نقد دارون عجم اوغلو بر اقتصاد مدرن
سایه پوپولیسم بر سر غرب
عجماوغلو در معرفی این کتابها مینویسد: «دنیا در گیرودار یک بحران فراگیر است. در اکثر کشورها شکاف بین غنی و فقیر بیشتر شده است. با آنکه کشورهای صنعتی شده هنوز رو به رشد هستند؛ اما از دهه ۱۹۸۰ به این طرف درآمدهای واقعی مردمشان به سختی افزایش یافته و در برخی از این کشورها مثل ایالات متحده دستمزدهای واقعی کارگران با مهارت کم بهشدت سقوط کرده است. مصیبتهای اقتصادی در سیاست هم تاثیر خودش را گذاشته است؛ بهطوریکه دموکراسی هم به تقلا افتاده است. براساس گزارش نهاد «فریدام هاوس»، در ۱۷سال گذشته کشورهای زیادی بیش از آنکه آزادی بهدست بیاورند، آن را از دست دادهاند.
به نظر میرسد اقتدارگرایی رو به افزایش است. برای بسیاری از حکومتهای مدل سرمایهداری حکومتی چینی یک مدل اغواکننده شده است. روسیه تحت ریاست ولادیمیر پوتین، بزرگترین جنگ را در اروپا از پایان جنگ جهانی دوم به راه انداخته است. بر پیشانی قرن بیستویکم از شروع خود تاکنون، سرکوب، تلاطم و ازهمگسیختگی نهادهای دموکراتیک علامت خورده است.» این استاد دانشگاه «امآیتی» در ادامه نوشته خود با اشاره به کتاب مارتین ولف مینویسد که ولف، ریشه علت این مصیبتها در گسست روابط میان سرمایهداری و لیبرال دموکراسی میداند. پراناب باردان اقتصاددان هم در کتاب «دنیایی از ناامنی» این بحث را پیش میکشد که بیماریهایی که دنیا را فرامیگیرد، میتوان نه برحسب نابرابری بلکه برحسب ناامنی - یعنی برحسب نارضایتیهای اقتصادی و اجتماعی درباره از دست دادن شغل، کاهش درآمد، فقر و تغییرات فرهنگی- بهتر فهمید.
باردان کتابش را با یک هشدار از رماننویس آلمانی به نام توماس مان آغاز میکند. (توماس مان را ما در ایران با رمانهای «مرگ در ونیز» و «ظهور و سقوط خاندان بودنبروکها» میشناسیم.) توماس مان در سال ۱۹۳۸- یعنی سال اوج قدرت هیتلر در آلمان- نوشت بزرگترین اشتباهی که مردم در دموکراسی میکنند «خودفراموشی است» مان این خطر را برای جوامعی حس کرده بود که دموکراسی را مسلم فرض کرده بودند و از حافظه جمعیشان فرآیند سخت خلق نهادهایی که خودگردانی را پیریزی میکردند، پاک کرده بودند و فرض را بر این گذاشته بودند که این نهادها آسیبپذیر نیستند و مان از این حس میترسید. این احساس را هر دو نویسنده کتابهای «بحران سرمایهداری دموکراتیک» و «دنیایی از ناامنی» شریک هستند. در بسیاری از کشورها، مردم گناهانی را مرتکب شده بودند که توماس مان را نگران میکرد؛ چون در نگهداری دموکراسی، وظایف شهروندی و داشتن هدف رفاه مشترک شکست خورده بودند.
در حال حاضر سیاستمداران، کارشناسان و مرفهان در این شوک هستند که شهروندانشان دارند به سمت و سوی آلترناتیوهای دموکراسی میروند یا حداقل به سمت شکلی از دموکراسی که به آنها پیشنهاد شده است. هرچند دموکراسی کامل نیست، این همان نگرانی است که مفسران بر آن اصرار میورزند؛ اما باز هم بهترین گزینه موجود است. برخی از روشنفکران دموکراسی را متهم میکنند. آنها مدعی هستند که مردم به اندازه کافی بالغ نیستند تا دمکراسی بتواند کار خودش را بکند. از نگاه آنها، شهروندان شایستگی ندارند یا در زمانهای بیثباتی تسلیم فریبهای اقتدارگرایی میشوند. یا آنطور که ژوزف دو ماستر، فیلسوف ضد روشنگری فرانسوی بهطور مختصر بیان کرده بود: «هر ملتی شایسته همان حکومتی است که مستحقش هستند.» اما ولف و باردان این را هم به درستی میگویند که مشکل این است که نهادها، مردم را شکست دادهاند، نه بر عکس.
دارون عجماوغلو ادامه میدهد که ولف فکر میکند جواب این مشکلات در تقویت تورهای امن اجتماعی و سرمایهگذاری در شغلهای بهتر است. هیچکدام از این نویسندگان توجه کافی به نصب عامل مهمتر دیگری نداشتهاند: یعنی تنظیم فناوری آنچنانکه بهرهوری کارگران را بهبود بخشد تا به جای آنکه شغلهای دیگری حذف شود. اما هر دو نویسنده یک مانع اساسی را برای هر موضوعی به درستی شناختهاند و آن این است که اگر مردم اعتمادشان را به هر نهادی که بر زندگانیشان حاکم است از دست بدهند تمام اقدامات به سختی میتواند جوابگو باشد. هر دو کتاب با یک بررسی دقیق شروع میشود و آن این است که چگونه دموکراسی شروع به فروریختن میکند؛ از جمله چه فاکتورهایی منجر به نابرابری بیشتر، ناامنی و از دست رفتن نمایندگی در میان مردم چه در کشورهای غنی و چه در کشورهای فقیر میشود. آنها سپس شرح میدهند که چرا این تنشها در برخی از کشورها مانند برزیل، مجارستان، هند، ترکیه و نیز ایالات متحده (دوره دونالد ترامپ) منجر به اقتدارگرایی شده است.
اما توضیحات آنها با هم فرق دارد. باردان بیشتر بر نابرابری متمرکز است و مطرح میکند هر چقدر شکاف درآمدی بین غنی و فقیر بیشتر شود، ناامنی اقتصادی هم بیشتر میشود. تحلیل او تقریبا تازهتر است و غالبا هم از سوی مراکز مطالعاتی دانشگاهی پشتیبانی میشوند. اما ولف یک مقدار توضیحات پیچیدهتر و وسیعتری را مطرح میسازد. او ضعفهای ساختاری را برجستهتر میکند بهویژه نسخههای دموکراسی که در غرب در طی 5دهه گذشته اعمال کرده و شکلی از حاکمیت را ایجاد کرده که فقیر و طبقه کارگر را نادیده گرفته است. ولف به درستی پیوندهای مانوس میان فروپاشی رفاه مشترک و بحران دموکراسی را معلوم میسازد. ایالات متحده را در نظر بگیرید. از اوایل دهه1940 تا دهه 1970، ثمرات رشد اقتصادی بهطور وسیعی مشترک بود.
دستمزدهای واقعی به سرعت رشد میکرد؛ بهطور متوسط، برای کارگران ماهر و غیرماهر سالانه 2درصد و از پایان جنگ جهانی دوم تا 1980، نابرابری کلی بهطور قابل ملاحظهای کاهش یافت. از سال 1980دستمزدهای واقعی در میان کارگران فوق دیپلم و کاملا ماهر افزایش یافت؛ اما برای کارگران غیرماهر بهویژه مردان و افرادی که فقط دیپلم داشتند یا اصلا مدرک تحصیلی نداشتند نه تنها افزایش نیافت، بلکه کاهش هم یافت. در همین حال، سهم درآمد کلی که به سمت یکدرصد از ثروتمندترین خانوارها میرفت، تقریبا دو برابر شد یعنی از 10درصد در سال1980 به 19درصد در حال حاضر رسیده است. سادهتر بگویم، ایالات متحده رفاه مشترک را به نفع مدلی که در آن فقط اقلیتی از مردم از رشد اقتصادی نفع میبرند، کنار گذاشته است درحالیکه مابقی مردم در غبار ماندهاند.
کشورهای صنعتیشده میبینند که کارگران کمسواد، عایدی واقعیشان یا ثابت مانده یا کاهش یافته است. این در حالی است که ثروتمندان، ثروتمندتر شدهاند. با این تصویر خیلی راحت میشود با اصرار ولف بر مقصر بودن اقتصاد که نتوانسته منافع رشد را متوازنتر کند، همخوانی کرد. اما باردان برعکس این بحث را پیش میکشد که مشکل آنقدرها هم که به ناامنی برمیگردد بر نابرابری برنمیگردد. در واقع یک نگرانی گسترده درباره نگرانیهای مادی و تغییرات فرهنگی وجود دارد. ناامنی اقتصادی برای مثال در ایالات متحده طی 50سال گذشته به اندازه نابرابری افزایش نیافته است. از دهه 1960 به این طرف با اقدامات اصلاحات اجتماعی که توسط رئیسجمهور جانسون شروع شد، فقر، عمومیت کمتری یافت. سوء تغذیه کودکان و فقر بهویژه در دوران پاندمی به خاطر تور امن اجتماعی که حکومت تقویت کرده بود کاهش یافت؛ هرچند که این بهبودها اکنون معکوس شده است. در اصل ایالات متحده طی نیمقرن گذشته از لحاظ اقتصادی امنتر شده حتی با آنکه برابری در آن کمتر شده است.
خود باردان هم ناامنی اقتصادی را تنها دلیل افول دموکراسی نمیبیند. او مطرح میکند که ناامنی فرهنگی هم موثر است؛ زیرا گروههای نسبتا ممتاز از قبیل سفیدپوستان در ایالات متحده بهخاطر ضعیف شدن سلسلهمراتب قدیمی اجتماعی، احساس ترس میکنند. او محق است که گردش ضد دموکراتیک فعلی حول جهان یک عنصر فرهنگی دارد. اما در چه صورت ناامنی فرهنگی میتواند چارچوب درستی برای فهم این مساله باشد، هنوز کاملا شفاف نیست؛ زیرا چند جنبه از اختلالات تغییرات فرهنگی در اروپا و ایالات متحده طی دهههای 1950 و1960 - دورههایی که در آن دموکراسی افول قابل توجهی نداشت- سرعت بیشتری به خود گرفتند.
توهم شایستهسالاری
به نوشته عجماوغلو، با آنکه ولف از برچسب زدن یک عنصر سازماندهیشده برای امراض دموکراسی چشمپوشی میکند، اما او یک علت کلیدی را که همانا از دست رفتن شهروندی دموکراتیک است -علتی که سبب میشود دموکراسی کار کند- به رسمیت میشناسد. دموکراسی غرب در اواخر قرن بیستم از وظایف شهروندیاش جدا شده بود. تودهها تشویق میشدند تا قدرت دموکراتیک را اعمال کنند؛ درحالیکه از فداکاری برای خیر و صلاح دیگران مبرا بودند. این جدایی در دوران ریاستجمهوری بوش پسر تقریبا مسخره شده بود. مدت کوتاهی بعد از یازدهم سپتامبر درحالیکه ایالات متحده آماده میشد تا وارد دو جنگ اصلی شود، رئیسجمهور به آمریکاییها گفت که وظایف آنها چه میتواند باشد.
بوش گفت: «سوار هواپیما بشوید و از نقاط دیدنی آمریکا لذت ببرید. بروید به دیسنی وورلد در فلوریدا.» فقط تعداد کمی از مردم که تعداد زیادی از آنها از خانوادههای کمدرآمد بودند، انتظار میرفت تا به ارتش ملحق شوند و جانشان را برای کشورشان به خطر بیندازند. از مابقی خواسته شده بود تا بر ترسشان غلبه کنند و اقتصاد را به حرکت دربیاورند بدون آنکه مصرف یا راحتیشان را ضایع سازند. در اصل در زمان مورد نیاز، رئیسجمهور از آمریکاییها خواست مصرفکننده باشند نه شهروند کاملا دموکراتیک.
اما فقط نئومحافظهکاران و سیاستمداران دستراستی نیستند که در تضعیف شهروندی دموکراتیک مشارکت کرده باشند. همانطور که ولف تاکید میکند، بسیاری از دست چپیها و لیبرالهای متوسط هم خواستار مهاجرت بازتر به کشورهای صنعتی شده هستند بدون آنکه محاسبه کنند که این جریان چگونه (مفهوم) شهروندی و دموکراسی را دوباره شکل میدهد. اگر تعداد زیادی از مهاجران برخی از ارزشهای بنیادین و حقوق کشور میزبان را رد کنند -مثل آزادی انتقاد یا وهن مذهب- ممکن است مردم آن کشور به آنها به مثابه افرادی که طبیعت قرارداد اجتماعی را تضعیف میکنند نگاه کنند؛ اتفاقی که برای مثال در دانمارک و فرانسه افتاده بود. زمانی که قوانین متفاوت اساسی در کل درباره طبیعت جمهوریها همخوانی نداشته باشد، امکان کارکرد برای دموکراسی سخت است. ولف همچنین جنبه دیگری از استحاله بزرگتر فرهنگی را نشان میدهد؛ اما توجه کافی به آن نمیکند و آن این است که چطور غرور شایستهسالاری اضطراب کارگران کمتر مرفه را در غرب تعمیق کرده است.
اگر دموکراسیها حقیقتا شایسته سالار هستند در این صورت مردمی که موفق بودند مستحق موفقیتشان هم هستند؛ درحالیکه آنهایی که شکست میخورند باید مستحق شکستشان هم باشند. البته هیچ جامعهای حقیقا شایستهسالار نیست. امتیاز یا نبود امتیاز زندگی اکثر مردم را شکل میدهد. همانطور که مایکل سندل، فیلسوف دانشگاه هاروارد تاکید کرده توهم شایستهسالاری اثرات گرانباری داشته است.
سقوط اعتماد
دارون عجماوغلو در اینجا به موضوع مهم دیگری اشاره میکند و آن «عدالت» است. او مینویسد: در واقع، اعتماد عمومی به عدالت و تواناییهای دولتهای دموکراتیک در سراسر جهان صنعتی بهویژه در ایالات متحده از بین رفته است با آنکه علل دقیق این افول اعتماد عمومی هنوز بهطور کامل درک نشده است. در زمانی که ایمان مردم به نهادهای دولتی بهشدت پایین است به سختی میشود از مردم انتظار داشت وظایفشان را به مثابه شهروند انجام دهند. برخی از دانشمندان مثل رابرت پاتمن، دانشمند علوم سیاسی هاروارد علت رو به زوال اعتماد به حکومت را در اضمحلال نهادهای محلی مثل کلوبهای بولینگ و کلیساها که برای تشکلها مثل یک نخ نبات عمل میکرد، میدانند. با راههای کمی میشود یک همکاری و اعتماد در یک سطح محلی ساخت که مردم بتوانند از تمام نهادها بهویژه نهادهای فدرال که همیشه آنها را از خودشان دور میدانستند، بیگانه شوند.
دیگر ناظران افول اعتماد را عمیقتر میدانند: به نیات شریکان تجاری و همسایگان اطمینان کمتری داشته باشید و نیز به مدیران و کارگران و روابط بین آنها اعتماد کمتر. بسیاری از مردم در دموکراسیها، خودشان را بخشی از جامعه نمیدانند و هموطنانشان را در عوض غریبه یا عضو گروههای اساسا مخالف میبینند. همانطور که باردان و ولف تاکید میکنند، کارکرد نهادهای دولتی به درجهای از اعتماد و همکاری دردرون جامعه بستگی دارد. برای مثال در ایالات متحده، یک حد تاریخی 20درصدی از مردم هست که میگویند به حکومت اعتماد دارند که بیشتر مواقع یا تمام مواقع کار درست را انجام میدهد.
همکار من جیمز رابینسون تاکید کرده است که نهادهای دموکراتیک فقط زمانی زنده هستند که جامعه مدنی و نهادهای دولتی بهطور برابر قوی باشند. یک چنین توازنی میتواند اعتماد مردم به حکومت را تقویت کند. برای مثال زمانی که آنها معتقد باشند، میتوانند بر حکومت و نخبگان تاثیر بگذارند، احساس راحتی بیشتری میکنند و به نهادها این اجازه را میدهند که مدت طولانیتری بر آنها حکومت کنند. اما در این میان توازن قوا میان جامعه مدنی و حکومت بسیار باارزش است و به هوش و مشارکت سیاسی عادی مردم بستگی دارد. دموکراسی را نمیتوان با نهادهای هوشمند مهندسی کرد، بلکه نیازمند مردمی است که در فرآیند سیاسی درگیر شوند و صدایشان شنیده شود.
ولف و باردان همچنین مجموعهای دیگر از دلایل پیشنهاد میکنند. ولف به موج ملیگرایی اشاره میکند اما تاکید نمیکند که این موج به مثابه یک منبع پیشرو در ساییدن دموکراتیک عمل میکند. باردان فصل کوتاهی هم درباره ملیگرایی دارد که توضیح جامعی برای قیام امروزه آن نمیدهد. هر دو نویسنده تجدید حیاتهای ملیگرایی را در نتیجه افول دموکراسی میبینند نه علت آن.
در حقیقت موج رو به افزایش ملیگرایی باعث شده است که نارضایتی در کشورهای فقیر و غنی مبدل به حمایت از پوپولیسم راستگرا شود؛ بهویژه زمانی که روی این موج سیاستمدارانی مانند دونالد ترامپ در ایالات متحده، نارندرا مودی در هند یا رجب طیباردوغان در ترکیه سوار شوند و به آن دامن بزنند. رژیمهایی که به آنها لقب پوپولیست راست، اقتدارگرا، اکثریتگرا یا محافظهکار مذهبی داده میشود، از جمله آن رژیمهایی که در هند و ترکیه هستند، درواقع اولین و مهمترین ناسیونالیست در جهتگیری خود هستند. در اینجا رهبران از احساسات میهندوستی برای محبوبیت خودشان و کنترل بر جمعیت بهرهبرداری میکنند.
به نظر میرسد که جهانی شدن نقش مهمی را در تجدید حیات ملیگرایی ایفا کرده است. جهانی شدن با مجوز دادن به بنگاهها که از پرداخت مالیات اجتناب کنند و نیز در ایجاد شغل محلی قصور ورزد و تنشها را عمیقتر کرده است و باعث شده هنجارهای اجتماعی با گسترش ایدهها از طریق اینترنت، فیلم، تلویزیون و موسیقی به چالش کشیده شود.
فئودالهای لرد و غولهای فن
ولف و باردان هر دو نسخههای بازنگریشده دموکراسی اجتماعی را ارائه میدهند؛ اما در اینجا تفاوت بزرگی میان پیشنهادهای کاربردی مطرحشده توسط نویسندگان وجود دارد. ولف برای برابرتر کردن فرصتها و سرمایهگذاری در دولت رفاه بحث میکند. محور پیشنهاد او «اشتغال خوب برای آنهایی است که میتوانند کار کنند و آماده انجام آن هم هستند.» این با پیام کلی او که شهروندی، مشارکت دموکراتیک از محورهای دموکراسی است سازگار است. دارون عجماوغلو در پایان اینچنین مینویسد: سرمایهداری دموکراتیک حقیقتا در بحران است. هر راهحلی باید بر ابقای اعتماد عمومی در دموکراسی متمرکز باشد. مردم در دموکراسیها واقعا بی یار و یاور نیستند: راههایی برای خلق یک نوع عادلانهتر از رشد اقتصادی، کنترل فساد و مهار قدرت بیش از حد بنگاههای بزرگ وجود دارد. همانطور که سیمون جانسون و من بحث آن را (در کتاب قدرت و پیشرفت) مطرح کردهایم. این راهحلها نه تنها به کاهش نابرابریها کمک میکنند و بنیادهایی را برای رفاه مشترک میریزد، بلکه نشان میدهند که نهادهای دموکراتیک (میتوانند خوب) کار کنند و تضمین میدهند که این بحران سرمایهداری دموکراتیک به درستی پایان دموکراسی را هجی نمیکنند.