بازخوانی نامه انتقادی آلاحمد به جمالزاده به بهانه آنچه در دانشگاه تهران گذشت
نه آقای جمالزاده؛ نه!
مظفر خسروانی یک: سال ۱۳۳۷ بود که جلال آل احمد مدیر مدرسه را به دست چاپ سپرد. آقای نویسنده در این زمان ۳۵ سال داشت. دید و بازدید، از رنجی که میبریم، سهتار و زن زیادی پیشتر به قلم او منتشر شده بود.
همان سال ۳۷ نیز همزمان با مدیر مدرسه، کمی اینطرف و آنطرفتر، سرگذشت کندوها از او چاپ شد. بعدتر نوبت به نون والقلم، سنگی بر گوری و نفرین زمین رسید و سرانجام هم سه سالی پس از مرگ نابهنگامش در ۱۳۵۰ پنج داستان از او به قالب کتاب درآمد. کمابیش کارنامه قصهنویسی آلاحمد را میتوان در این عناوین خلاصه کرد.
همان سال ۳۷ نیز همزمان با مدیر مدرسه، کمی اینطرف و آنطرفتر، سرگذشت کندوها از او چاپ شد. بعدتر نوبت به نون والقلم، سنگی بر گوری و نفرین زمین رسید و سرانجام هم سه سالی پس از مرگ نابهنگامش در ۱۳۵۰ پنج داستان از او به قالب کتاب درآمد. کمابیش کارنامه قصهنویسی آلاحمد را میتوان در این عناوین خلاصه کرد.
مظفر خسروانی یک: سال 1337 بود که جلال آل احمد مدیر مدرسه را به دست چاپ سپرد. آقای نویسنده در این زمان 35 سال داشت. دید و بازدید، از رنجی که میبریم، سهتار و زن زیادی پیشتر به قلم او منتشر شده بود.
همان سال ۳۷ نیز همزمان با مدیر مدرسه، کمی اینطرف و آنطرفتر، سرگذشت کندوها از او چاپ شد. بعدتر نوبت به نون والقلم، سنگی بر گوری و نفرین زمین رسید و سرانجام هم سه سالی پس از مرگ نابهنگامش در ۱۳۵۰ پنج داستان از او به قالب کتاب درآمد. کمابیش کارنامه قصهنویسی آلاحمد را میتوان در این عناوین خلاصه کرد. در این میان اما نه سال ۱۳۳۷ و نه مدیر مدرسه، هیچ یک را اصلاً نباید دست کم گرفت، چرا که احتمالا این سال، سال مهمی و این کتاب، کتاب مهمی در قصهنویسی آلاحمد به حساب میآید. هر چه باشد، ۵ سال از کودتای ۳۲ گذشته و آقای نویسنده در این مدت قصهای منتشر نکرده است؛ البته چندان هم بیکار نبوده است: تکنگاری «اورازان» که نخستین تکنگاری از سهگانه مثالزدنی او است، در سال ۱۳۳۳ کتاب شده است. همان سال هم ترجمه «بازگشت از شوروی» را درآورده است. این طرف و آن طرف هم یادداشتهایی نوشته است، به سیاق همیشه انتقادی، بدون تعارف و مجامله، تند و تیز. معالوصف نگاهی به کارنامه قصهنویسیاش نشان میدهد این سالها چگونه بر نویسنده گذشته است. ظاهرا کودتا تاثیر خودش را کرده است: چیزی برای حکایتکردن نمانده است، خود اگر حس و حالی مانده باشد. آلاحمد در چنین حال و هوایی است که دست به نوشتن و انتشار مدیر مدرسه میبرد و آن را به بازخواست علیه وضعیتی تبدیل میکند که هیچ جای امیدی برای اصلاح باقی نگذاشته است؛ وضعیتی که مصلحان آن دیر یا زود به بازیچههای آن تبدیل میشوند. راوی مدیر مدرسه از همان نخستین جمله داستان، موضع خود را به چنین وضعیتی نشان میدهد: «دنگم گرفته بود که قُد باشم». آلاحمد در سراسر سالهای پس از کودتا سر این موضع ایستاد و کوتاه نیامد. وقتی که مرد، ۶-۴۵ سال بیشتر نداشت؛ همچنان قد و یکدنده، سینهبهسینه وضعیت ایستاده بود. همچه جنمی داشت آلاحمد.
دو: همان سال ۱۳۳۷ اتفاقاتی هم در حوزه عمومی داشت میافتاد. گشایش فضای اجتماعی و فرهنگی پس از کودتا که از سال ۱۳۳۴ آغاز شده بود، در سالهای ۷-۳۶ شتاب گرفت. کمکم گفتار روشنفکری که کودتا ضربه سهمگینی به آن وارد کرده بود، جان دوبارهای مییافت و بار دیگر به صحنه مطبوعات برمیگشت. تعداد رو به رشد مجلههای روشنفکری که در این سالها انتشار خود را آغاز کردند، نشان از این گشایش نسبی داشت؛ البته مجلهای مثل «راهنمای کتاب» جزو این مجلات به حساب نمیآمد. انتشار این مجله گرچه در سال ۱۳۳۷آغاز شد، اما ترکیب نویسندگان آن فاضلانهتر از آنی بود که جایی برای بحث روشنفکری باقی بگذارد. مجله را احسان یارشاطر درمیآورد و چهرههایی چون حسن تقیزاده، ابراهیم پورداود، محمدعلی جمالزاده، غلامعلی رعدی آذرخشی، غلامحسین مصاحب، ذبیحالله صفا، عبدالحسین زرینکوب، مجتبی مینوی و نصرالله فلسفی در آن قلم میزدند. خلاصه فضل و کمال و معرفت از سر و روی آن میبارید. در این میان، مطلبی در شماره دوم مجله به چاپ میرسد که امروز وقتی به آن نگاه میشود، چنین مینماید که با فضای کلی آن مجله نمیخواند. مطلب را جمالزاده نوشته است، آن هم در نقد و در واقع در تقریظ مدیر مدرسه و همه در تحسین زبان ساده و عامیانه آن: «در باب زبان و انشای کتاب، همین قدر میگویم که تمام کتاب به زبان مکالمه و محاوره و به قول اصفهانی ها اختلاط نوشته شده؛ شیرین و دلنشین است و دارای چنان سرعت و ایجاز و به قدری آمیخته با طعن و طنز که میتوان آن را انشای کاریکاتوری خواند.» جمالزاده در این زمان ۶۳ سال داشته و احتمالا بیش از همه اهل فضلی که در راهنمای کتاب گردهم آمده بودند، با ادبیات معاصر نسبت داشته است؛ هر چه باشد، پایهگذاری داستان کوتاه جدید فارسی را به او نسبت دادهاند. همین مطلبی که در آن زبان به تحسین آلاحمد در مدیر مدرسه گشوده، شاید اوج همراهی نویسندگان راهنمای کتاب با جناح بالنده ادبیات معاصر باشد. راستش هیچ از آن مجله چنین یادداشتی انتظار نمیرفته است.
سه : شاید هر نویسنده دیگری جای آلاحمد بود، از اینکه چهرهای همچون جمالزاده در مقام نیای داستان کوتاه بر کتاب او تقریظ نوشته و زبان به تحسین او گشوده، به وجد میآمد و دیگر دل توی دلش نمیبود؛ اما فلز آلاحمد از این مسها نبود که با هر آبکاری بدرخشد و طلا شود. این آلاحمد بود و نه هر کس دیگر. همانی بود که دنگش گرفته بود که قد باشد؛ اما نه همینطوری و نه از سر دلخوشی، که سوای همه اینها به خاطر آن خشمی که وضعیت راکد و متعفن موجود در او برمیانگیخت. همین بود که تقریظ جمالزاده نه فقط او را خوش نیفتاد که حسابی اوقاتش را تلخ کرد و نامهای در جواب آن به جمالزاده فرستاد که سراسر طعنه و تکهپرانی و نقد عریان و صریح است. این نامه به تمامی در تاریخ نوشتار انتقادی به زبان فارسی بدیع مینماید، یا دستکم سخت بتوان نظیری برای آن جست. کمتر دیده شده است که نویسندگان ایرانی در پاسخ به تحسین این و آن تسلیم نشوند، تشکر نکنند و دلشان غنج نرود. فقط هم خاص نویسندگان نیست. معمولا هر آدمی متعلق به هر قشری که باشد، از این که به هر دلیلی تحسین شود، بدش نمیآید. راستش ایرانی و خارجی ندارد و تاکید روی ایرانی صرفا از باب تذکر به خود بود. با این حال، آل احمد در مقابل تحسین، در مقابل سوت و کف زدن بقیه، میایستد و میگوید نه. به هر کسی هم این حرف را نمیزند. به کسی که نخستین داستانهای کوتاه را به فارسی نوشته، میگوید: نه آقای جمالزاده، نه! در این پاسخ غیرمتعارف، نابهنگام، بیپرده و خشن نباید سراغ نوعی تواضع و فروتنی را گرفت. آلاحمد نه نمیگوید تا به نفس خود اصطلاحا مهار بزند و یکوقت امر برش مشتبه نشود. متن آلاحمد هجومیتر و انتقادیتر از آن است که بتوان چنین زهدفروشیهایی را به آن بست. اساسا مساله آن محتوای نوشته جمالزاده نیست. شاید جمالزاده هر چیز دیگری درباره مدیر مدرسه مینوشت، باز آلاحمد فرصت را غنیمت میشمرد و زهر خودش را میریخت. همین است که در نامه به او بیش از هر چیز دیگری زیر پای خودش را خالی میکند: «آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است؛ و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.» باز باید تاکید کرد که مساله این نیست که آلاحمد تا یکی به جمالزاده بزند، یکی هم به خودش زده است. بالعکس؛ آلاحمد میخواهد بهطور ریشهای حساب خود را از حساب کسی مثل جمالزاده جدا کند. میخواهد روشن کند که آنها وقتی از لفظ مشترکی چون ادبیات استفاده میکنند، در واقع دارند درباره دو چیز مختلف، از اساس مختلف، حرف میزنند: «آقای جمالزاده، به عقیده این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهصدر میدهد. اصلا «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.» از این منظر دیگر برای آلاحمد چه اهمیتی خواهد داشت که جمالزاده چه میگوید. جمالزاده هر چه بگوید، مشکل آلاحمد با این گفتهها و محتوای آنها نیست، خود اگر درست باشد یا نباشد، له آلاحمد یا علیه او؛ مشکل با جایگاه این گفتهها، با جایگاه جمالزاده، با جایی است که او ایستاده است: «تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فواید روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.» آلاحمد با آن مقام امنی که جمالزاده در آن ایستاده و به ایران، به تاریخ و فرهنگ آن، به نویسندهها و شاعرانش و بگو به خود آلاحمد و مدیر مدرسهاش مینگرد، سر سازگاری ندارد، آن را به رسمیت نمیشناسد و مشروعیتی برای آن قائل نیست. همین است که مینویسد: «با این مطالب لطفآمیز درباره «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید.»
چهار: آلاحمد ده، یازده سالی پس از انتشار مدیر مدرسه و نوشتن آن نامه به جمالزاده، به ناگهان، میمیرد. جمالزاده که ۲۸ سالی بزرگتر از آلاحمد بود، ۲۸ سال پس از مرگ او نیز زنده میماند و در سال ۱۳۷۶ و به سن ۱۰۲ سالگی زندگی را تمام میکند. شاید کمی نابهجا و بیربط باشد، اما این عدد و رقمها را میتوان تمثیلی گرفت برای سرگذشتی که نقد در سرزمین ما داشته است. نقد ریشهای، آنگونه که آلاحمد در نامه به جمالزاده شمهای از آن را به نمایش گذاشت، کمتر مجالی برای بروز و عرضه داشته و اغلب به نام خشونت، به نام سیاهنمایی، به نام غیراخلاقی بودن نفی و کنار زده شده است. در عوض چیزی به نام نقد سازنده که در واقع مشتی تعارف و مجامله بیش نیست، جای حقیقت نقد برنشسته است. همین است که در این سالها، در سالهایی که به نظر میرسد نقد محلی از اعراب ندارد و همه به آن مشکوکند و ترجیح میدهند دور هم خوش بگذرانند تا به یکدیگر و به وضعیت موجود نقدی وارد شود، شاید بازخوانی بخشهایی از نامه آلاحمد به جمالزاده خالی از فایده نباشد. بد نیست در سراسر خواندن این نامه از خودتان بپرسید که آیا در سال ۱۳۹۳ میتوان همچنان سراغ این گونه نقد ریشهای را گرفت؟
پنج : آقای جمالزاده
اخیرا قلم رنجه فرموده بودید و درباره «مدیر مدرسه» این فقیر - که در واقع چیزی جز مشتی در تاریکی نبود- در آخرین شماره «راهنمای کتاب»، مطالبی نعتآمیز منتشر کرده بودید. از اینکه آن جزوه بسیار مختصر، سرکار را به چنین زحمتی واداشته است، بسیار عذر میخواهم. پیدا است که در سنوسال شما، نشستن و ده، یازده صفحه، درباره آدمی ناشناس که نه کارهای است و نه اگر نانی به او قرض بدهی، روزی روزگاری پس میتوانی گرفت، کار سادهای نیست. فداکاری میخواهد و همت و قصد قربت و دستآخر دوراندیشی و شما بهتر از این فقیر میدانید که همین همتها و قصدهای خالی از اغراض است که کسی را به چیزی یا به کاری، دلبسته میکند و دستکم، در تاریکی ذهن آدم بدبینی، فتیله میرندهای از خوشبینی گذرایی میافروزد. از این همه بسیار ممنون.
اما راستش این است که چون آن همه بهبهگویی را در خور خود ندیدم، شک برم داشت و این بود که به ذهنم گذشت شاید در اینهمه همت و قصد قربت و پرکاری، مابهازایی از دوراندیشی هم نهفته باشد و تازه چه خوب است اگر این حدس، صائب باشد. چراکه بزرگترین رجحان یک عمر دراز این است که بدانی در پس این شکلکها، صورتی نیز از حقیقت واقع نهفته است. گذشته از این که مگر قرار شده است تنها امثال دشتی دوراندیش باشند و در فکر باقیات صالحات؟ که بردارند و مثلا در «نقشی از حافظ» توشهای برای روز مبادایی ببندند که پای پیران قوم از میان برخاسته است و جوانها زبان درآوردهاند و بههیچ تر و خشکی از آنچه در زیر دیگ این روزگار، برای نسل آنها، چنین آش دهانسوز زقومی پخته است، ابقا نکنند؟ جمالزاده هم که به گمان خود در این پختوپز دستی نداشته است، حق دارد عاقبتاندیش باشد. حق دارد که با همه بعد مسافت، بوی نکبتی این سفره
[گسترده]را دربیابد و آنوقت به دنبال این استشمام برخیزد و همچون لقمهای به مفلوکی که گمان برده است گداست، پیزری لای پالان من هیچکارهای بگذارد که مبادا فردا همین مفلوک ناشناس، از سر قبر من یا پدرم بگذرد و به جای الرحمن، بر آن لگدی بکوبد. به این طریق، جوانهای نسلی که من فردی از آنم، به آقای جمالزاده هم حق میدهند که اینچنین عاقبتاندیش باشد.
باعث تاسف است که تاکنون فرصت زیارت سرکار دست نداده است و البته میدانید که تقصیر این قصور از این فقیر نبوده است. چراکه من از وقتی چشم به این دنیا گشودهام، سرکار - اگر بدتان نیاید- به خرج جیب همان معلمهایی که در «مدیر مدرسه» دیدید، در کنار دریاچه «لمان»، آبخنک میل میفرمودهاید که نوشتان باد. چون حقش را داشتهاید. قلمها زدهاید و قدمها برداشتهاید - آبرویی بودهاید و هتک آبرویی نکردهاید - همیشه جای خودتان نشستهاید... نه دامنتان را به سیاست آلودهاید - نه در دام حسد دوستان و همکاران گرفتار شدهاید- نه از زندانها خبر داشتهاید و نه از حرمانها.
و در نتیجه این برد را هم داشتهاید که نه از آتش داغ آن ۲۰ سال، جرقهای به دستتان پرید و نه از لجن... همیشه هم محترم بودید و نماینده این مردم بودید و مهمتر از همه، از نویسندگان پرفروش بودید. بههمین صورتها بوده است که من نوعی تاکنون نتوانسته است به فیض زیارت سرکار نائل بشود و من ناچار بودهام دلم را به آنچه منتشر میکنید، خوش کنم و دیدارتان را اگر نه به قیامت، به روزگاری موکول کنم که سری توی سرها داشته باشم یا آنطور که دستور داده بودید، «ره چنان بروم که رهروان رفتهاند» که نفهمیدم غرضتان از این «رهروان»، خودتان بودید یا آن دیگران که ذکر خیرشان گذشت و همپالکیهایشان. اما اگرچه جسارت است اما این را هم از این فقیر به یاد داشته باشید که اگر قرار بود همه در راهی قدم بگذارند که رهروان رفتهاند، شما الان باید روضهخوان باشید... و من گوگلبان*.
آقای جمالزاده، خیلی حرفها برایتان دارم - نکند سرتان را درد بیاورم؟- و حالا به همین علتها است که میخواهم غبن اینهمه ساله خودم را از زیارت سرکار در این مختصر بیاورم، به خصوص که با این مطالب لطفآمیز درباره «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید. دستکم اینهم فرصتی است برای درددلی. آخر اگر پیران قوم از درددل جوانها بیخبر باشند، این حفره میان نسلها تا به ابد هم پر نخواهد شد. شما با «یکی بود، یکی نبود»تان مرا شیفته خود کردید- با «درددل میرزا حسینعلی» احساس کردم زه زدهاید - چون در آن به جنگ کس دیگری رفته بودید که میدیدید از خودتان کاریتر است - با «قلتشن دیوان» از شما دلزده شدم. چراکه به نرخ روز، نان خورده بودید - در «تیمارستان»، دهنکجی به آن دیگری کرده بودید که وقتی خودکشی کرد، شما هم فراموش نکردید که از آنور دنیا، در تقسیم میراث او با خانلریها و کمپانی، شرکت کنید - یادتان هست با انتشار آن نامهها، چه افتخاراتی میفروختید؟ - میبخشید که به تلویح و اشاره قناعت میکنم- و با «صحرای محشر» دلم از شما به هم خورد- حیف! و بعد که دیگر هیچ. «هزار بیشه» آمد و هزار قلماندازی و از سر سیری نوشتن و بعد برای بنگاه آمریکاییها ترجمه کردن و به مناسبت حسابهای جاری که با نویسنده «رستم در قرن بیستم» دارید، خزعبلات «فونلون» را به اسم وحی منزل به خورد مردم دادن و حالا دیگر حرفهای شما برای من کهنه شده است. من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان ۲۰-۱۰ سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره میکردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم - عادت شغلی است- لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند. چه عیب دارد که سرکار هم یکبار بیایید و دو سه سالی از اینآش حنظلی که همدورهایهای شما و در ظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما، برای ما پختهاند، بچشید؟ باور کنید که دلم برای شما میسوزد که چنین «آمبورژوازه*» شدهاید. در حضور شما جرات نکردم این تعبیر فرنگی را ترجمه کنم. شما پرکارید - جزو آن دستهای نیستید و نبودهاید که با اولین کارشان، خفقان میگیرند- چراکه نه تریاکی بودهاید و نه مرفینی و همیشه هم آرامش خودتان را داشتهاید. اما پیداست که نان مظلمه، ذهنتان را کور کرده است. لابد یادتان نرفته است که نان مظلمه یعنی چه؟...ذهن شما را هم همین نان مظلمه کور کرده است که سر پیری، از سر سیری مینویسید. چرا جلوپلاستان را جمع نمیکنید و نمیآیید؟ میترسید قبای صدارتی به تنتان بدوزند؟... نترسید. حالا دیگر زمانه برگشته است، برای شما تره هم خرد نمیکنند. تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فوائد روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.چرا نمینشینید و برای ما نمینویسید که چرا ازین ولایت گریختید و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکردید؟ باور کنید شاهکارتان خواهد شد. شاید آنچه من گریز مینامم، در اصل گریز نبوده است و تسلیم بوده یا چیزی شبیه آن؟ و شما چه مدرکی برای تبرئه خود در دست دارید؟ میبینید که نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبین باشد و میبینید که من با همه ارادتی که به شما دارم، نمیتوانم در این بهبهگوییهای شما، بویی از آنچه در این محیط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعیت این است که شما گریختهاید و هرکه مثل شما - آنوقت میدانید که به جای شما، چه کسانی چهها میکنند؟
خواجهنوری در مجالس بسیار «انتیم» مینشیند که افکار ملتی را رهبری کند - و حجازی و بیانی، تاریخ برایش درست میکنند- و تقیزاده زیر همه اینها را صحه میگذارد و حال آنکه نویسنده اصلی تاریخ آن دوره شمایید. چراکه اصیلترین اسناد تاریخ هر ملتی، ادبیات است- مابقی جعل است. چرا نشستهاید و دست روی دست گذاشتهاید تا تاریخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحریف؟ این شتر قبل از همه، در خانه خود شما خواهد خوابید و همین شما مجبور خواهید شد برای اینکه نامی به نیکی در آن از شما ببرند، مجیز همان بیانی را بگویید که در سال 25، ناظم دانشکده ادبیات بود و بیاشاره من و امثال من آب نمیخورد که شاگردی بودیم مثل همه شاگردها.
لابد میگویید «عجب مملکتی است، آمدهایم ثواب کنیم، کبابمان میکنند! بیا و تقریظ ادبی بنویس و یک جوان ناشناس را مشهور کن» و از این حرفها...غافل از اینکه، آن قرتی بازیها، به درد همان فرنگستان شما میخورد... اینجا من و امثال من اگر[شکری] میخوریم، فقط برای این است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبی و کنکورها و جایزهها، ارزانی شما و دنیای فرنگیشدهتان.
من میخواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمردهام - هنوز خفقان نگرفتهام- هنوز نگریختهام. هر خری میتواند جانشین معلمی مثل من بشود اما هیچ تنابندهای نمیتواند به ازای آنچه من در این میدان و با این گوی کردهام، کاری بکند یا دستوری بدهد. آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.
آقای جمالزاده، به عقیده این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهصدر میدهد. اصلا «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
شما نان مظلمهتان را بخورید و گدایی از هر پدرسوختهای را برای تهیه کفش و لباس بچههای مردم جایز بدانید و از به وجود آمدن چنین عزتنفسهایی تعجب بکنید و خیال کنید که آقا مدیر من، «پس از مدتی بیکاری و مقروض ماندن در اثر گرسنگی و اضطرار باز.... با هزار دوندگی و التماس و... کفش دستمال کردن، شغل دیگری..». برای خود دستوپا خواهد کرد و راهتان را هم مثل رهروان بروید و گمان کنید که به مراد دل رسیدهاید- و من با آقای مدیرم و همه آقامدیرهای دیگر به ریش این به مراد رسیدنها میخندیم و گدایی برای مردمی که حق حیاتشان پامال شده را حرام میدانیم و چنین عزتنفسهایی را در خودمان حفظ میکنیم و چون میدانیم احمقانهترین کارهای روزگار را داریم، نه برای حفظش سرودست میشکنیم و نه در از دست دادنش تاسفی میخوریم که احتیاجی به کفش دستمال کردن داشته باشیم. چرا - اگر ما هم کارهای آبرومند و نانداری مثل ماموریت 40ساله در فرنگ داشتیم، حدس شما صائب بود. چراکه شما بهتر از این فقیر میدانید که برای حفظ چنین مشاغل محترمی، چه کارها میشود کرد- یعنی باید کرد. والسلام .
ارادتمند- جلال آلاحمد
*گوگل بان: گله بان (نگه بان گله گاو)* آمبورژوازه: ضدیت با مردم متوسط الحال
همان سال ۳۷ نیز همزمان با مدیر مدرسه، کمی اینطرف و آنطرفتر، سرگذشت کندوها از او چاپ شد. بعدتر نوبت به نون والقلم، سنگی بر گوری و نفرین زمین رسید و سرانجام هم سه سالی پس از مرگ نابهنگامش در ۱۳۵۰ پنج داستان از او به قالب کتاب درآمد. کمابیش کارنامه قصهنویسی آلاحمد را میتوان در این عناوین خلاصه کرد. در این میان اما نه سال ۱۳۳۷ و نه مدیر مدرسه، هیچ یک را اصلاً نباید دست کم گرفت، چرا که احتمالا این سال، سال مهمی و این کتاب، کتاب مهمی در قصهنویسی آلاحمد به حساب میآید. هر چه باشد، ۵ سال از کودتای ۳۲ گذشته و آقای نویسنده در این مدت قصهای منتشر نکرده است؛ البته چندان هم بیکار نبوده است: تکنگاری «اورازان» که نخستین تکنگاری از سهگانه مثالزدنی او است، در سال ۱۳۳۳ کتاب شده است. همان سال هم ترجمه «بازگشت از شوروی» را درآورده است. این طرف و آن طرف هم یادداشتهایی نوشته است، به سیاق همیشه انتقادی، بدون تعارف و مجامله، تند و تیز. معالوصف نگاهی به کارنامه قصهنویسیاش نشان میدهد این سالها چگونه بر نویسنده گذشته است. ظاهرا کودتا تاثیر خودش را کرده است: چیزی برای حکایتکردن نمانده است، خود اگر حس و حالی مانده باشد. آلاحمد در چنین حال و هوایی است که دست به نوشتن و انتشار مدیر مدرسه میبرد و آن را به بازخواست علیه وضعیتی تبدیل میکند که هیچ جای امیدی برای اصلاح باقی نگذاشته است؛ وضعیتی که مصلحان آن دیر یا زود به بازیچههای آن تبدیل میشوند. راوی مدیر مدرسه از همان نخستین جمله داستان، موضع خود را به چنین وضعیتی نشان میدهد: «دنگم گرفته بود که قُد باشم». آلاحمد در سراسر سالهای پس از کودتا سر این موضع ایستاد و کوتاه نیامد. وقتی که مرد، ۶-۴۵ سال بیشتر نداشت؛ همچنان قد و یکدنده، سینهبهسینه وضعیت ایستاده بود. همچه جنمی داشت آلاحمد.
دو: همان سال ۱۳۳۷ اتفاقاتی هم در حوزه عمومی داشت میافتاد. گشایش فضای اجتماعی و فرهنگی پس از کودتا که از سال ۱۳۳۴ آغاز شده بود، در سالهای ۷-۳۶ شتاب گرفت. کمکم گفتار روشنفکری که کودتا ضربه سهمگینی به آن وارد کرده بود، جان دوبارهای مییافت و بار دیگر به صحنه مطبوعات برمیگشت. تعداد رو به رشد مجلههای روشنفکری که در این سالها انتشار خود را آغاز کردند، نشان از این گشایش نسبی داشت؛ البته مجلهای مثل «راهنمای کتاب» جزو این مجلات به حساب نمیآمد. انتشار این مجله گرچه در سال ۱۳۳۷آغاز شد، اما ترکیب نویسندگان آن فاضلانهتر از آنی بود که جایی برای بحث روشنفکری باقی بگذارد. مجله را احسان یارشاطر درمیآورد و چهرههایی چون حسن تقیزاده، ابراهیم پورداود، محمدعلی جمالزاده، غلامعلی رعدی آذرخشی، غلامحسین مصاحب، ذبیحالله صفا، عبدالحسین زرینکوب، مجتبی مینوی و نصرالله فلسفی در آن قلم میزدند. خلاصه فضل و کمال و معرفت از سر و روی آن میبارید. در این میان، مطلبی در شماره دوم مجله به چاپ میرسد که امروز وقتی به آن نگاه میشود، چنین مینماید که با فضای کلی آن مجله نمیخواند. مطلب را جمالزاده نوشته است، آن هم در نقد و در واقع در تقریظ مدیر مدرسه و همه در تحسین زبان ساده و عامیانه آن: «در باب زبان و انشای کتاب، همین قدر میگویم که تمام کتاب به زبان مکالمه و محاوره و به قول اصفهانی ها اختلاط نوشته شده؛ شیرین و دلنشین است و دارای چنان سرعت و ایجاز و به قدری آمیخته با طعن و طنز که میتوان آن را انشای کاریکاتوری خواند.» جمالزاده در این زمان ۶۳ سال داشته و احتمالا بیش از همه اهل فضلی که در راهنمای کتاب گردهم آمده بودند، با ادبیات معاصر نسبت داشته است؛ هر چه باشد، پایهگذاری داستان کوتاه جدید فارسی را به او نسبت دادهاند. همین مطلبی که در آن زبان به تحسین آلاحمد در مدیر مدرسه گشوده، شاید اوج همراهی نویسندگان راهنمای کتاب با جناح بالنده ادبیات معاصر باشد. راستش هیچ از آن مجله چنین یادداشتی انتظار نمیرفته است.
سه : شاید هر نویسنده دیگری جای آلاحمد بود، از اینکه چهرهای همچون جمالزاده در مقام نیای داستان کوتاه بر کتاب او تقریظ نوشته و زبان به تحسین او گشوده، به وجد میآمد و دیگر دل توی دلش نمیبود؛ اما فلز آلاحمد از این مسها نبود که با هر آبکاری بدرخشد و طلا شود. این آلاحمد بود و نه هر کس دیگر. همانی بود که دنگش گرفته بود که قد باشد؛ اما نه همینطوری و نه از سر دلخوشی، که سوای همه اینها به خاطر آن خشمی که وضعیت راکد و متعفن موجود در او برمیانگیخت. همین بود که تقریظ جمالزاده نه فقط او را خوش نیفتاد که حسابی اوقاتش را تلخ کرد و نامهای در جواب آن به جمالزاده فرستاد که سراسر طعنه و تکهپرانی و نقد عریان و صریح است. این نامه به تمامی در تاریخ نوشتار انتقادی به زبان فارسی بدیع مینماید، یا دستکم سخت بتوان نظیری برای آن جست. کمتر دیده شده است که نویسندگان ایرانی در پاسخ به تحسین این و آن تسلیم نشوند، تشکر نکنند و دلشان غنج نرود. فقط هم خاص نویسندگان نیست. معمولا هر آدمی متعلق به هر قشری که باشد، از این که به هر دلیلی تحسین شود، بدش نمیآید. راستش ایرانی و خارجی ندارد و تاکید روی ایرانی صرفا از باب تذکر به خود بود. با این حال، آل احمد در مقابل تحسین، در مقابل سوت و کف زدن بقیه، میایستد و میگوید نه. به هر کسی هم این حرف را نمیزند. به کسی که نخستین داستانهای کوتاه را به فارسی نوشته، میگوید: نه آقای جمالزاده، نه! در این پاسخ غیرمتعارف، نابهنگام، بیپرده و خشن نباید سراغ نوعی تواضع و فروتنی را گرفت. آلاحمد نه نمیگوید تا به نفس خود اصطلاحا مهار بزند و یکوقت امر برش مشتبه نشود. متن آلاحمد هجومیتر و انتقادیتر از آن است که بتوان چنین زهدفروشیهایی را به آن بست. اساسا مساله آن محتوای نوشته جمالزاده نیست. شاید جمالزاده هر چیز دیگری درباره مدیر مدرسه مینوشت، باز آلاحمد فرصت را غنیمت میشمرد و زهر خودش را میریخت. همین است که در نامه به او بیش از هر چیز دیگری زیر پای خودش را خالی میکند: «آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است؛ و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.» باز باید تاکید کرد که مساله این نیست که آلاحمد تا یکی به جمالزاده بزند، یکی هم به خودش زده است. بالعکس؛ آلاحمد میخواهد بهطور ریشهای حساب خود را از حساب کسی مثل جمالزاده جدا کند. میخواهد روشن کند که آنها وقتی از لفظ مشترکی چون ادبیات استفاده میکنند، در واقع دارند درباره دو چیز مختلف، از اساس مختلف، حرف میزنند: «آقای جمالزاده، به عقیده این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهصدر میدهد. اصلا «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.» از این منظر دیگر برای آلاحمد چه اهمیتی خواهد داشت که جمالزاده چه میگوید. جمالزاده هر چه بگوید، مشکل آلاحمد با این گفتهها و محتوای آنها نیست، خود اگر درست باشد یا نباشد، له آلاحمد یا علیه او؛ مشکل با جایگاه این گفتهها، با جایگاه جمالزاده، با جایی است که او ایستاده است: «تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فواید روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.» آلاحمد با آن مقام امنی که جمالزاده در آن ایستاده و به ایران، به تاریخ و فرهنگ آن، به نویسندهها و شاعرانش و بگو به خود آلاحمد و مدیر مدرسهاش مینگرد، سر سازگاری ندارد، آن را به رسمیت نمیشناسد و مشروعیتی برای آن قائل نیست. همین است که مینویسد: «با این مطالب لطفآمیز درباره «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید.»
چهار: آلاحمد ده، یازده سالی پس از انتشار مدیر مدرسه و نوشتن آن نامه به جمالزاده، به ناگهان، میمیرد. جمالزاده که ۲۸ سالی بزرگتر از آلاحمد بود، ۲۸ سال پس از مرگ او نیز زنده میماند و در سال ۱۳۷۶ و به سن ۱۰۲ سالگی زندگی را تمام میکند. شاید کمی نابهجا و بیربط باشد، اما این عدد و رقمها را میتوان تمثیلی گرفت برای سرگذشتی که نقد در سرزمین ما داشته است. نقد ریشهای، آنگونه که آلاحمد در نامه به جمالزاده شمهای از آن را به نمایش گذاشت، کمتر مجالی برای بروز و عرضه داشته و اغلب به نام خشونت، به نام سیاهنمایی، به نام غیراخلاقی بودن نفی و کنار زده شده است. در عوض چیزی به نام نقد سازنده که در واقع مشتی تعارف و مجامله بیش نیست، جای حقیقت نقد برنشسته است. همین است که در این سالها، در سالهایی که به نظر میرسد نقد محلی از اعراب ندارد و همه به آن مشکوکند و ترجیح میدهند دور هم خوش بگذرانند تا به یکدیگر و به وضعیت موجود نقدی وارد شود، شاید بازخوانی بخشهایی از نامه آلاحمد به جمالزاده خالی از فایده نباشد. بد نیست در سراسر خواندن این نامه از خودتان بپرسید که آیا در سال ۱۳۹۳ میتوان همچنان سراغ این گونه نقد ریشهای را گرفت؟
پنج : آقای جمالزاده
اخیرا قلم رنجه فرموده بودید و درباره «مدیر مدرسه» این فقیر - که در واقع چیزی جز مشتی در تاریکی نبود- در آخرین شماره «راهنمای کتاب»، مطالبی نعتآمیز منتشر کرده بودید. از اینکه آن جزوه بسیار مختصر، سرکار را به چنین زحمتی واداشته است، بسیار عذر میخواهم. پیدا است که در سنوسال شما، نشستن و ده، یازده صفحه، درباره آدمی ناشناس که نه کارهای است و نه اگر نانی به او قرض بدهی، روزی روزگاری پس میتوانی گرفت، کار سادهای نیست. فداکاری میخواهد و همت و قصد قربت و دستآخر دوراندیشی و شما بهتر از این فقیر میدانید که همین همتها و قصدهای خالی از اغراض است که کسی را به چیزی یا به کاری، دلبسته میکند و دستکم، در تاریکی ذهن آدم بدبینی، فتیله میرندهای از خوشبینی گذرایی میافروزد. از این همه بسیار ممنون.
اما راستش این است که چون آن همه بهبهگویی را در خور خود ندیدم، شک برم داشت و این بود که به ذهنم گذشت شاید در اینهمه همت و قصد قربت و پرکاری، مابهازایی از دوراندیشی هم نهفته باشد و تازه چه خوب است اگر این حدس، صائب باشد. چراکه بزرگترین رجحان یک عمر دراز این است که بدانی در پس این شکلکها، صورتی نیز از حقیقت واقع نهفته است. گذشته از این که مگر قرار شده است تنها امثال دشتی دوراندیش باشند و در فکر باقیات صالحات؟ که بردارند و مثلا در «نقشی از حافظ» توشهای برای روز مبادایی ببندند که پای پیران قوم از میان برخاسته است و جوانها زبان درآوردهاند و بههیچ تر و خشکی از آنچه در زیر دیگ این روزگار، برای نسل آنها، چنین آش دهانسوز زقومی پخته است، ابقا نکنند؟ جمالزاده هم که به گمان خود در این پختوپز دستی نداشته است، حق دارد عاقبتاندیش باشد. حق دارد که با همه بعد مسافت، بوی نکبتی این سفره
[گسترده]را دربیابد و آنوقت به دنبال این استشمام برخیزد و همچون لقمهای به مفلوکی که گمان برده است گداست، پیزری لای پالان من هیچکارهای بگذارد که مبادا فردا همین مفلوک ناشناس، از سر قبر من یا پدرم بگذرد و به جای الرحمن، بر آن لگدی بکوبد. به این طریق، جوانهای نسلی که من فردی از آنم، به آقای جمالزاده هم حق میدهند که اینچنین عاقبتاندیش باشد.
باعث تاسف است که تاکنون فرصت زیارت سرکار دست نداده است و البته میدانید که تقصیر این قصور از این فقیر نبوده است. چراکه من از وقتی چشم به این دنیا گشودهام، سرکار - اگر بدتان نیاید- به خرج جیب همان معلمهایی که در «مدیر مدرسه» دیدید، در کنار دریاچه «لمان»، آبخنک میل میفرمودهاید که نوشتان باد. چون حقش را داشتهاید. قلمها زدهاید و قدمها برداشتهاید - آبرویی بودهاید و هتک آبرویی نکردهاید - همیشه جای خودتان نشستهاید... نه دامنتان را به سیاست آلودهاید - نه در دام حسد دوستان و همکاران گرفتار شدهاید- نه از زندانها خبر داشتهاید و نه از حرمانها.
و در نتیجه این برد را هم داشتهاید که نه از آتش داغ آن ۲۰ سال، جرقهای به دستتان پرید و نه از لجن... همیشه هم محترم بودید و نماینده این مردم بودید و مهمتر از همه، از نویسندگان پرفروش بودید. بههمین صورتها بوده است که من نوعی تاکنون نتوانسته است به فیض زیارت سرکار نائل بشود و من ناچار بودهام دلم را به آنچه منتشر میکنید، خوش کنم و دیدارتان را اگر نه به قیامت، به روزگاری موکول کنم که سری توی سرها داشته باشم یا آنطور که دستور داده بودید، «ره چنان بروم که رهروان رفتهاند» که نفهمیدم غرضتان از این «رهروان»، خودتان بودید یا آن دیگران که ذکر خیرشان گذشت و همپالکیهایشان. اما اگرچه جسارت است اما این را هم از این فقیر به یاد داشته باشید که اگر قرار بود همه در راهی قدم بگذارند که رهروان رفتهاند، شما الان باید روضهخوان باشید... و من گوگلبان*.
آقای جمالزاده، خیلی حرفها برایتان دارم - نکند سرتان را درد بیاورم؟- و حالا به همین علتها است که میخواهم غبن اینهمه ساله خودم را از زیارت سرکار در این مختصر بیاورم، به خصوص که با این مطالب لطفآمیز درباره «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید. دستکم اینهم فرصتی است برای درددلی. آخر اگر پیران قوم از درددل جوانها بیخبر باشند، این حفره میان نسلها تا به ابد هم پر نخواهد شد. شما با «یکی بود، یکی نبود»تان مرا شیفته خود کردید- با «درددل میرزا حسینعلی» احساس کردم زه زدهاید - چون در آن به جنگ کس دیگری رفته بودید که میدیدید از خودتان کاریتر است - با «قلتشن دیوان» از شما دلزده شدم. چراکه به نرخ روز، نان خورده بودید - در «تیمارستان»، دهنکجی به آن دیگری کرده بودید که وقتی خودکشی کرد، شما هم فراموش نکردید که از آنور دنیا، در تقسیم میراث او با خانلریها و کمپانی، شرکت کنید - یادتان هست با انتشار آن نامهها، چه افتخاراتی میفروختید؟ - میبخشید که به تلویح و اشاره قناعت میکنم- و با «صحرای محشر» دلم از شما به هم خورد- حیف! و بعد که دیگر هیچ. «هزار بیشه» آمد و هزار قلماندازی و از سر سیری نوشتن و بعد برای بنگاه آمریکاییها ترجمه کردن و به مناسبت حسابهای جاری که با نویسنده «رستم در قرن بیستم» دارید، خزعبلات «فونلون» را به اسم وحی منزل به خورد مردم دادن و حالا دیگر حرفهای شما برای من کهنه شده است. من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان ۲۰-۱۰ سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره میکردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم - عادت شغلی است- لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند. چه عیب دارد که سرکار هم یکبار بیایید و دو سه سالی از اینآش حنظلی که همدورهایهای شما و در ظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما، برای ما پختهاند، بچشید؟ باور کنید که دلم برای شما میسوزد که چنین «آمبورژوازه*» شدهاید. در حضور شما جرات نکردم این تعبیر فرنگی را ترجمه کنم. شما پرکارید - جزو آن دستهای نیستید و نبودهاید که با اولین کارشان، خفقان میگیرند- چراکه نه تریاکی بودهاید و نه مرفینی و همیشه هم آرامش خودتان را داشتهاید. اما پیداست که نان مظلمه، ذهنتان را کور کرده است. لابد یادتان نرفته است که نان مظلمه یعنی چه؟...ذهن شما را هم همین نان مظلمه کور کرده است که سر پیری، از سر سیری مینویسید. چرا جلوپلاستان را جمع نمیکنید و نمیآیید؟ میترسید قبای صدارتی به تنتان بدوزند؟... نترسید. حالا دیگر زمانه برگشته است، برای شما تره هم خرد نمیکنند. تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فوائد روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.چرا نمینشینید و برای ما نمینویسید که چرا ازین ولایت گریختید و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکردید؟ باور کنید شاهکارتان خواهد شد. شاید آنچه من گریز مینامم، در اصل گریز نبوده است و تسلیم بوده یا چیزی شبیه آن؟ و شما چه مدرکی برای تبرئه خود در دست دارید؟ میبینید که نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبین باشد و میبینید که من با همه ارادتی که به شما دارم، نمیتوانم در این بهبهگوییهای شما، بویی از آنچه در این محیط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعیت این است که شما گریختهاید و هرکه مثل شما - آنوقت میدانید که به جای شما، چه کسانی چهها میکنند؟
خواجهنوری در مجالس بسیار «انتیم» مینشیند که افکار ملتی را رهبری کند - و حجازی و بیانی، تاریخ برایش درست میکنند- و تقیزاده زیر همه اینها را صحه میگذارد و حال آنکه نویسنده اصلی تاریخ آن دوره شمایید. چراکه اصیلترین اسناد تاریخ هر ملتی، ادبیات است- مابقی جعل است. چرا نشستهاید و دست روی دست گذاشتهاید تا تاریخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحریف؟ این شتر قبل از همه، در خانه خود شما خواهد خوابید و همین شما مجبور خواهید شد برای اینکه نامی به نیکی در آن از شما ببرند، مجیز همان بیانی را بگویید که در سال 25، ناظم دانشکده ادبیات بود و بیاشاره من و امثال من آب نمیخورد که شاگردی بودیم مثل همه شاگردها.
لابد میگویید «عجب مملکتی است، آمدهایم ثواب کنیم، کبابمان میکنند! بیا و تقریظ ادبی بنویس و یک جوان ناشناس را مشهور کن» و از این حرفها...غافل از اینکه، آن قرتی بازیها، به درد همان فرنگستان شما میخورد... اینجا من و امثال من اگر[شکری] میخوریم، فقط برای این است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبی و کنکورها و جایزهها، ارزانی شما و دنیای فرنگیشدهتان.
من میخواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمردهام - هنوز خفقان نگرفتهام- هنوز نگریختهام. هر خری میتواند جانشین معلمی مثل من بشود اما هیچ تنابندهای نمیتواند به ازای آنچه من در این میدان و با این گوی کردهام، کاری بکند یا دستوری بدهد. آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.
آقای جمالزاده، به عقیده این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهصدر میدهد. اصلا «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
شما نان مظلمهتان را بخورید و گدایی از هر پدرسوختهای را برای تهیه کفش و لباس بچههای مردم جایز بدانید و از به وجود آمدن چنین عزتنفسهایی تعجب بکنید و خیال کنید که آقا مدیر من، «پس از مدتی بیکاری و مقروض ماندن در اثر گرسنگی و اضطرار باز.... با هزار دوندگی و التماس و... کفش دستمال کردن، شغل دیگری..». برای خود دستوپا خواهد کرد و راهتان را هم مثل رهروان بروید و گمان کنید که به مراد دل رسیدهاید- و من با آقای مدیرم و همه آقامدیرهای دیگر به ریش این به مراد رسیدنها میخندیم و گدایی برای مردمی که حق حیاتشان پامال شده را حرام میدانیم و چنین عزتنفسهایی را در خودمان حفظ میکنیم و چون میدانیم احمقانهترین کارهای روزگار را داریم، نه برای حفظش سرودست میشکنیم و نه در از دست دادنش تاسفی میخوریم که احتیاجی به کفش دستمال کردن داشته باشیم. چرا - اگر ما هم کارهای آبرومند و نانداری مثل ماموریت 40ساله در فرنگ داشتیم، حدس شما صائب بود. چراکه شما بهتر از این فقیر میدانید که برای حفظ چنین مشاغل محترمی، چه کارها میشود کرد- یعنی باید کرد. والسلام .
ارادتمند- جلال آلاحمد
*گوگل بان: گله بان (نگه بان گله گاو)* آمبورژوازه: ضدیت با مردم متوسط الحال
ارسال نظر