انار و انبه میمیرند تهاتر نمیپذیرند - ۲۶ مرداد ۹۱
پوریا عالمی
یا وقتی نخستین پایههای علم اقتصاد گذاشته شد
به اینجا رسیدیم که فرزند خانواده بادمجانمحور گفت بادمجان نمیخورد و باباش بلند شد رفت پیش شهردار و شهردار احساس خطر کرد و خواست همایش برگزار کند که دید مرکز برگزاری همایش ندارند و کسی هم کمک نکرد مرکز بسازند و آخر سر بعد از جر و بحث با بابای خانواده بادمجانمحور این ایده به ذهنش رسید که مردم اکونآباد میتوانند با هم میوه تاخت بزنند. حالا ببینیم باقی چی میشود؛ زیرساخت اکونآباد
بادمجان محور گفت: «نه. جدی. حالا اگر قرار باشد بچهام واقعا بادمجان نخورد، مثلا چی بدهیم جایش بخورد؟»
اکونوم گفت: «مثلا بهش انبه بدید.
یا وقتی نخستین پایههای علم اقتصاد گذاشته شد
به اینجا رسیدیم که فرزند خانواده بادمجانمحور گفت بادمجان نمیخورد و باباش بلند شد رفت پیش شهردار و شهردار احساس خطر کرد و خواست همایش برگزار کند که دید مرکز برگزاری همایش ندارند و کسی هم کمک نکرد مرکز بسازند و آخر سر بعد از جر و بحث با بابای خانواده بادمجانمحور این ایده به ذهنش رسید که مردم اکونآباد میتوانند با هم میوه تاخت بزنند. حالا ببینیم باقی چی میشود؛ زیرساخت اکونآباد
بادمجان محور گفت: «نه. جدی. حالا اگر قرار باشد بچهام واقعا بادمجان نخورد، مثلا چی بدهیم جایش بخورد؟»
اکونوم گفت: «مثلا بهش انبه بدید.
پوریا عالمی
یا وقتی نخستین پایههای علم اقتصاد گذاشته شد
به اینجا رسیدیم که فرزند خانواده بادمجانمحور گفت بادمجان نمیخورد و باباش بلند شد رفت پیش شهردار و شهردار احساس خطر کرد و خواست همایش برگزار کند که دید مرکز برگزاری همایش ندارند و کسی هم کمک نکرد مرکز بسازند و آخر سر بعد از جر و بحث با بابای خانواده بادمجانمحور این ایده به ذهنش رسید که مردم اکونآباد میتوانند با هم میوه تاخت بزنند. حالا ببینیم باقی چی میشود؛ زیرساخت اکونآباد
بادمجان محور گفت: «نه. جدی. حالا اگر قرار باشد بچهام واقعا بادمجان نخورد، مثلا چی بدهیم جایش بخورد؟»
اکونوم گفت: «مثلا بهش انبه بدید.»
بادمجانمحور گفت: «ولی ما انبه نداریم.»
اکونوم گفت: «خب از خاندان انبهایها بگیرید.» و یکمرتبه یک بشکن زد و گفت: «فهمیدم... فهمیدم...» و لخت لخت مثل ارشمیدس از دفتر شهرداری پرید بیرون و گفت: «یافتم... یافتم...»
بادمجانمحور کلهاش را از پنجره شهرداری آورد توی خیابان و داد زد: «چی رو یافتی؟ من بچهام دارد پر پر میزند.»
اکونوم گفت: «من پایهگذار علم اقتصادی عجیبی شدم... ما باید میوههایمان را توی اکونآباد با هم تاخت بزنیم...»
بادمجانمحور گفت: «دوتا مورد را باید یادآوری کنم: ۱- این علم اقتصادی اول به ذهن من رسیده. اگه به نام خودت تمومش کنی پدرت رو درمیارم... ۲- بچهام چی بخوره؟ داره میمیره؟»
اکونوم همانطور که لخت لخت داشت میدوید و فریاد میزد: «یافتم... یافتم...» سرش را برگرداند و خطاب به بادمجانمحور گفت: «1- مالیدی... 2- فعلا بهش بادمجان بده تا من زیرساختهای جامعه رو برای رسیدن به تاخت زدن میوه و اقتصاد تهاتری آماده کنم...»
تفکرات بادمجانی
وقتی اکونوم لخت لخت در امتداد خیابان مرکزی اکونآباد دوید و رفت، بابای خانواده بادمجانمحور هنوز داشت نگاه میکرد. بعد گفت: «از اول که لباس تنش بود. چطوری تا یک چیزی به ذهنش رسید و گفت یافتم یافتم، بعد لخت لخت دوید بیرون. مثل وضعیت عجیب ارشمیدس توی حمام؟» بعد نتیجه گرفت: «لابد وقتی آدم چیزی به ذهنش برسد و بگوید یافتم یافتم لخت لخت میدود توی خیابان.» و ادامه داد: «یعنی اگر آدم همینطوری بیدلیل لخت شود و یهو لخت لخت بدود توی خیابان و داد بزند یافتم یافتم، بعدش چیز عجیبی به ذهنش میرسد؟»
بادمجانمحور که حالا داشت توی دفتر شهرداری قدم میزد، گفت: «بهتر است امتحان کنم.» پس لخت شد و فریادزنان و یافتمیافتمگویان دوید توی خیابان.
در همین لحظه انبهمحور داشت از آنجا رد میشد. صدا زد: «بادمجانمحور چرا لخت و پتی هستی؟ چیزی شده؟»
بادمجانمحور ایستاد و گفت: «نه. دارم یک فرضیهای را آزمایش میکنم. عنوان فرضیهام هم هست «ارشمیدس معکوس!» یعنی جای اینکه فکر کنی و بعدش لخت شوی، اول لخت شوی بعد فکر به ذهنت برسد.»
انبهمحور متحیر داشت نگاهش میکرد. گفت: «خوبی؟»
بادمجانمحور گفت: «انبهات را با بادمجان من عوض میکنی؟»
انبهمحور یک قدم پرید عقب و گفت: «چی؟»
بادمجانمحور گفت: «بیا با هم تهاتر کنیم.»
انبهمحور گفت: «خوبی؟ شوخی هم حدی دارد.» و راهش را کشید و رفت.
انار میخوری؟ چرا بادمجان نمیخوری؟
اکونوم، شهردار اکونآباد، با بوق و کرنا و بلوتوث و استریوهای خیلی بزرگ مردم را دعوت کرده بود جلوی شهرداری جمع شوند. هنوز نیمساعت نشده اکونآبادیها که کار خاصی هم نداشتند جلوی شهرداری بودند. شهردار شروع به سخنرانی کرد: «اکونیهای عزیز... به راستی جهان امروز شاهد اتفاق عجیبی خواهد بود. مسیر زندگی بشر تغییر خواهد کرد. آیندگان از ما به نیکی یاد میکنند و از ما به عنوان پدر علم اقتصاد نام خواهند برد.»
یکی از اکونآبادیها، از اعضای خانواده انارمحور، گفت: «برو سر اصل مطلب بابا. دلت خوشه.»
اکونوم گفت: «همین خود شما آقای انارمحور. تا کی باید انار بخوری؟»
انارمحور گفت: «تا وقتی سیر شوم. هر وقت سیر شدم دیگر انار نمیخورم تا دوباره گشنهام شود.»
اکونوم گفت: «همین دیگر. تا کی باید فقط انار بخوری؟ یک عمر فقط انار خوردن آیا در تضاد با آزادیهای فردی نیست؟ آیا حس خفقان و بستهبودن محیط به شما دست نمیدهد؟ آیا گمان نمیکنید جامعه اکونآباد باید طوری باشد که آزادیهای فردی کسی تضییع یا تحدید یا تهدید نشود؟ واقعا شما، بله شما، آقای انارمحور، چرا فقط انار میخوری؟»
انارمحور گوشش را خاراند و گفت: «چون فقط انار میخورم. چون بابام هم فقط انار خورد تا مرد. بابابزرگم هم. به همین سادگی. حیاط ما درخت انار دارد پس ما فقط انار میخوریم. چرا؟ چون انار مال ماست. فقط مال ما. هر کسی باید مال خودش را بخورد.»
اکونوم گفت: «آیا تا به حال این فکر را کردی که بادمجان بخوری؟»
انارمحور یکمرتبه کل تاریخ اناریشان از جلوی چشمش گذشت و متوجه شد بهش توهین سختی شده. به یک اناری بگویی بادمجان بخور؟ فحش از این بدتر؟ ناسزا از این درشتتر؟ آیا با چنین توهینی پدر و پدربزرگ اناریاش الان توی گور تنشان نلرزید؟ اناری مثل انار رسیده خون در دلش جوشید و جلوی چشمش را گرفت و خودش هم نفهمید چطوری، اما از وسط جمعیت خودش را پرت کرد سمت اکونوم شهردار و با مشت گذاشت پای چشم او.
مردم شروع کردند به شعار دادن که «اکونوم شهردار / توهین کرده به انار.» و این شعار که «اکونوم خیانت خیانت / اناری حمایت حمایت» شهردار غش کرده بود. مردم کشان کشان بردندش داخل ساختمان شهرداری و در ساختمان را بستند و آمدند بیرون.
انارمحور گفت: «ما دیگر همچنین شهرداری نمیخواهیم. او امروز به من میگوید بادمجان بخور، معلوم نیست فردا چه خواهد گفت. شهرداری را باید از رسمیت بیندازیم. اگر خیلی اصرار کنید من خودم شهردار میشوم.»
این قسمت ششم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم /
نمردید هفته بعد بخوانید.
یا وقتی نخستین پایههای علم اقتصاد گذاشته شد
به اینجا رسیدیم که فرزند خانواده بادمجانمحور گفت بادمجان نمیخورد و باباش بلند شد رفت پیش شهردار و شهردار احساس خطر کرد و خواست همایش برگزار کند که دید مرکز برگزاری همایش ندارند و کسی هم کمک نکرد مرکز بسازند و آخر سر بعد از جر و بحث با بابای خانواده بادمجانمحور این ایده به ذهنش رسید که مردم اکونآباد میتوانند با هم میوه تاخت بزنند. حالا ببینیم باقی چی میشود؛ زیرساخت اکونآباد
بادمجان محور گفت: «نه. جدی. حالا اگر قرار باشد بچهام واقعا بادمجان نخورد، مثلا چی بدهیم جایش بخورد؟»
اکونوم گفت: «مثلا بهش انبه بدید.»
بادمجانمحور گفت: «ولی ما انبه نداریم.»
اکونوم گفت: «خب از خاندان انبهایها بگیرید.» و یکمرتبه یک بشکن زد و گفت: «فهمیدم... فهمیدم...» و لخت لخت مثل ارشمیدس از دفتر شهرداری پرید بیرون و گفت: «یافتم... یافتم...»
بادمجانمحور کلهاش را از پنجره شهرداری آورد توی خیابان و داد زد: «چی رو یافتی؟ من بچهام دارد پر پر میزند.»
اکونوم گفت: «من پایهگذار علم اقتصادی عجیبی شدم... ما باید میوههایمان را توی اکونآباد با هم تاخت بزنیم...»
بادمجانمحور گفت: «دوتا مورد را باید یادآوری کنم: ۱- این علم اقتصادی اول به ذهن من رسیده. اگه به نام خودت تمومش کنی پدرت رو درمیارم... ۲- بچهام چی بخوره؟ داره میمیره؟»
اکونوم همانطور که لخت لخت داشت میدوید و فریاد میزد: «یافتم... یافتم...» سرش را برگرداند و خطاب به بادمجانمحور گفت: «1- مالیدی... 2- فعلا بهش بادمجان بده تا من زیرساختهای جامعه رو برای رسیدن به تاخت زدن میوه و اقتصاد تهاتری آماده کنم...»
تفکرات بادمجانی
وقتی اکونوم لخت لخت در امتداد خیابان مرکزی اکونآباد دوید و رفت، بابای خانواده بادمجانمحور هنوز داشت نگاه میکرد. بعد گفت: «از اول که لباس تنش بود. چطوری تا یک چیزی به ذهنش رسید و گفت یافتم یافتم، بعد لخت لخت دوید بیرون. مثل وضعیت عجیب ارشمیدس توی حمام؟» بعد نتیجه گرفت: «لابد وقتی آدم چیزی به ذهنش برسد و بگوید یافتم یافتم لخت لخت میدود توی خیابان.» و ادامه داد: «یعنی اگر آدم همینطوری بیدلیل لخت شود و یهو لخت لخت بدود توی خیابان و داد بزند یافتم یافتم، بعدش چیز عجیبی به ذهنش میرسد؟»
بادمجانمحور که حالا داشت توی دفتر شهرداری قدم میزد، گفت: «بهتر است امتحان کنم.» پس لخت شد و فریادزنان و یافتمیافتمگویان دوید توی خیابان.
در همین لحظه انبهمحور داشت از آنجا رد میشد. صدا زد: «بادمجانمحور چرا لخت و پتی هستی؟ چیزی شده؟»
بادمجانمحور ایستاد و گفت: «نه. دارم یک فرضیهای را آزمایش میکنم. عنوان فرضیهام هم هست «ارشمیدس معکوس!» یعنی جای اینکه فکر کنی و بعدش لخت شوی، اول لخت شوی بعد فکر به ذهنت برسد.»
انبهمحور متحیر داشت نگاهش میکرد. گفت: «خوبی؟»
بادمجانمحور گفت: «انبهات را با بادمجان من عوض میکنی؟»
انبهمحور یک قدم پرید عقب و گفت: «چی؟»
بادمجانمحور گفت: «بیا با هم تهاتر کنیم.»
انبهمحور گفت: «خوبی؟ شوخی هم حدی دارد.» و راهش را کشید و رفت.
انار میخوری؟ چرا بادمجان نمیخوری؟
اکونوم، شهردار اکونآباد، با بوق و کرنا و بلوتوث و استریوهای خیلی بزرگ مردم را دعوت کرده بود جلوی شهرداری جمع شوند. هنوز نیمساعت نشده اکونآبادیها که کار خاصی هم نداشتند جلوی شهرداری بودند. شهردار شروع به سخنرانی کرد: «اکونیهای عزیز... به راستی جهان امروز شاهد اتفاق عجیبی خواهد بود. مسیر زندگی بشر تغییر خواهد کرد. آیندگان از ما به نیکی یاد میکنند و از ما به عنوان پدر علم اقتصاد نام خواهند برد.»
یکی از اکونآبادیها، از اعضای خانواده انارمحور، گفت: «برو سر اصل مطلب بابا. دلت خوشه.»
اکونوم گفت: «همین خود شما آقای انارمحور. تا کی باید انار بخوری؟»
انارمحور گفت: «تا وقتی سیر شوم. هر وقت سیر شدم دیگر انار نمیخورم تا دوباره گشنهام شود.»
اکونوم گفت: «همین دیگر. تا کی باید فقط انار بخوری؟ یک عمر فقط انار خوردن آیا در تضاد با آزادیهای فردی نیست؟ آیا حس خفقان و بستهبودن محیط به شما دست نمیدهد؟ آیا گمان نمیکنید جامعه اکونآباد باید طوری باشد که آزادیهای فردی کسی تضییع یا تحدید یا تهدید نشود؟ واقعا شما، بله شما، آقای انارمحور، چرا فقط انار میخوری؟»
انارمحور گوشش را خاراند و گفت: «چون فقط انار میخورم. چون بابام هم فقط انار خورد تا مرد. بابابزرگم هم. به همین سادگی. حیاط ما درخت انار دارد پس ما فقط انار میخوریم. چرا؟ چون انار مال ماست. فقط مال ما. هر کسی باید مال خودش را بخورد.»
اکونوم گفت: «آیا تا به حال این فکر را کردی که بادمجان بخوری؟»
انارمحور یکمرتبه کل تاریخ اناریشان از جلوی چشمش گذشت و متوجه شد بهش توهین سختی شده. به یک اناری بگویی بادمجان بخور؟ فحش از این بدتر؟ ناسزا از این درشتتر؟ آیا با چنین توهینی پدر و پدربزرگ اناریاش الان توی گور تنشان نلرزید؟ اناری مثل انار رسیده خون در دلش جوشید و جلوی چشمش را گرفت و خودش هم نفهمید چطوری، اما از وسط جمعیت خودش را پرت کرد سمت اکونوم شهردار و با مشت گذاشت پای چشم او.
مردم شروع کردند به شعار دادن که «اکونوم شهردار / توهین کرده به انار.» و این شعار که «اکونوم خیانت خیانت / اناری حمایت حمایت» شهردار غش کرده بود. مردم کشان کشان بردندش داخل ساختمان شهرداری و در ساختمان را بستند و آمدند بیرون.
انارمحور گفت: «ما دیگر همچنین شهرداری نمیخواهیم. او امروز به من میگوید بادمجان بخور، معلوم نیست فردا چه خواهد گفت. شهرداری را باید از رسمیت بیندازیم. اگر خیلی اصرار کنید من خودم شهردار میشوم.»
این قسمت ششم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم /
نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر