زورو در اکونآباد
به اینجا رسیدیم که رابینهود سوار بر دوچرخه وارد اکونآباد شد و برای خودش یک یار پیدا کرد، اما بحث اخلاق و اقتصاد پیش آمد و اکونآبادیها آبشان با رابینهود در یک جوب نرفت. . . و حالا ادامه ماجرا:
اکونآبادیها فردای روزی که رابینهود را فراری دادند آمده بودند سر کارشان. یعنی توی میدان نشسته بودند و به جلو خیره شده بودند. در این لحظه صدای سوت آمد. بعد یک اسب بدو بدو آمد و زیر درخت وسط میدان اکونآباد ایستاد و شیهه کشید. بعد یک نفر تالاپی از بالای درخت پرید روی اسب و میخواست گازش را بگیرد و برود که خیارمحور گفت: «کجا؟»
بابایی که روی اسب نشسته بود نقابی به چهره داشت.
به اینجا رسیدیم که رابینهود سوار بر دوچرخه وارد اکونآباد شد و برای خودش یک یار پیدا کرد، اما بحث اخلاق و اقتصاد پیش آمد و اکونآبادیها آبشان با رابینهود در یک جوب نرفت... و حالا ادامه ماجرا:
اکونآبادیها فردای روزی که رابینهود را فراری دادند آمده بودند سر کارشان. یعنی توی میدان نشسته بودند و به جلو خیره شده بودند. در این لحظه صدای سوت آمد. بعد یک اسب بدو بدو آمد و زیر درخت وسط میدان اکونآباد ایستاد و شیهه کشید. بعد یک نفر تالاپی از بالای درخت پرید روی اسب و میخواست گازش را بگیرد و برود که خیارمحور گفت: «کجا؟»
بابایی که روی اسب نشسته بود نقابی به چهره داشت. گفت: «چیزه... چیزه... من هم برم دیگه.»
خیارمحور گفت: «کجا؟»
طرف گفت: «برم پی کارم. در رم یعنی. یعنی از دست شما.»
خیارمحور گفت: «چرا؟»
طرف گفت: «من برای نجات شما آمده بودم. از دیروز بالای درختم. دیدم با رابینهود چه کار کردید. بهتره من هم برم.»
خیارمحور گفت: «شما؟»
طرف گفت: «من زورو هستم.»
خیارمحور گفت: «راه نجاتت چیه؟»
زورو گفت: «من هم... یعنی چیزه... تئوری من هم یک طورهایی شبیه رابینهوده. من هم از پولدارها میدزدم.»
خیارمحور گفت: «میدزدی؟ یا بدزدیم؟»
زورو گفت: «میدزدم.»
خیارمحور گفت: «مسالهای نیست. میتونی بمونی و ما رو نجات بدی. تو نجاتدهنده ما هستی. خوش اومدی قهرمان.»
اکونآبادیها گفتند: «خوش اومدی قهرمان. توی اکونآباد بمان.»
زورو گفت: «بمونم؟ ولی من هم...»
خیارمحور گفت: «تو عزیز مایی.»
زورو گفت: «پس بحث اخلاق و اینا چی؟»
خیارمحور گفت: «رابینهود میخواست ما را قاطی ماجرا کند، ولی تو خودت تنهایی میخواهی ما را نجات بدی.»
زورو گفت: «آهان! پس مساله اخلاق حل شد؟»
خیارمحور گفت: «بله. برنامه این است که تو با همین اسب و نقابی که داری میروی حق و حقوق ما را از بانک موزی و شهردار و دار و دستهاش میگیری.»
زورو گفت: «شما چی کار میکنید؟»
خیارمحور گفت: «ما مینشینیم توی میدان و همین کاری که الان میکنیم را میکنیم؛ یعنی به جلو زل میزنیم. فوق فوقش گردو بازی میکنیم.»
زورو گفت: «خسته نباشید. یعنی من بدزدم، خودم را به خطر بیندازم، شما گردوبازی کنید؟»
خیارمحور گفت: «این تنها راهی است که اخلاق و اقتصاد در اکونآباد به خطر نمیافتد.»
زورو گفت: «بتاز اسب تیزتازم...» و اسب یورتمهای رفت و شتاب اولیه گرفت و رفت.
خیارمحور داد زد: «کجا قهرمان؟»
اکونآبادیها داد زدند: «کجا قهرمان؟»
زورو داد زد: «باشید برمیگردم...» و خندهای عصبی کرد و گفت: «من خودم سر همه کلاه میذارم و بیمه خسارتم را هم میدهد. بعد شما میخواهید سر من کلاه بذارید؟»
خیارمحور گفت: «یعنی ما را نجات نمیدهی؟ برگرد قهرمان.»
اکونآبادیها داد زدند: «برگرد قهرمان... قهرمان... مان...»
زورو گفت: «عمرا.» و دیگر دور و بر اکونآباد آفتابی نشد.
اکونآبادیها به باقی کارشان ادامه دادند و به جلو زل زدند. خیارمحور شروع کرد گردو بازی کردن. گفت: «یعنی کی ما رو نجات میده؟ یعنی راه ما چیه؟»
این قسمت بیست و پنجم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
طرح : سلمان طاهری
ارسال نظر