهنده امور است. قانون یرپادارنده نظم است و نه تابع نظم.
به عبارتی دیگر، به زعم طرفداران حقوق طبیعی مفهوم کامل قانون مستلزم فرمانی است که بر اراده افراد تاثیر میگذارد؛ اما این قوانین ایده عدالت و حقوق را خلق نمیکند، بلکه مطیع آن ایدهها هستند و تنها ایدهها را به اجرا درمیآورند. در نتیجه باید در نظر داشت که نباید میان ایجاد ایده قانون و اجرای ایده قانون دچار اشتباه و خلط بحث شد. درست در همینجاست که وقتی گروتیوس درخصوص قوانین جنگ و صلح صحبت میکند، افلاطونی بودن نظریه حقوق طبیعی خود را نمایان میسازد.
دستاورد گروتیوس
گروتیوس بیان میکند که درست همانگونه که به زعم افلاطون خالق این جهان مادی، جهان را مطابق ایدهها که همگی جاویدان و نامخلوق هستند، شکل داده است؛ فرم بخشیدن و نظم دادن به نظام حقوقی و سیاسی جوامع را نیز میتوان به این صورت درنظر گرفت. در واقع، قانونگذار برای تعیین قوانین موضوعه مختلف از نوعی هنجار کلی یا در اصل همان حقوق طبیعی که دارای اعتبار کلی و مطلق هستند، استفاده میکند و تبعیت از این امر برای هر ارادهای اجباری است.
البته لازم به ذکر است که در درک گروتیوس باید به یک نکته نیز توجه داشت. وجود تعارض میان گروتیوس با کلیسا به معنای خداناباوری او نبوده است. همچنین این ادعای او که این حقوق طبیعی حتی در جایی که خدایی نیز وجود ندارد، باید اعمال شوند نیز دالی بر آن نیست که منکر وجود خدا بوده است. درست برعکس این مساله، گروتیوس همانگونه که کاسیرر نیز بیان میکند، انسانی عمیقا مذهبی بوده است. در نظر گروتیوس شکافی میان دین، اخلاق و قانون وجود ندارد. او همه این حوزهها را یک کل یکپارچه میداند و گفته معروف او که این قوانین طبیعی حتی در جایی که خدا نیز وجود ندارد، باید اعمال شوند نه بهعنوان یک تز اساسی که بهعنوان یک «فرضیه» افلاطونی مطرح میشود. به عبارتی دیگر، طبق این فرضیه، اعتبار قوانین باید مستقل از وجود خدا و امور تجربی باشد و همچنین، آن جدایی که بعدها میان دین و اخلاق نیز که در قرن هجدهم رخ میدهد، از نظر گروتیوس بسیار دور بوده است.
به زعم گروتیوس، قانون از ایده ناب نیک سرچشمه میگیرد. از همان ایدهای که افلاطون از آن یاد میکرد که از هر عنصر و نیروی دیگری نیز قدرتمندتر است. همانگونه که کاسیرر در تشریح این ادعای گروتیوس بیان میکند، «گروتیوس همواره فراباشی ایده قانون که درست و نیک را فراسوی هرگونه هستی قرار میدهد و معنای آنها را به چیزی موجود متکی نمیسازد، مورد تاکید قرار میدهد و خدمت واقعی او به فلسفه و تاریخ عقلی بیشتر در همین نکته نهفتهاست تا کشف قانون طبیعی.»
گروتیوس در کشف قلمرویی برای قانون همان نقش اساسی را دارد که گالیله در تعیین قلمرو برای علم فیزیک. او منبعی برای قانون تعیین میکند که قائم به ذات باشد و مستقل از الهیات مسیحی. قلمرو علم قانونی که گروتیوس برقرار میسازد، متکی به طبیعت خود است و مانع از آن میشود که این قلمرو با قلمروهای دیگر آمیخته شود و از این نظر میتوان او را با گالیله مقایسه کرد. همانطور که خود او نیز به نوعی به این موضوع آگاه بودهاست و همواره از گالیله ستایش کرده و او را نابغه قرن خود یاد کرده است.
پایان
عصر روشنگری را در واقع میتوان نوعی تلاش برای احیای یونان باستان قلمداد کرد. روشنگران در این عصر برای بنای فلسفه بر پایه خرد و اصول دقیق عقلی آنچنان که دکارت آن را بیان میکرد به دنبال آن بودند که تمامی ویرانههای موجود در قرون گذشته را پاکسازی کنند تا بتوانند شالودههای لازم برای احیای خرد را بهدست آورند. روشنگران این عصر در واقع با احضار عصاره راستین خرد و انگیزههای عقلانی درصدد آن بودند تا وضع موجود خود را به کلی تغییر دهند. از این جهت باز مطرح ساختن مسائل دوران یونان باستان یکی از کارهایی بود که آنها انجام دادند. پیرو همین مساله و برای پدید آوردن حوزهای مستقل برای علم قانون، روشنگران دست به احضار افلاطون زدند و از این طریق توانستند تا حوزهای جدید بنام قلمرو قانون و حقوق طبیعی شکل دهند که بر پایه آموزههای افلاطون و به کمک درک ریاضیاتی آنها صورت گرفت. لکن، تفاوت بزرگ روشنگران در این حوزه با سایر حوزه در آنجا بود که اینبار برخلاف تمام روندی که در حوزههای دیگر علم در پیش گرفته بودند، قلمرو قانون را مستقل از امور واقع و تجربه برپا ساختند.