اکونآبادیها خسته میشوند
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که گیلاسمحور گیلاسپول بدون پشتوانه وارد اکونآباد کرد و قول داد مردم را گیلاس پولدار میکند و دست موزمحور و شهردار را رو میکند. . . و حالا ادامه ماجرا: زیر سنگ هم چیزی برای خوردن نمانده بود. آه هم نبود با ناله سودا بشود. اوضاع قاراشمیش شده بود. اکونآبادیها همچون یک آدم تشنه که به آب برسد، اینقدر خورده بودند که داشتند میترکیدند. منتها اینها پیشخور کرده بودند. یعنی گیلاسپول بدون پشتوانه را خرج کرده بودند و برای این ولخرجی کل زندگیشان که هیچی، محصول بیست سال آیندهشان را هم به بانک گیلاسی مقروض بودند.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که گیلاسمحور گیلاسپول بدون پشتوانه وارد اکونآباد کرد و قول داد مردم را گیلاس پولدار میکند و دست موزمحور و شهردار را رو میکند... و حالا ادامه ماجرا:
زیر سنگ هم چیزی برای خوردن نمانده بود. آه هم نبود با ناله سودا بشود. اوضاع قاراشمیش شده بود. اکونآبادیها همچون یک آدم تشنه که به آب برسد، اینقدر خورده بودند که داشتند میترکیدند. منتها اینها پیشخور کرده بودند. یعنی گیلاسپول بدون پشتوانه را خرج کرده بودند و برای این ولخرجی کل زندگیشان که هیچی، محصول بیست سال آیندهشان را هم به بانک گیلاسی مقروض بودند.
هیچکس خوشحال نبود. همه درب و داغان بودند. موزمحور در را باز نمیکرد و هر چه ازش راهنمایی میخواستند جواب نمیداد. اکونوم برای مدت زیادی بود که آفتابی نشده بود و خبری ازش نبود. میگفتند از اکونآباد رفته. مردم خسته بودند. خسته و گرسنه. گیلاسمحور تنها کسی بود که همیشه لبخند روی لبش بود.
توی میدان اکونآباد اکونآبادیها نشسته بودند و هیچکاری نمیکردند و به روبهرو نگاه میکردند و با گردو بازی میکردند.
یکی آه کشید و گفت: افسردگی گرفتم. اینطوری نمیشه.
یکی دیگر گفت: چه فرقی داره با قبل؟ قبلا هم همهمان اینجا مینشستیم و هیچ کاری نمیکردیم.
اولی آه بلندی کشید و گفت: هی... هی... فرق داره. آن موقع کار داشتیم نمیکردیم، الان کاری نداریم بکنیم. الان بیکاریم. جوهره مرد هم کاره. ما الان بیجوهر شدیم، خشک شدیم.
اکونآبادیها همه با هم آه کشیدند: «آاااااه...» و بعد دوباره به روبهرو نگاه کردند و گردوبازی کردند.
آیا اکونآباد داشت متلاشی میشد؟
راه برونرفت از این وضعیت چه بود؟ ما نمیدانیم. یعنی کسی در اکونآباد نمیدانست.
توی همین هیر و ویر گیلاسمحور آمد توی میدان و گفت: به به. چقدر حال همه خوبه.
همه زیر لب گفتند: ایییش. باز این اومد.
گیلاسمحور گفت: امروز میخوایم خود اکونآباد را افتتاح کنیم... حیفه با این همه پیشرفت تا حالا افتتاح نشده.
همه زیر لب گفتند: ایییش. باز این حرف زد.
گیلاسمحور گفت: چرا لب ورچیدید؟ نکنه از چیزی رنج ببرید. اگه غصه دارید به من بگید ها... اصلا چطوره گیلاسپول منتشر کنم، بیایید یه چیزی گرو بذارید، گیلاسپولدار شید؟
یکی گفت: دیگه چیزی نداریم. هیچی. فقط خودمان ماندیم و خودمان. خودمان را گرو برمیداری؟
گیلاسمحور گفت: اوه. چه نایس. باید به این موضوع فکر کنم. چون بانک ما چیزهای باارزش به دردش میخورد. باید هر کدام شما بیاید و توضیح بدهد به چه دردی میخورد و چه ارزشی دارد. تا اگر به درد میخورد خودش را گرو بگذارد و وام گیلاسی بگیرد.
همه زیر لب گفتند: ایییش. باز این شروع کرد.
گیلاسمحور گفت: اصلا پا شید بیاید، بزرگترین همایش، بزرگترین نشست، بزرگترین هماندیشی، بزرگترین کنفرانس، بزرگترین گردهمایی را درباره اهمیت گیلاس در زندگی اکونآبادیها برگزار کنیم. آخرش شربت هم میدهیم رایگان. به به...
یکی از آن ته داد زد: گیلاسمحور برو گیلاست رو بخور...
یکی دیگر هم داد زد: چشامون آلبالو گیلاس میچینه از گشنگی...
یکی هم فریاد زد: گیلاسمحور خجالت خجالت...
البته گیلاسمحور لبخند زد و دست تکان داد و گفت: آخی... قربونتون برم... چی میگید؟ عاشق گیلاسمحورید؟ ای گیلاسمحور دورتون بگرده...
...
این وضع اکونآباد بود. اکونوم کجا بود؟ موزمحور چه میکرد؟ چه اتفاقی داشت میافتاد؟ ما نمیدانیم...
این قسمت شصتم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر