همیشه بازنده در برابر «فیل»
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است.
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گلهمند بود.
پیش از اینکه تمرینات را آغاز کنیم، فیل و پلیس محلی، کسی که ناظران را از صحنه تمرینات به دور میکرد، به داخل هتل رفتند تا از خالی بودن آن مطمئن شوند. نمیخواستیم تمرینی انجام دهیم که طی آن ممکن بود تیری از قضا به یک بی خانمان اصابت کند. در آن زمان، فیل همچنان بهعنوان مربی و نگهدارنده سگها کار میکرد.
همانطور که آنها در راهروهای هتل در حال قدم زدن بودند و به اتاقها سرک میکشیدند، فیل احساس کرد که چیزی به تیغه چسبیده است. یک حلزون سیاه و بزرگ که فیل به دست گرفته بود و آن را به دور سرمان میچرخاند. به شدت ترسیده بودم و فریاد میکشیدم که آن لعنتی را از من دور کند.
زمانی که هتل را پاکسازی کردیم، تمرینات آغاز شد. تمرینات به قدری طولانی شد که تا گرگ و میش هوا به درازا کشید. پس از اینکه وسایلم را پشت خودرو باری که کرایه کرده بودم، گذاشتم، با خستگی فراوان خودم را به کابین خودرو رساندم تا استارت بزنم. احساس کردم که چیزی سیاه رنگ به روی فرمان چسبیده است.
با تمام قدرت داد زدم: فیل! و از خودرو به بیرون پریدم تا از آن چیز سیاه لعنتی دور شوم. فیل، حلزون سیاه رنگ را به فرمان خودرو چسبانده بود.
به اطراف نگاه کردم، اثری از فیل نبود. او پیش از اینکه وارد صحنه جرم شوم، از آنجا دورشده بود. حلزون بیچاره را به قدری کش آورده بود که در موقعیت 9 تا سه قرار گرفته بود. مجبور شدم با یکی از کلاهخودهایی که همراهم بود آن را نصف کنم.
این موضوع دیگر به فراموشی سپرده شده بود تا اینکه چند ماه بعد به سواحل ویرجینا رسیدیم. در آن روز به خصوص در حال تمرین ماسک زدن در حین حمله شیمیایی بودیم.
از زمانی که دیوگرو (نیروی ویژه دریایی ایالات متحده)، با سلاحهای سنگین و کشتار جمعی سر و کار پیدا کرده بود، دیگر بیشتر اوقات در «خانه مخصوص کشتن» تمرین میکردیم و به روی سلاحهای شیمیایی متمرکز شده بودیم. برای پوشیدن ماسک گاز باید مدتی بگذرد تا به آن عادت کنی. اما مجبور بودیم که برای مدت طولانی با لباسهای مخصوص و این ماسکها کنار بیاییم.
به پایان یک روز طولانی نزدیک میشدیم و بچهها برای استراحت در اتاق عمومی جمع شده بودند تا نوشیدنی داشته باشند. به سمت یخچال رفتم و در آن را باز کردم. در یکی از نوشیدنیها را باز کردم و مشغول نوشیدن شدم. برگشتم و متوجه شدم که چند نفر از بچهها در حال زمزمه کردن موضوعی هستند. آنها دور یک میز کنفرانس جمع شده بودند و در مورد موضوعی خاص صحبت میکردند.
صدای یکی از آنها را شنیدم که لعنتی میگفت: «اون نیست؟ یعنی همونه؟»
به سمت بچهها رفتم و یک عکس پولاروییدی* دیدم که به وسط یک کاغذ سفید چسبانده بودند. رئیس تامینکنندگان وسایل نیروی نظامی در ماسک یکی از بچهها چیزی جاساز کرده بود. به محض اینکه عکس را دیدم، معدهام به هم ریخت. نمیدانم که بچهها چگونه توانسته بودند بفهمند که فیل یکی از ماسکها را دستکاری کرده است. موضوع بدتر اینکه، یک حسی میگفت که عکس این ماسک میتواند ماسک من باشد. ماسکی را که با آن کل روز را سر کرده بودم. به عکس خیره شدم تا ببینم آیا این عکس از ماسک من گرفته شده است؛ اما به قدری از نزدیک انداخته شده بود که تشخیص آن مقداری سخت بود. در آن لحظه، بچهها به سمت ماسکهایشان رفتند و کسی نمیخواست حتی یک لحظه را هم از دست بدهد.
با بچهها به سمت مقر تامین تجهیزات رفتم و از مسوول بخش خواستم که ماسکم را با یک نوی آن عوض کند و دوباره، بچهها پس از چند ماه، بازی را به فیل باخته بودند.
همیشه در آشپزخانه میشد غذا پیدا کرد. بچهها عادت داشتند تا در بستههای بزرگ «چوب شور» بیاورند. مدتی بعد اما برای ما بیسکویتهایی که شکل حیوانات جنگلی را داشتند، آوردند. ذره ذره مقداری از این بیسکویتها کم میشد. بچههایی را میدیدی که بیسکویتها را هم میخورند، هم باقیاش را به اتاقها میبردند. بعضی از بچهها هم بیسکویتها را مخفیانه میخوردند.
پس از مدتی باز یک عکس دیگر پیدا شد که آنها این بیسکویتها را از کنار لوله بخاری به داخل بستههای بیسکویت انداخته بودند. از آن روز به بعد وقتی این نوع بیسکویتها را میبینم، حالم بد میشود. هنوز نمیدانم که فیل مقصر این ماجراست یا نه. فیل تنها کسی بود که گفت این بیسکویتها را از کجا آوردهاند. این تنها دلیلی بود که میشد اتهام را متوجه فیل کرد.
عکسهای پولاروییدی همان عکسهای فوری هستند که با دوربینهای مخصوص انداخته میشوند.
پیش از اینکه تمرینات را آغاز کنیم، فیل و پلیس محلی، کسی که ناظران را از صحنه تمرینات به دور میکرد، به داخل هتل رفتند تا از خالی بودن آن مطمئن شوند. نمیخواستیم تمرینی انجام دهیم که طی آن ممکن بود تیری از قضا به یک بی خانمان اصابت کند. در آن زمان، فیل همچنان بهعنوان مربی و نگهدارنده سگها کار میکرد.
همانطور که آنها در راهروهای هتل در حال قدم زدن بودند و به اتاقها سرک میکشیدند، فیل احساس کرد که چیزی به تیغه چسبیده است. یک حلزون سیاه و بزرگ که فیل به دست گرفته بود و آن را به دور سرمان میچرخاند. به شدت ترسیده بودم و فریاد میکشیدم که آن لعنتی را از من دور کند.
زمانی که هتل را پاکسازی کردیم، تمرینات آغاز شد. تمرینات به قدری طولانی شد که تا گرگ و میش هوا به درازا کشید. پس از اینکه وسایلم را پشت خودرو باری که کرایه کرده بودم، گذاشتم، با خستگی فراوان خودم را به کابین خودرو رساندم تا استارت بزنم. احساس کردم که چیزی سیاه رنگ به روی فرمان چسبیده است.
با تمام قدرت داد زدم: فیل! و از خودرو به بیرون پریدم تا از آن چیز سیاه لعنتی دور شوم. فیل، حلزون سیاه رنگ را به فرمان خودرو چسبانده بود.
به اطراف نگاه کردم، اثری از فیل نبود. او پیش از اینکه وارد صحنه جرم شوم، از آنجا دورشده بود. حلزون بیچاره را به قدری کش آورده بود که در موقعیت 9 تا سه قرار گرفته بود. مجبور شدم با یکی از کلاهخودهایی که همراهم بود آن را نصف کنم.
این موضوع دیگر به فراموشی سپرده شده بود تا اینکه چند ماه بعد به سواحل ویرجینا رسیدیم. در آن روز به خصوص در حال تمرین ماسک زدن در حین حمله شیمیایی بودیم.
از زمانی که دیوگرو (نیروی ویژه دریایی ایالات متحده)، با سلاحهای سنگین و کشتار جمعی سر و کار پیدا کرده بود، دیگر بیشتر اوقات در «خانه مخصوص کشتن» تمرین میکردیم و به روی سلاحهای شیمیایی متمرکز شده بودیم. برای پوشیدن ماسک گاز باید مدتی بگذرد تا به آن عادت کنی. اما مجبور بودیم که برای مدت طولانی با لباسهای مخصوص و این ماسکها کنار بیاییم.
به پایان یک روز طولانی نزدیک میشدیم و بچهها برای استراحت در اتاق عمومی جمع شده بودند تا نوشیدنی داشته باشند. به سمت یخچال رفتم و در آن را باز کردم. در یکی از نوشیدنیها را باز کردم و مشغول نوشیدن شدم. برگشتم و متوجه شدم که چند نفر از بچهها در حال زمزمه کردن موضوعی هستند. آنها دور یک میز کنفرانس جمع شده بودند و در مورد موضوعی خاص صحبت میکردند.
صدای یکی از آنها را شنیدم که لعنتی میگفت: «اون نیست؟ یعنی همونه؟»
به سمت بچهها رفتم و یک عکس پولاروییدی* دیدم که به وسط یک کاغذ سفید چسبانده بودند. رئیس تامینکنندگان وسایل نیروی نظامی در ماسک یکی از بچهها چیزی جاساز کرده بود. به محض اینکه عکس را دیدم، معدهام به هم ریخت. نمیدانم که بچهها چگونه توانسته بودند بفهمند که فیل یکی از ماسکها را دستکاری کرده است. موضوع بدتر اینکه، یک حسی میگفت که عکس این ماسک میتواند ماسک من باشد. ماسکی را که با آن کل روز را سر کرده بودم. به عکس خیره شدم تا ببینم آیا این عکس از ماسک من گرفته شده است؛ اما به قدری از نزدیک انداخته شده بود که تشخیص آن مقداری سخت بود. در آن لحظه، بچهها به سمت ماسکهایشان رفتند و کسی نمیخواست حتی یک لحظه را هم از دست بدهد.
با بچهها به سمت مقر تامین تجهیزات رفتم و از مسوول بخش خواستم که ماسکم را با یک نوی آن عوض کند و دوباره، بچهها پس از چند ماه، بازی را به فیل باخته بودند.
همیشه در آشپزخانه میشد غذا پیدا کرد. بچهها عادت داشتند تا در بستههای بزرگ «چوب شور» بیاورند. مدتی بعد اما برای ما بیسکویتهایی که شکل حیوانات جنگلی را داشتند، آوردند. ذره ذره مقداری از این بیسکویتها کم میشد. بچههایی را میدیدی که بیسکویتها را هم میخورند، هم باقیاش را به اتاقها میبردند. بعضی از بچهها هم بیسکویتها را مخفیانه میخوردند.
پس از مدتی باز یک عکس دیگر پیدا شد که آنها این بیسکویتها را از کنار لوله بخاری به داخل بستههای بیسکویت انداخته بودند. از آن روز به بعد وقتی این نوع بیسکویتها را میبینم، حالم بد میشود. هنوز نمیدانم که فیل مقصر این ماجراست یا نه. فیل تنها کسی بود که گفت این بیسکویتها را از کجا آوردهاند. این تنها دلیلی بود که میشد اتهام را متوجه فیل کرد.
عکسهای پولاروییدی همان عکسهای فوری هستند که با دوربینهای مخصوص انداخته میشوند.
ارسال نظر