من لوبیاکوئستی هستم
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که توی اکونآباد اوضاع اقتصاد قاراشمیش بود و وقتی اقتصاد قاراشمیش میشود، میشود از آب کره گرفت و لوبیامحور هم شرکت هرمی لوبیاکوئست را راه انداخته بود. . . و حالا ادامه ماجرا: لوبیامحور که از پشت درخت بیرون آمد، عینک دودی دستهطلاش و لباس سفید نخطلایی یقهطلاش و گردنبند طلاش و دستبند طلاش و سه تا انگشتر طلاش و کفش پاشنهطلاش و شلوار زیپطلاش و کمربند سگکطلاش و خلاصه همهچیهای طلاش رفت تو چشم اکونآبادیها که آه نداشتند با ناله سودا کنند. لوبیاچیتیمحور با افتخار گفت: سر لوبیامحور بفرمایید.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که توی اکونآباد اوضاع اقتصاد قاراشمیش بود و وقتی اقتصاد قاراشمیش میشود، میشود از آب کره گرفت و لوبیامحور هم شرکت هرمی لوبیاکوئست را راه انداخته بود... و حالا ادامه ماجرا: لوبیامحور که از پشت درخت بیرون آمد، عینک دودی دستهطلاش و لباس سفید نخطلایی یقهطلاش و گردنبند طلاش و دستبند طلاش و سه تا انگشتر طلاش و کفش پاشنهطلاش و شلوار زیپطلاش و کمربند سگکطلاش و خلاصه همهچیهای طلاش رفت تو چشم اکونآبادیها که آه نداشتند با ناله سودا کنند. لوبیاچیتیمحور با افتخار گفت: سر لوبیامحور بفرمایید... لوبیامحور گفت: همه شما که اینجا نشستید، توی تیغ آفتاب، همهتون از دم بدبختید. لوبیاچیتیمحور گفت: سرلوبیامحور میگن همه شماها بدبخت و بیچاره هستید... لوبیامحور گفت: ولی من وضعم توپ توپه، چون آدم پررویی هستم. تا وقتی که از روتون استفاده نکنید، همینطور بدبخت و حقیر و گدا و پاپتی میمونید... لوبیاچیتیمحور گفت: سرلوبیامحور میگن باید خودتون رو باور کنید. نارنگیمحور گفت: لوبیاچیتیمحور! چی میگی تو بابا؟ ما خودمون میفهمیم لوبیامحور چی میگه. لوبیاچیتیمحور گفت: میفهمید؟ من دارم ترجمه میکنم
حرفهای ایشون رو. ایشون به یه زبون دیگه دارن حرف میزنند. نارنگیمحور گفت: به چه زبونی؟ لوبیاچیتیمحور گفت: زبون لوبیاکوئستی. نارنگیمحور گفت: برو بابا. اکونآبادیها گفتند: ساکت باش نارنگیمحور. بذار ترجمه کنه ببینیم استاد چی میگه. لوبیامحور گفت: کی از همه بدبختتره؟ لوبیاچیتیمحور گفت: بدبختتون کیه؟ کدومحور گفت: من. لوبیامحور به لوبیاچیتیمحور گفت: چی گفت؟ لوبیاچیتیمحور گفت: گفت من. لوبیامحور به لوبیاچیتیمحور گفت: بگو بیاد پای تخته. وقتی کدومحور آمد پای تخته، لوبیامحور گچ را داد دستش و گفت: بنویس چقدر موز میخوای؟ کدومحور گفت: موزم کجا بود؟ هر چی بود بانک موزی بالا کشید. کلی هم به فروشگاه بدهکاریم. لوبیامحور گفت: بنویس... بنویس... بیشعور نباش... قوی باش... بنویس چقدر موز میخوای؟ کدومحور زیرلبی گفت: یه موز هم بسه. میتونم بدهیهام رو بدم. لوبیامحور گفت: چی؟ چی؟ فکر کردی من مسخره تو هستم؟ حقیر نباش. قوی باش. بنویس... بلندپروازی کن. کدومحور روی تخته نوشت: آرزو دارم 10 موز داشته باشم. لوبیامحور زد زیر خنده و گفت: همه بهش بخندید. به این آدم بدبخت بخندید... اکونآبادیها جنب نخوردند. لوبیامحور گفت: چرا
نمیخندید؟ نارنگیمحور گفت: خب لوبیاچیتیمحور دیگه ترجمه نمیکنه حرفات رو. مردم نمیفهمند. لوبیاچیتیمحور گفت: بخندید. همه خندیدند. کدومحور حسابی تحقیر شده بود. لوبیامحور گچ را از دست او گرفت و ده تا صفر دیگر گذاشت جلوی 10 موز و گفت: تو باید اینقدر آرزو کنی. کدومحور گفت: من اصلا نمیدونم اینقدر چقدر هست. لوبیامحور گفت: این همونقدر سرمایهایه که من جمع کردم. من 100000000000 موز دارم. کدومحور گفت: چقدر موز داری. اکونآبادیها گفتند: واااو. لوبیامحور گفت: تو باید آرزوهات رو بزرگتر کنی. نباید از آرزو بترسی. کدومحور گفت: خیلی خب، اما خب که چی بشه؟ لوبیامحور گفت: وقتی آرزوی 100000000000 موز کنی، مطمئن باش 100000000000 موز داری. تو الان 100000000000 موز داری. درسته؟ کدومحور گفت: نه. یه موز هم ندارم. لوبیامحور گفت: خلی دیگه. اول باید حسش کنی تا بعد به دست بیاریش. فهمیدی؟ کدومحور شروع کرد به حس کردن 100000000000 موز و گل از گلش شکفت و قیافهاش شبیه خجستهها شد. لوبیامحور گفت: تو الان ولی هیچی موز نداری؟ کدومحور گفت: هیچی. لوبیامحور از توی جیبش دوتا لوبیا درآورد و گفت: این چهارتا لوبیا قیمش 200 موز است. بیا دوتاش
برای تو. دوتاش هم برای لوبیاچیتیمحور. کدومحور گفت: ولی من موز ندارم. لوبیامحور گفت: کفش و پیراهن و شلوارت را جاش بده. دوتا از اتاقهای خانهات را هم در اختیار من قرار بده که جلسات لوبیاکوئست را آنجا برگزار کنیم. بعد هم هفتاد تا موز به من بدهکار میمانی. کدومحور که مسحور شده بود کفش و پیراهن و شلوارش را درآورد و کلید خانهاش را هم داد دست لوبیامحور و دوتا لوبیا را ازش گرفت. اکونآبادیها گفتند: پس ما چی؟ پس ما چی؟ لوبیامحور گفت: شما هیچی. اکونآبادیها گفتند: نه. ما هم میخواهیم آرزوهای بزرگ کنیم... لوبیامحور گفت: الان کدومحور بال چپ من است. لوبیاچیتیمحور هم بال راست من است. حالا باید دوتا لوبیاشان را به دو نفر بفروشند. اکونآبادیها گفتند: چی؟ این قسمت سی و دوم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر