دل آدما از لباس سفید است
من که حسابی از حرفاش شوکه شده بودم روی مبل وارفتم و اشکهای گرمم صورتم را پوشاند دلم شکست من چون نگرانش بودم و ازش خبر نداشتم زنگ زدم شب بعدی را به صبح رساندم ، خورشید مثل همیشه در آسمان خودنمایی میکرد اما همچنان جملات فاطمه در گوشم میپیچید و کلافهتر میشدم دلم میخواست فراموش کنم
مدتها از تماس تلفنی گذشت یک روز رفته بودم بیرون خرید و یکلحظه چشمانم تیرهوتار شد و امکان دیدن نداشتم گرمای دستی را روی چشمانم احساس کردم و دستانش را برداشتم و برگشتم به سمتش مرا در آغوش کشید
باورم نمیشد ، فاطمه بود بدون معطلی گفت: چطوری عزیزم ؟
من از دیدنش یکه خورده بودم گفتم: خوبم ممنون
گفت: بیا باهم گپ بزنیم
اما من ناگهان جملاتی که در تماس تلفنی بهم گفت برایم زنده شد
گفتم: من نگرانت بودم و تو گفتی من دوستی نمیخوام زنگ نزن لطفاً حتی فکر نکردی طرف مقابلت ناراحت میشه الانم من تمایلی به گپ زدن ندارم
شلوار سفید دوستداشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بیخیال پیاش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک میشود
ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!
آقایی که در خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت :
"بعضی لکهها دیر که شود ، میمیرند باید تازندهاند پاک شوند !
چرک مُرده شد ...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه میشود
وقتی لکه شد اگر پیاش را نگیری ، میشود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی لکه را تا تازه است ، تازنده است ، باید شست و پاک کرد.