ورود رابین هود به اکونآباد
پوریا عالمی
(یا چطور اکونآبادیها آلوده به دنیای بیرون از اکونآباد شدند؟) به اینجا رسیدیم که اکونآباد برای خودش بانک و دفتر و دستکی پیدا کرده بود، مردم از بانک ناراضی بودند و تازه فهمیده بودند خانه و زندگیشان دیگر برای خودشان نیست، نوکیسههای اکونآبادی هم سر از تخم درآورده بودند و با اندوخته بانک موزی برای خودشان برو و بیایی راه انداخته بودند. . . و حالا ادامه ماجرا:
اکونآبادیها درمانده از همهجا نشسته بودند توی میدان اکونآباد و داشتند کاری نمیکردند. همینطوری هر کدام چندتا گردو گرفته بودند دستشان و گردوبازی میکردند که مردی سوار بر دوچرخه با کلاهی که تیر کوچکی در آن بود، وارد اکونآباد شد.
(یا چطور اکونآبادیها آلوده به دنیای بیرون از اکونآباد شدند؟) به اینجا رسیدیم که اکونآباد برای خودش بانک و دفتر و دستکی پیدا کرده بود، مردم از بانک ناراضی بودند و تازه فهمیده بودند خانه و زندگیشان دیگر برای خودشان نیست، نوکیسههای اکونآبادی هم سر از تخم درآورده بودند و با اندوخته بانک موزی برای خودشان برو و بیایی راه انداخته بودند. . . و حالا ادامه ماجرا:
اکونآبادیها درمانده از همهجا نشسته بودند توی میدان اکونآباد و داشتند کاری نمیکردند. همینطوری هر کدام چندتا گردو گرفته بودند دستشان و گردوبازی میکردند که مردی سوار بر دوچرخه با کلاهی که تیر کوچکی در آن بود، وارد اکونآباد شد.
پوریا عالمی
(یا چطور اکونآبادیها آلوده به دنیای بیرون از اکونآباد شدند؟) به اینجا رسیدیم که اکونآباد برای خودش بانک و دفتر و دستکی پیدا کرده بود، مردم از بانک ناراضی بودند و تازه فهمیده بودند خانه و زندگیشان دیگر برای خودشان نیست، نوکیسههای اکونآبادی هم سر از تخم درآورده بودند و با اندوخته بانک موزی برای خودشان برو و بیایی راه انداخته بودند... و حالا ادامه ماجرا:
اکونآبادیها درمانده از همهجا نشسته بودند توی میدان اکونآباد و داشتند کاری نمیکردند. همینطوری هر کدام چندتا گردو گرفته بودند دستشان و گردوبازی میکردند که مردی سوار بر دوچرخه با کلاهی که تیر کوچکی در آن بود، وارد اکونآباد شد. دوچرخه را چسباند به درخت وسط میدان و کلاه را برداشت و تعظیم کرد و گفت: آقایان و خانمها...
اکونآبادیها با دهان باز داشتند نگاه میکردند این موجود عجیب کیست و از کجا آمده و چی کار دارد. موجود عجیب همانطور که دولا و در حالت تعظیم مانده بود، دوباره گفت: آقایان و خانمها...
کاهومحور گفت: خانمها خونه هستند. اینجا زنی نیست. اگه کارشون داری، بریم صداشون بزنیم بیاند.
اکونآبادیها نیمخیز شدند که از جا بلند شوند و بروند دنبال زنهاشان. موجود عجیب که هنوز در حالت دولا بود، گفت: نه نه... آقایان... آقایان... بنشینید... متفرق نشوید... اجازه بدهید خودم را معرفی کنم...
کاهومحور گفت: من که اجازه نمیدم.
سیبمحور گفت: من هم.
اکونآبادیها گفتند: اجازه نمیدیم. هر کی هر کی که نیست...
موجود عجیب که دولا بود، گفت: چرا اجازه نمیدید؟
کاهومحور گفت: این اولین باره که یکی از ما اجازه خواسته یه کاری کنه، چرا باید اجازه بدیم؟ اگه اجازه بدیم، دیگه کسی ازمون اجازه نمیخواد.
موجود عجیب تعظیمکنان گفت: آقایان... آقایان... چیزه... اصلا اجازه نمیدهم اجازه ندهید.
کاهومحور گفت: پس حالا که اجازه نداریم اجازه بدهیم اجازه داری اجازه ندهی اجازه ندهیم.
موجود عجیب هنوز دولا بود و علاوه بر دولا شدن عصبانی هم شده بود، زیر لب گفت: عجب گیری افتادم... بعد کلاهش را گذاشت روی سرش و کمر صاف کرد و گفت: من به خاطر خود شما، برای خود شما، برای حل مشکل شما این همه راه را کوبیدم و آمدم اینجا.
کاهومحور گفت: مشکلی نیست.
موجود عجیب گفت: مشکلی نیست؟ واقعا مشکلی ندارید؟
سیبمحور گفت: مشکل که داریم. کاهومحور میگه مشکلی نیست که برای مشکل ما اومدی.
موجود عجیب گفت: همه چی رو اینقدر میپیچونید؟
کاهومحور خیلی جدی گفت: نه.
موجود عجیب دانههای درشت عرق روی صورتش نشسته بود. نمیدانست مسخرهاش میکنند یا مدلشان اینطوری است. گفت: جون مادرتون بذارید حرف بزنم...
سیبمحور گفت: خب چرا حرف نمیزنی؟
کاهومحور گفت: پس الان داری چی کار میکنی؟
سیبمحور گفت: بذار حرف بزنه. میگه برای حل مشکل ما اومده. ما پدرمون دراومده اما هنوز درست نشدیم. ما باید به این آقا که اومده مشکل ما رو حل کنه احترام بذاریم.
کاهومحور گفت: مشکل ما چی هست؟
اکونآبادیها گفتند: راست میگه... مشکل ما چی هست؟
سیبمحور گفت: مشکل ما اینه که بانک موزی زمین و محصول ما رو به تصرف خودش درآورده. ما بدبخت شدیم. بدبخت بدبخت.
کاهومحور گفت: دم این آقا گرم. من مطمئن بودم یکی از بیرون اکونآباد باید بیاد تا مشکل ما رو حل کنه.
سیبمحور گفت: لطفا خودتون رو معرفی کنید ای حلال مشکلات. ای رهاییبخش ما از بند توطئه بانک موزی.
موجود عجیب دوباره کلاهش را برداشت، تعظیم بلندبالایی کرد و گفت: آقایان... آقایان... معرفی میکنم... بنده هودم... رابین هود..رابینهودم.
این قسمت بیست و دوم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
(یا چطور اکونآبادیها آلوده به دنیای بیرون از اکونآباد شدند؟) به اینجا رسیدیم که اکونآباد برای خودش بانک و دفتر و دستکی پیدا کرده بود، مردم از بانک ناراضی بودند و تازه فهمیده بودند خانه و زندگیشان دیگر برای خودشان نیست، نوکیسههای اکونآبادی هم سر از تخم درآورده بودند و با اندوخته بانک موزی برای خودشان برو و بیایی راه انداخته بودند... و حالا ادامه ماجرا:
اکونآبادیها درمانده از همهجا نشسته بودند توی میدان اکونآباد و داشتند کاری نمیکردند. همینطوری هر کدام چندتا گردو گرفته بودند دستشان و گردوبازی میکردند که مردی سوار بر دوچرخه با کلاهی که تیر کوچکی در آن بود، وارد اکونآباد شد. دوچرخه را چسباند به درخت وسط میدان و کلاه را برداشت و تعظیم کرد و گفت: آقایان و خانمها...
اکونآبادیها با دهان باز داشتند نگاه میکردند این موجود عجیب کیست و از کجا آمده و چی کار دارد. موجود عجیب همانطور که دولا و در حالت تعظیم مانده بود، دوباره گفت: آقایان و خانمها...
کاهومحور گفت: خانمها خونه هستند. اینجا زنی نیست. اگه کارشون داری، بریم صداشون بزنیم بیاند.
اکونآبادیها نیمخیز شدند که از جا بلند شوند و بروند دنبال زنهاشان. موجود عجیب که هنوز در حالت دولا بود، گفت: نه نه... آقایان... آقایان... بنشینید... متفرق نشوید... اجازه بدهید خودم را معرفی کنم...
کاهومحور گفت: من که اجازه نمیدم.
سیبمحور گفت: من هم.
اکونآبادیها گفتند: اجازه نمیدیم. هر کی هر کی که نیست...
موجود عجیب که دولا بود، گفت: چرا اجازه نمیدید؟
کاهومحور گفت: این اولین باره که یکی از ما اجازه خواسته یه کاری کنه، چرا باید اجازه بدیم؟ اگه اجازه بدیم، دیگه کسی ازمون اجازه نمیخواد.
موجود عجیب تعظیمکنان گفت: آقایان... آقایان... چیزه... اصلا اجازه نمیدهم اجازه ندهید.
کاهومحور گفت: پس حالا که اجازه نداریم اجازه بدهیم اجازه داری اجازه ندهی اجازه ندهیم.
موجود عجیب هنوز دولا بود و علاوه بر دولا شدن عصبانی هم شده بود، زیر لب گفت: عجب گیری افتادم... بعد کلاهش را گذاشت روی سرش و کمر صاف کرد و گفت: من به خاطر خود شما، برای خود شما، برای حل مشکل شما این همه راه را کوبیدم و آمدم اینجا.
کاهومحور گفت: مشکلی نیست.
موجود عجیب گفت: مشکلی نیست؟ واقعا مشکلی ندارید؟
سیبمحور گفت: مشکل که داریم. کاهومحور میگه مشکلی نیست که برای مشکل ما اومدی.
موجود عجیب گفت: همه چی رو اینقدر میپیچونید؟
کاهومحور خیلی جدی گفت: نه.
موجود عجیب دانههای درشت عرق روی صورتش نشسته بود. نمیدانست مسخرهاش میکنند یا مدلشان اینطوری است. گفت: جون مادرتون بذارید حرف بزنم...
سیبمحور گفت: خب چرا حرف نمیزنی؟
کاهومحور گفت: پس الان داری چی کار میکنی؟
سیبمحور گفت: بذار حرف بزنه. میگه برای حل مشکل ما اومده. ما پدرمون دراومده اما هنوز درست نشدیم. ما باید به این آقا که اومده مشکل ما رو حل کنه احترام بذاریم.
کاهومحور گفت: مشکل ما چی هست؟
اکونآبادیها گفتند: راست میگه... مشکل ما چی هست؟
سیبمحور گفت: مشکل ما اینه که بانک موزی زمین و محصول ما رو به تصرف خودش درآورده. ما بدبخت شدیم. بدبخت بدبخت.
کاهومحور گفت: دم این آقا گرم. من مطمئن بودم یکی از بیرون اکونآباد باید بیاد تا مشکل ما رو حل کنه.
سیبمحور گفت: لطفا خودتون رو معرفی کنید ای حلال مشکلات. ای رهاییبخش ما از بند توطئه بانک موزی.
موجود عجیب دوباره کلاهش را برداشت، تعظیم بلندبالایی کرد و گفت: آقایان... آقایان... معرفی میکنم... بنده هودم... رابین هود..رابینهودم.
این قسمت بیست و دوم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر