مارکز؛ خاطره و فراموشی
فرهاد گوران دو سال پیش رسانهها خبر دادند که گارسیا مارکز دچار بیماری زوال عقل (Dementia) شده است. خوانندگان جدی آثار او لابد با شنیدن این خبر بسیار خندیدهاند و درمانده و حیرت زده شدهاند! این هم از طنزهای روزگار است که کاوشگر کهکشان پر رمز و راز خاطره در آمریکای لاتین، عقل باخته شود و «فراموشی» بگیرد، طوری که دیگر گذشته را به یاد نیاورد؛ همو که گذشته را از طریق به یاد آوردنش رستگار کرده و هر آنچه نوشته علیه فراموشی هستی و زوال تاریخ بوده؛ کاری که نویسنده بزرگ آمریکایی، ویلیام فالکنر، به آن دست زده است.
فرهاد گوران دو سال پیش رسانهها خبر دادند که گارسیا مارکز دچار بیماری زوال عقل (Dementia) شده است.
خوانندگان جدی آثار او لابد با شنیدن این خبر بسیار خندیدهاند و درمانده و حیرت زده شدهاند! این هم از طنزهای روزگار است که کاوشگر کهکشان پر رمز و راز خاطره در آمریکای لاتین، عقل باخته شود و «فراموشی» بگیرد، طوری که دیگر گذشته را به یاد نیاورد؛ همو که گذشته را از طریق به یاد آوردنش رستگار کرده و هر آنچه نوشته علیه فراموشی هستی و زوال تاریخ بوده؛ کاری که نویسنده بزرگ آمریکایی، ویلیام فالکنر، به آن دست زده است. مارکز همه عمر ستایشگر ویلیام فالکنر بود. او در نخستین نوشتههایش که در روزنامه «ال اسپکتادور» طی سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲ منتشر شده و بهمن فرزانه آن را در کتابی با عنوان «نوشتههای کرانهای» ترجمه کرده و گردآورده، بارها از فالکنر به عنوان بهترین نویسنده دنیا یاد کرده است. اتفاقا مساله اصلی فالکنرهم غلبه بر فراموشی بود، حتی در رمان «خشم و هیاهو»، آنجا که راویها غرق در جزئیات زندگی میشوند، اما جهان روایت چنان به هم ریخته که هیچ معنایی نمیدهد.
باری، هیچ خبری نمیتوانست خنده دارتر از بیماری عقلباختگی مارکز باشد، آن هم در زمانه ای که آمریکای لاتین با اسطورههایش نفس میکشد و بیش از هر زمان دیگری نیازمند به یادآوردن تاریخ خود است؛ چنانکه مارکز سالها پیش در گفتوگویی خاطرنشان کرده؛ «زندگی، عمر از سر گذشته نیست؛ بلکه خاطره و چگونگی به یاد آوردن آن است.»
یکی از شخصیتهای صد سال تنهایی نیز گرفتارهمین بیماری شده؛ عقل باختگی. او لحظهبهلحظه در مرداب فرو میرود، در سکوت تیره و تار خاطره و فراموشی. مساله این است که مارکز زندگی شخصیت رمان خود را طوری ترسیم میکند که این بیماری پیامد آن شکل از زندگی در نظر آید. از جوانی ناشاد به درماندگی پیرانهسری، گویی این تقدیر محتوم همه اهالی آراکاتاکا و ماکاندو است که زیر بارانهای سیل آسای شبانه روزی به دنیا آیند و در توفانهای سهمگین بمیرند. یک روز پس از مرگ مارکز، عکاس ال اسپکتادور به دهکده «آراکاتاکا» رفته. عکسهایی که او از آنجا گرفته به روشنی نشان میدهد که هنوزهم آب از آب تکان نخورده. یکی از آراکاتاکاییها، ۳۰ سال پیش جایزه نوبل ادبیات را برده است، اما مردمان این دهکده هنوز از روی پل عهد عتیق میگذرند تا به آن سوی رودخانه برسند. توریستهای فرهنگی نیز لاجرم باید به دیدن مقابر خالی بروند. این همان «چرخه رذیلت» نامیده شده که در چهار گوشه جهان، دیری است ابدیت خود را بازیافته است!
مارکز، نویسندهای بود که هنوز به «هنر» میاندیشید و کار خود را به «فرهنگ» - که اغلب در دنیای امروز به بازتولید فریب کاری تبدیل شده - تقلیل نداده بود؛ حتی آنجا که پشت «دستگاه جادویی حروفچینی» تحریریه روزنامه «ال اسپکتادور» نشسته، نوشتارش «هنر»مندانه است. نگاهی به کتاب «نوشتههای کرانهای» بیندازید، نوشتههایی لایه به لایه که هرگز به محدودیتهای فرم و محتوای روزنامه تن نمیدهند و هر یک نوری در آن «سکوت تیرهوتار» تاباندهاند. آیا میتوان گفت راوی قصه «کابوسها» هم دچار زوال عقل شده؟ در این قصه مردی که از زندگی ناامید شده و دیگر چیزی ندارد تا بفروشد تصمیم میگیرد کابوسهایش را بفروشد. تمام خوابها و کابوسهایش را هم به یاد دارد. عاقبت به دفتر یک روزنامه محلی میرود و به مدیر روزنامه میگوید آمدهام تا یکی از بهترین محصولات خود را به شما بفروشم. حقا که گفتوگوی او و مدیر روزنامه از فصلهای درخشان کار روزنامهنگاری مارکز است. آن راوی نگونبخت پس از یک بحث طولانی و چانهزنی بر سر قیمت کابوسهایش با مدیر روزنامه، درمانده و ناتوان آنجا را ترک میکند چرا که درمییابد کابوسهای مدیر روزنامه «مرغوبتر»
و «بهتر»ند!
چنین است که گارسیا مارکز پیش از اینکه خود دچار زوال عقل شود عوارض مهلک این بیماری را در کتابهایش افشا کرده است. پس خوانندگان او اگر به این عاقبت شوم میخندند گویی به همان آسیابهای بادی میخندند که در نگاه خیره «دن کیشوت» میچرخیدند. آخر، گارسیا مارکز اگر یک حریف بزرگ در ادبیات اسپانیولی داشته باشد همانا «دنکیشوت» سروانتس است، رمانی که از قضا آن هم علیه بلاهت و فراموشی نوشته شده است.
ارسال نظر