نزدیک بود بمیرم!
از دار دنیا یک کامیون دارد و دیگر هیچ. . . در عوض آنقدر دل گنده است که حاضر میشود به خاطر عشقش جانش را هم به خطر بیندازد. بارها دیدهایم آدمهایی را که با وجود بد بودن شرایط زندگی خودشان و رنج بردن از فقر و بیپولی آنقدر بزرگ و بامعرفت بودهاند که گویی صاحب تمام اموال و املاک دنیا هستند.
ارسطو شخصیت محبوب سریال پرطرفدار پایتخت که شاید خیلیها امروز تکیه کلامهایش تبدیل به تکیه کلامهایشان شده باشد، حاصل هنر «احمد مهرانفر» است که این روزها حسابی سرش شلوغ است و خیلی از رسانهها دوست دارند با او گفتوگو کنند، ما هم یکی مثل همه.
از دار دنیا یک کامیون دارد و دیگر هیچ... در عوض آنقدر دل گنده است که حاضر میشود به خاطر عشقش جانش را هم به خطر بیندازد. بارها دیدهایم آدمهایی را که با وجود بد بودن شرایط زندگی خودشان و رنج بردن از فقر و بیپولی آنقدر بزرگ و بامعرفت بودهاند که گویی صاحب تمام اموال و املاک دنیا هستند.
ارسطو شخصیت محبوب سریال پرطرفدار پایتخت که شاید خیلیها امروز تکیه کلامهایش تبدیل به تکیه کلامهایشان شده باشد، حاصل هنر «احمد مهرانفر» است که این روزها حسابی سرش شلوغ است و خیلی از رسانهها دوست دارند با او گفتوگو کنند، ما هم یکی مثل همه... البته معلوم است که هیچ کس ما نمیشود!
مصاحبه را میخواهم با مقایسههایی از خود تو و شخصیت ارسطو شروع کنم. احتمالا یک شباهتهایی هم ممکن است وجود داشته باشد و تفاوتها هم که حتما زیاد است. اما اولین سوال این که برای خودت که مثل خیلی از آدمهای دیگر ماشینهای خوب و با کیفیت سوار میشوید، سخت نبود به خاطر نقشت مدام پشت وانت و کامیون بنشینی؟!
بله، خب راندن کامیون که بسیار مشکل است و قابل مقایسه با ماشینهای عادی نیست، بهویژه آنکه این کامیونها سه دنده یک طرف و سه دنده در طرف دیگر دارند که با دنده عقب میشود هفت تا. در یک طرف نمیدانی دنده یکی، سهای یا پنجی و آن طرف هم نمیدانی دنده دویی، چهاری یا شش! تازه کامیونی که در اختیار ما گذاشته بودند از نوع آسانش بود! اصلا بگذار از اولش بگویم؛ داستان این طوری بود که 5-4 روز قبل از شروع کار به من گفتند تو راننده کامیونی! خب من هم خیلی ذهنیتی از کامیون نداشتم. وقتی آوردنش و کنارش ایستادم گفتم این دیگر چه غولی است! من نمیتوانم این را برانم. آقای مقدم گفتند خودم مینشینم اگر توانستم آقای مهرانفر هم میتواند، اگر هم نه که بعدش یک فکر دیگر میکنیم. بعد از اینکه ایشان چند دوری با کامیون زدند پیاده شدند و من پشت فرمان نشستم و کمی با کامیون آشنا شدم. چند روز مانده به شروع کار من و آقای تنابنده برای آشنایی بیشتر رفتیم سراغ کامیون؛ من برای یاد گرفتن رانندگی و آقای تنابنده بیشتر برای تحقیق اینکه چه امکاناتی دارد و چه استفادههای
فیلمنامهای میشود از تجهیزاتش کرد. یک جاهایی هم آقای تنابنده پشت فرمان مینشستند، البته ناگفته نماند رانندگیشان هم خیلی از من بهتر است. به هر حال برای یاد گرفتن رانندگی در پایتخت سری یک، تایم چند روزهای صرف شد و داخل و خارج از تهران با کمک راننده رانندگی میکردیم، ولی به شکلی نبود که خیلی حرفهای باشیم، برای همین در بسیاری از بخشهایی که کامیون نشان داده میشود یک نفر دیگر پشت فرمان نشسته است، اما در پایتخت ۲ خیلی روانتر شده بودم و بسیاری از مسیرها را خودم رانندگی میکردم، حتی بعضی از جاها از رانندگی من شگفتزده میشدند! کار سختی بود، به خصوص اوایل در پایتخت یک، چون راننده کامیون که نبودم، برای همین میترسیدم، چون به هر حال جان چند نفر دست من بود. تصور کن عوامل فیلمبرداری، جلوی دوربینیها و پشت دوربینیها بیشترشان از کامیون آویزان میشدند و در کنار این استرسها باید حواسم به دیالوگ گفتن و زاویه دوربین هم که در کادر باشم بود! همه اینها مشکلات کار بود، اما به تدریج که میگذشت و من روانتر میشدم، سختی کار هم برایم کمتر شد.
به نظرت الان در این دوره و زمانه که همه چیز پیشرفت کرده و زندگیها مدرنتر و پرزرق و برقتر شده، خانوادههایی شبیه خانواده داستان پایتخت همچنان هستند که همه چیز زندگی را اینقدر ساده بگیرند و مثلا پشت کامیون بروند سفر، زندگی کنند و... بله در بسیاری از شهرستانها این مدل خانوادهها هستند؛ خانوادههایی که شاید با ده هزار تومان یا با امکاناتی بسیار محدود میروند سفر. رستوران نمیروند اما خودشان غذای دو سه روز مسافرتشان را میبرند تا پول رستوران ندهند، شب هم شاید در چادر بگذرانند یا مسجد و... . خلاصه همه چیز را ساده میگیرند و صمیمیت زیادی در زندگیهایشان موج میزند.
تا حالا برای خودت هم اتفاق افتاده که مثلا با یکسری از دوستان یا اقوام باشی و آنها بخواهند بروند رستوران اما تو چون پول کافی نداری دلت نخواهد این اتفاق بیفتد؟ این جور مواقع ترفند برای در رفتن از دستشان چیست؟!
بله، این اتفاقی است که در زندگی همه ما افتاده؛ یک جاهایی هست که پول نداری و شرایطی هست که نمیخواهی بروی، اما بقیه اصرار میکنند که بروی! در مورد ترفند بستگی دارد که جمع چه کسانی باشند! یک جاهایی حقیقت را میگویی که پول ندارم و یک جاهایی هم دیگر نمیشود و بالاجبار میروی و مدام استرس داری که غذایی سفارش دهی که پولت برسد.
تو هم از آن دسته آدمهایی هستی که وقتی رستوران میروی اول به قیمت غذاها نگاه میکنند؟
بله، صددرصد.
پس احتمالا اگر یک روز مهمان یک نفر دیگر باشی، گوش میزبانت را میبُری و گرانترین غذا را انتخاب میکنی!
نه، اصلا. سعی میکنم آدم منصفی باشم مگر اینکه میزبان دشمنم باشد!(خنده)
در داستان پایتخت میبینیم که ارسطو مدام از یک کابوس در خوابهایش عذاب میکشد. در زندگی خودت هم کابوسی هست که دست از سرت برندارد و آزارت دهد؟
بله، معمولا چیزی که بابتش کابوس میبینم و شبها خوابم نمیبرد شبِ روز اولی است که میخواهم سر کار جدید بروم. به دلیل استرس زیادی که دارم شبش خوابم نمیبرد و خیلی وقتها کابوس میبینم که روز اول دیالوگهایم را فراموش
کرده ام یا کارگردان رفتار خوبی با من ندارد و... ؛ ریشه همه اینها در ترس است. مدام در فکر این هستم که چه اتفاقی قرار است بیفتد یا آنهایی که پشت دوربین ایستادهاند چه عکسالعملی نسبت به بازی من خواهند داشت و خیلی چیزهای دیگر که همهشان باعث میشوند ذهنم بهشدت درگیر شود و کابوس ببینم. یک جا خواندم کابوسها نشانه ترسها، اضطرابها، امیدها و رویاهایی است که در طول روز به آنها فکر میکنیم و دغدغههای ذهنی هستند که در طول شب در ضمیر ناخودآگاه تو را درگیر میکنند و حتی شاید نتیجه تصویرها و انتقال تصویرها و دغدغهها از حافظه کوتاه مدت به دراز مدت باشند یا پردازش اطلاعات در ذهن هستند. تنها کابوس ملموس من همین است که گفتم، چون کارم برایم خیلی باارزش و مهم است و خیلی روی کارم حساسم، البته به محض شروع اولین روز کاری این کابوس هم از بین میرود.
واقعا در طول فیلمبرداری پایتخت چند بار از دست آقای خمسه خندهتان گرفت؟
خیلی زیاد، آنقدر که تعدادش را یادم نیست! آقای خمسه استاد بداههگویی هستند و واقعا کسی را ندیده ام که در لحظه اینقدر توانایی بداههگوییاش بالا باشد و تا این حد خوب کلمات را کنار هم بچیند یا با چند کلمه شعر درست کند. آقای خمسه خیلی در این زمینه ذهن پویایی دارند. در «پایتخت» هم قرار بود همه یک بداهههایی بگوییم که سکانسها شکل شیرینی پیدا کنند یا شکل بگیرند و آقای خمسه از آنجایی که در زمینه طنزگویی و سخن نقضگفتن خیلی استاد هستند، در لحظه یک چیزهایی میگفتند که همهمان را به خنده میانداختند. البته این بداههگویی در همهمان بود؛ مثلا بارها از دست بداههگوییهای آقای تنابنده میخندیدم، هم جلوی دوربین هم در زندگی عادی.
یک جاهایی از داستان میدیدیم که به خاطر بعضی اتفاقات غرور ارسطو پیش چشم بقیه شکسته میشود. شده در زندگی عادی ات خودت غرور کسی را شکسته باشی یا برعکس غرورت را شکسته باشند؟
شاید یک جایی این اتفاق برایم افتاده باشد، اما الان خاطرم نیست. نمیخواهم بگویم آدم خوبی هستم؛ اما همیشه قبل از انجام هر کاری فکر میکنم، مثلا بارها شده خواسته ام عملی را انجام دهم و با خودم گفته ام خودت را بگذار جای آن آدم اگر تو این حرف را بشنوی ناراحت نخواهی شد؟ یادم نمیآید غرور کسی را شکانده باشم، شاید اگر شکاندم هم ناخودآگاه بوده و خودم متوجه نشده ام و کسی به من نگفته است. هیچ وقت عاقلانه این کار را نکرده ام و همین چیزها، همین فکر کردنهای قبل از دست به عمل زدن باعث شده من آدم کُند و کم حرفی باشم. هیچ وقت آدم لحظه نبوده ام که در لحظه بخواهم تصمیم بگیرم. بعضیها ربط میدهند به ترسو بودن یا محافظه کار بودنم، اما شاید به خاطر شکل زندگیام بوده که این طور رفتار را انتخاب کردم.
همه در جریان رفاقت تو و محسن تنابنده هستند. آیا مثل داستان سریال که زیاد با هم مشاجره میکنید در زندگی واقعیتان هم درگیری و بحث دارید؟
بله صددرصد. اصلا سر همین سریال «پایتخت» روزی نبود که یکی دو بار با هم بحث نکنیم! بحثهایمان همهشان درباره کارمان بود؛ درباره نقش یا دیالوگهایی که باید میگفتیم و قصههایی که قرار بود نوشته و ساخته شود. روزی نبود که بحث نکنیم و از دست هم حرص نخوریم، اما خانم ریما رامینفر همیشه میگفت این دوتا مثل دوتا برادری هستند که به جان هم میافتند، اما بعدش مثل دوتا بچه با هم زندگی میکنند و میخندند! برای اینکه جفتمان خیلی کارمان را دوست داریم و از هر چیز کوچکی بهراحتی نمیگذریم. در کل تمام بحثهایمان به دلیل اختلاف سلیقههایمان در کار بود و نه هیچ مساله دیگری. .
تا حالا با هم قهر هم کرده اید؟
خب ما هم در رابطه مان خیلی وقتها با یکدیگر بحث میکنیم. اصلا در روز درباره خیلی از مسائل با هم بحث میکنیم. گاهی من میخواهم مجابش کنم به انجام کاری یا محسن من را میخواهد مجاب کند، همین باعث میشود که مشاجراتی داشته باشیم اما هیچ وقت اینها باعث نمیشود قید همدیگر را بزنیم و قهر کنیم. بیش از هر چیزی اگر جر و بحثی داریم کاری است، مسائل دیگر کمتر باعث بحثمان میشوند.
قبول داری تو و محسن تنابنده برخلاف خیلی از بازیگران که میگویند فقط وظیفه بازی کردن را برعهده دارند، زحمت میکشید؟ مثلا یادم است از مدتها قبل از شروع فیلمبرداری تان مدام در حال فکر و انتخاب بازیگر و نوشتن متن پایتخت بودید و حتی لوکیشنهای کار را انتخاب میکردید.
بله، درست است. چون ما کارمان را خیلی دوست داریم، به ویژه اینکه «پایتخت» کاری است که دیده شده و همیشه از این ترس داریم که مبادا آن وجهه خوبش خراب شود، برای همین تلاشمان را بیشتر میکنیم. به هر حال هیچ کداممان موقعیت امروزمان را آسان به دست نیاوردهایم. سعی میکنیم این اعتماد و دوست داشتن را که مردم به پایتخت دارند با تلاش بیشتر و صرف بیشتر وقت و انرژی حفظ کنیم. فکر میکنم در همه کارها هم همینگونه باشد و عشق در کار همکارهای ما موج میزند. اکثر همکاران من در زندگی خانوادگیشان به خاطر این عشق و علاقهای که به کار دارند ناموفق هستند، چون عشق اولشان کارشان است، برای همین شریک عشقیشان احساس بیمهری میکند. شاید این برمیگردد به حس جاهطلبی و جاودانگی آدمها. در این کار جاودانگی، خودخواهی و جاهطلبی آدمها بیشتر ارضا میشود. خب آدمهایی که در این کار هستند بیشتر مورد توجهند، آدمهای دیگر آنها را با دست نشان میدهند یا میخواهند با آنها عکس بگیرند و حضورشان باعث میشود همه به آنها نگاه کنند، همین باعث میشود خودخواهی در این قشر زیاد شود و شریک احساسیشان با آنها دچار مشکلات بیشتری شود.
در زندگی خودت اتفاق افتاده که به خاطر بیپولی مثلا یک هفته پشت سر هم تخممرغ بخوری؟
آره آره، برای من هم اتفاق افتاده است. یک چیزی بگویم خیلی جالب است؛ یکی از همین قسمتهای پایتخت قصه من بود که بارها من و محسن به این خاطره خندیدهایم. همان قسمتی که در مسابقه تلویزیونی شرکت کردم و برنده شدم؛ چیزی بود که برای خودم پیش آمده است. من دانشجو بودم و استاد کارگردانی تلویزیونمان آقای محسن فردرو بود که خیلی سرش شلوغ بود، برای همین اکثر مواقع یا کلاسها را نمیآمد یا دیر میآمد، بنابراین تا جایی که میتوانست بچهها را میبرد محل کارش! یکی دو بار ما را برد با سیستم پورتال آشنا کرد. یک بار یک مسابقه تلویزیونی بود که همین طور که داشت مسابقه را اجرا میکرد ما را در استودیو پشت صحنه در قسمت تماشاگرها نشاندند و این طوری بود که برای اولین بار وارد استودیو شدیم. حدود ۸ نفری بودیم. مسابقه برگزار شد و یکجا یک سوال از تماشاچیها داشت با این مضمون که بعد از استان تهران بیشترین سینما را چه شهری دارد؟ یکی از بچهها جواب داد که اشتباه بود و بعد من دستم بالا بود که گفتم استان مازندران و برنده شدم. بعد از چند وقت آدرس جایی را دادند بالای میدان ونک که بروم جایزهام را بگیرم. جایزهام هم یک ربع سکه بود و یک جعبه
محصولات ویفر که جعبه بزرگی داشت و من نمیدانستم این جعبه را چه کار کنم، چون میخواستم مستقیم بروم تئاتر شهر که تمرین داشتم. پیش خودم گفتم میفروشمش. خلاصه از خود میدان ونک تا میدان ولیعصر سوپرمارکتها را میرفتم و نشان میدادم تا بخرند اما هیچ کس نمیخرید! هر سوپر مارکتی که میدیدم، میگفتم اگر این یکی هم نخرید، دیگر میاندازمش دور! چون پولی نداشتم که دربست بگیرم و تا تئاتر شهر ببرم و برگردانمش. بالاخره یک جایی نزدیکهای میدان طالقانی یکی پیدا شد و با یک قیمت پایین آن ویفرها را از من خرید و خلاصه این خاطرهای شد برای من که هر دفعه بهش فکر میکنم خندهام میگیرد.
همه دنیای ارسطو کامیونش است. چیزی در این دنیا هست که همه دنیای تو باشد و دلبستگی زیادی به آن داشته باشی؟
بله، من نسبت به چیزهایی که در زندگیام دارم خیلی دلبستگی دارم، چون به سختی آنها را به دست آوردهام. مثلا به کارم دلبستگی عجیبی دارم، چون خیلی درس خواندم تا وارد دانشگاه دولتی شوم. یک سال تمام برای ورود به دانشگاه هنرهای زیبا درس خواندم و بعد از آن دوران دانشجویی و بیپولی بود که کارهای تئاتر بدون مزد انجام میدادیم و هزینه تاکسی و اتوبوس را هم باید از خودم میدادم، بعد از دوران دانشجویی هم برای اینکه یک اسمی پیدا کنی باید کار کنی و دوباره از جیبت خرج کنی. خیلی جاها تیرت به سنگ میخورد، خیلی جاها خودم میرفتم تست میدادم تا بالاخره یک جایی قبولم کنند یا چقدر تئاتر کار کردیم که در بازبینیها رد شد. همه اینها باعث شد که از تئاتر بیایم و نقشهای کوچک سینمایی را کار کنم و وارد تلویزیون شوم. هرچند وارد دنیای حرفهای تئاتر شدن هم برای من یک زمان زیاد و طولانی و مشقتباری بود و همینطور بالا آمدنهایم پله پله بوده، برای همین است که امروز قدر کاری را که به من سپرده شده خیلی میدانم و تلاشم را میکنم کارم را خوب انجام دهم تا آبرویم حفظ شود. برای خیلی از بچههای هنری و بچههایی که از تئاتر بالا آمدند این فرآیند وجود
داشته، به همین دلیل وقتی نقشی به آنها سپرده میشود با دل و جان انجامش میدهند تا یک پله بیایند بالاتر. بله، این دلبستگی که گفتید در کارم خیلی زیاد است. در مورد بقیه چیزهایی هم که به دست آوردم دلبستگی دارم، مثلا حتی یک موبایل هم چیزی نبوده که همینطوری مجانی از جایی برایم رسیده باشد، برایش کار کردم و آنها هم برایم دلبستگی دارد. جدای از آن آثار هنری که دارم یک جورهایی بهشان دلبستگی دارم. مثل خانوادهام که بهشان دلبستگی دارم، روی کارهایم هم همانقدر تعصب دارم. حتی سر هر کار جدیدی هم بروم برمیگردم و آلبوم خاطراتم را ورق میزنم؛ این دلبستگیها در من وجود دارد.
تا حالا به زندگی کنار راهآهن فکر کردی؟ یک زندگی شبیه زندگی همان خانوادهای که در پایتخت میبینیم. اصلا برایت جذاب هست؟
زندگی در کنار راهآهن جدا از خطراتی که دارد با هیچجا فرق نمیکند. این خصلت آدمی است که هر جا باشد بهش عادت میکند، دیگر بدتر از زندان انفرادی که وجود ندارد؛ اگر بنا به هر دلیلی آنجا هم باشی، بالاخره بعد از مدتی به شرایطش عادت خواهی کرد. شاید زندگی کنار راهآهن هم برای یک ماه اول غیرمعمول باشد، شاید ۱۰ شب اول با صدای قطاری که رد میشود از خواب بیدار شوی، اما بعد از آن شاید صدای بوقش هم بیدارت نکند! همه ما یک چیزهای غیرمعمول در زندگیمان داریم و بهش عادت کردهایم. یک موقعیتهایی شبیه همین زندگی کنار راهآهن که برای بعضیها در آن شرایط عادی شده است.
ممکن است تو هم از روی ظاهر آدمها قضاوتشان کنی؟
آره، خیلی این اتفاق میافتد، اما بیشتر وقتهایی که از ظاهر آدمها حس منفی دارم، به خودم نهیب میزنم که این حس تو حس لحظه توست و در اکثر مواقع هم اشتباه است. فکر کن این آدم را وقتی باهاش صحبت میکنی و بیشتر معاشرت میکنی میبینی که چقدر درباره اش اشتباه کردی و چه چیزهایی این آدم دارد که تو نداری. وقتهایی که منفیبافی میکنم و از طرف سیگنال منفی میگیرم و ازش خوشم نمیآید، به خودم یادآوری میکنم که قبلا هم این تجربه را داشتهای که قضاوت اشتباه کردی و بعد که با آن شخص صحبت کردی شرمنده شدی چون در موردش بد فکر کردی. این تجربه را هم
داشته ام که با آدمهایی که در لحظه دوست شده ام و خوشم آمده، کمتر دوستی پایدار و عمیقی برقرار کرده ام، اما آدمهایی که سفت و سخت در یک زمان طولانی آمدند و با هم دوست شده ایم با وجود جدالهایی که با هم داشته ایم، رابطههایمان ماندگارتر شده است.
در پایتخت نقطه ضعف نقی معلوم شد، آن هم این بود که میشد با دادن کامیون به او و رانندگی کردنش با آن گولش زد. حالا محسن تنابنده واقعی را چه شکلی میشود گول زد؟
یادم نیست چه نقطه ضعفی دارد! فکر میکنم وقتی با آدمها مخالفت میکنی در اکثر مواقع مخالفت میکنند. باید از در تایید باهاشون وارد شوی یا حرفت را یک تایم دیگر بزنی، مثلا وقتی با کسی بحث میکنی همان لحظه گارد میگیرد باید سیاست داشته باشی حرفت را غیر مستقیم و با صدای پایین بزنی و بگذاری طرف فکر کند، چون هر کسی غروری دارد و بعد شاید خودش برسد به آن چیز یا فردایش دوباره مطرح کنی. آن موقع یک جواب دیگر میشنوی؛ ولی اگر مستقیم مخالفت کنی، طرف هم مخالفت میکند.
پس این آدم نیاز به قلق گیری دارد!
همه آدمها قلق دارند، خود من هم یک جایی گارد دارم، ولی وقتی حرفی را زیرپوستی و درست میزنند، فکر میکنم و بعد فردایش دیگر آن گارد را ندارم و راحتتر میپذیرم.
تصویربرداری آن صحنههایی که ماشین آن پیرمردها داشت میرفت توی دره چند روز طول کشید؟
آن صحنهها 3 ،4 روز طول کشید. اگر نگاه کنید یک جاهایی هوا آفتابی است و یک جاهایی آن آخرها باران آمده، باید حتما آن جاها را میگرفتیم و میرفتیم، چون چارهای نداشتیم. آن سکانس خیلی سخت بود، تا جایی که نزدیک بود من بمیرم. یکجا قرار بود خودم را از ماشین پرت کنم! داستان این بود که باید دستی را میکشیدم و ماشین را در دنده میگذاشتم تا بایستد و صحنه را به گونهای نشان دهم که ماشین دارد به دره میافتد و نمیایستد و من باید خودم را پرت میکردم پایین. سرعت ماشین 20 کیلومتر بود. خودم را با همان سرعت خیلی واقعی به ماشین رساندم، حالا باید دستی را میکشیدم، باید میآمدم پایین از ماشین. یک لحظه که رفتم این کار را بکنم، پایم را که گذاشتم پایین، دیدم آنقدر ماشین سرعت دارد که کفشم پاره شد و کف پایم کمی زخم شد. حالا عوامل پشت دوربین هی میگفتند خودت را بینداز پایین، اما من ترسیدم و نتوانستم. البته ماشین راننده پشتش بود که دیده نمیشد و قابل کنترل بود. وقتی تمام شد، فکر کردم که اگر خودم را میانداختم، ماشین با سرعت 20 تا میرفت از پشت روی آسفالت میافتادم و امکانش بود ضربه مغزی شوم. درِ ماشین هم باز بود و میخورد به سر و
صورتم، ولی واقعا در آن لحظه فشار میآوردند که این کار را بکن، ولی به حرفشان گوش نکردم.
پس تجربه بدلکاری هم داشتی؟
بله، خیلی. همان صحنهای که آقای تنابنده خودش را روی زمین میکشد چقدر وحشتناک است. همان مسیر اگر چوب یا شیشهای بود که میرفت توی شکمش (البته بچهها مسیر را تمیز کرده بودند.) اما قابل پیشبینی نبود، چون ماشین با سرعت میرفت و ممکن بود 4 تا معلق بزنی بروی جای دیگری بیفتی.
راست است که سری سوم پایتخت در کشور تاجیکستان ضبط خواهد شد؟
نه، این شایعه است. قبل از اینکه پایتخت 2 را بسازیم، به همه اینها فکر کرده بودیم که پایتخت 2 را کجا بسازیم، ولی تاجیکستان تنها در حد حرف بود و برای قسمت سوم هم هنوز هیچ حرفی نزدهایم.
تحویل سالی هست که به خاطر عجیب و غریب بودنش در ذهنت ماندگار شده باشد؟
بله، حدود سه سال پیش بود که فکر میکنم اجرای عمومی در پاریس داشتیم. یادم است همه گروه رفتیم و در کنار کلیسایی که جزو بناهای دیدنی پاریس است سال را تحویل کردیم/ خلاصه آنجا یکی از بچهها با تلفن با ایران در ارتباط بود و از لحظه سال تحویل باخبر شدیم و یکی از خاطرات تحویل سالی است که در ذهنم مانده است.
این درست است که آدم وقتی تصادف میکند چشمش میترسد؟
بله، صددرصد. خدا را شکر تا حالا تصادف سنگینی نداشتم، ولی یک بار یادم میآید سر یک پیچی داشتم با ماشین میرفتم و یک اتوبوس هم پیچید و فکر نمیکردم اینقدر به من نزدیک شود، فقط میدیدیم همینطور دارد نزدیک میشود و بالاخره هم برخورد کرد و بدنه ماشین یک مقدار زخمی شد، اما به خیر گذشت.
تو و محسن تنابنده چه چیزی دارید که گروه خونیتان اینقدر به هم میخورد؟
خب این برمیگردد به اینکه شرایطی که داریم کمی شبیه هم است و سلیقه هنری و کاری و فکریمان شبیه هم است و حرف برای گفتن زیاد داریم. شاید چون از یک طبقهایم و همکاریم اینگونه است. آدمها در زندگیشان رفیق خودشان را پیدا میکنند. من و آقای تنابنده هم قبل از هر چیز با هم تئاتر کار کرده ایم و همیشه هم از دور همدیگر را میدیده ایم و کارهای هم را دنبال میکردیم، اما جایی که بیشتر صمیمی شدیم از تئاتری بود که نویسنده و کارگردانش هم اتفاقا آقای نریمانی بود که نویسنده همین پایتخت هم بودند. از بازیگرهای دیگری که در آن کار بودند امیر جعفری، سیامک صفری و حمید دلاوری بودند که آنها هم از دوستان ما هستند و در ارتباط هستیم، اما سابقه آشنایی و پررنگتر شدن دوستیمان از همین تئاتر شروع شد.
کلا در کارهایی حالت خوب است که بازیگرهایش اکیپ دوستان خودتان باشند، نه؟
بههرحال ما بچههای یک دوره هستیم؛ بچههای تئاتریم و با هم سرو کله هم میزنیم و دوستیم، اما واقعا این جوری نیست که هر جا هستیم دوست داشته باشیم همه آنها باشند. در کار تعارف نداریم، کارمان خیلی برایمان مهم است. بعضی وقتها که میبینیم جای فلانی نیست، میگوییم این نقش به درد تو نمیخورد و نباید این کار را انجام دهی، چون با این اتفاق هم کار طرف خراب میشود، هم آبروی خودم میرود که معرفیاش کردهام. بهرغم اینکه خیلی به یاد هم هستیم و شاید مثلا صحبت این میشود که فلان نقش هست، اول یاد دوستانمان میافتیم، اما این را یاد گرفته ایم که چیزی که مهم است این است که آن نقش باید به طرف بخورد. ما لحظات خودمان را داریم، رفت و آمد خودمان را داریم، تلفنی و دیداری در ارتباط هستیم. ما بچههایی هستیم که با هم درس خواندیم و یک سابقه کاری با هم داشتیم، همه اینها باعث شده که نشست و برخاستمان بیشتر شود، بحث و مجادله داشته باشیم و مسیر فکری هم را بیشتر بشناسیم و پیدا کنیم. این گروه خونی که میگویی به هم میخورد، از همین جاها نشات گرفته است.
ارسال نظر