مریخ سه نفر
علی ضیائی جوجه را آخر پاییز میشمارند! اظهارنامه مالیاتی هم که اواخر خرداد و تیرماه باید تقدیم ادارات مالیات شود. تب وتاب شروع سال تحصیلی هم که آخر تابستان است. pic۱این اسفند شلوغ را خدایا از ما نگیر که که آخر هر فصل چیزی برای جمعوجور کردن داشته باشیم. اسفند برای ما مردم ایران زمین مثل ساعتی است که کوک شده باشد و حالا صدای زنگش بلند شده است. هرکس هرچه را در ۱۱ ماه عقب انداخته یا فراموش کرده در یک ماه با عجله پیگیری میکند. گویا اسفند، ماه به یاد آوردن هرچه فراموشی است.
برش اول
pic۲
ساعت۱۰صبح به قصد خرید مایحتاج معمول منزل از خانه بیرون رفتم.
برش اول
pic۲
ساعت۱۰صبح به قصد خرید مایحتاج معمول منزل از خانه بیرون رفتم.
علی ضیائی جوجه را آخر پاییز میشمارند! اظهارنامه مالیاتی هم که اواخر خرداد و تیرماه باید تقدیم ادارات مالیات شود. تب وتاب شروع سال تحصیلی هم که آخر تابستان است. pic1این اسفند شلوغ را خدایا از ما نگیر که که آخر هر فصل چیزی برای جمعوجور کردن داشته باشیم. اسفند برای ما مردم ایران زمین مثل ساعتی است که کوک شده باشد و حالا صدای زنگش بلند شده است. هرکس هرچه را در 11 ماه عقب انداخته یا فراموش کرده در یک ماه با عجله پیگیری میکند. گویا اسفند، ماه به یاد آوردن هرچه فراموشی است.
برش اول
pic۲
ساعت10صبح به قصد خرید مایحتاج معمول منزل از خانه بیرون رفتم. اصلی و فرعی ندارد خیابان این روزها شلوغ است و شنبه و جمعه هم خیلی باهم فرق ندارد. میانه راه تصمیم گرفتم که سری به میدان میوه و ترهبار شهرداری محل بزنم. همیشه از خودم میپرسیدم با وجود میادین میوه و ترهبار که اجناس را با قیمت پایینتر عرضه میکنند و البته بهتازگی این فروشگاههای زنجیرهای که دائما تخفیف دارند، نان کسبه جور واجور محل از کجا میآید آن هم با این اجارههای بالا و مالیاتهای بگیرو ببند و عوارض و رکود؟ البته که شخصا برای خرید، میوهفروشی را ترجیح میدهم چون میتوانی به تعداد نیازت میوه سوا کنی و برداری! برخلاف خیابان میدان ترهبار خلوت بود و خیلی شبیه سوپر میوه محل به نظر میرسید.
برش دوم
میوهها خوب بودند و ارزان. نزدیک یک غرفه رفتم و خواستم یک کیلو پرتقال بردارم. آقایی آمد و با لحنی عجیب گفت چقدر میخوای؟ گفتم یک کیلو از این پرتقال بدید. نایلون را زیر پرتقالها زدو پر کرد. به نظرم بیشتر از یک کیلو آمد. گفتم آقا زیاد نشد؟ من یک کیلو میخواهم. چندتا از رویش برداشت و نایلون را دستم داد و گفت این هم یک کیلو. به همان شیوه یک کیلو خیار و سیب و کیوی هم گرفتم تا بروم کنار صندوق و حساب کنم. احساس میکردم آن روز ضعیف شده ام. بردن 4 کیلو میوه تا صندوق که 3 متر بیشتر فاصله نداشت کتفم درد گرفته بود. صف صندوق کوتاه بود. وقتی میوهها را کشید فهمیدم که من ضعیف نشدم. 4 کیلو میوه میخواستم اما حدود 11 کیلو میوه داخل نایلونها بود. گفتم آقا من از هرکدام یک کیلو بیشتر نمیخواستم. صندوقدار هم چند تا از رویش برداشت و دوباره کشید و قیمت را گفت. خانمی که پشت سر من بود گفت آقا میدون همینه دیگه. بگیر ببر آبشو بگیر. میوهها را برداشتم با خودم فکر میکردم آب سیب و پرتقال حالا یک چیزی خیار و کیوی را چه کنم؟
برش سوم
pic3
از میدان تره بار که بیرون آمدم میوهها را داخل ماشین گذاشتم تا برای خرید اجناس دیگر مجبور به حمل شان نباشم. داخل لبنیاتی شدم. خانمی مسن داخل لبنیاتی مشغول صحبت با صاحب مغازه بود. کلیدش را گم کرده بود. میگفت حافظه درست و حسابی که ندارم. میپرسید که امروز به این مغازه آمده است یا نه؟ همزمان فروشنده دیگری شیرو ماستی که من خواسته بودم را حساب کرد و با آن خانم مسن هر دو از در مغازه بیرون آمدیم. از او پرسیدم که کجاها رفتی امروز؟ گفت نمیدانم مادر. حافظهام یه طوری شده بعضی چیزها یادم میرود. دکتر بهم گفت آلزایمر گرفتی. پرسیدم که خوب چرا تنها میایی خرید؟ شوهرت زنده است؟ فرزند یا نوه نداری اینجا؟ همینطور که عصا زنان راه میرفت گفت شوهرم که ۱۰ سال است به رحمت خدا رفته. ۴ تا بچه دارم ۱۰ تا نوه! به دکتر گفتم من تو این سن طبیعیه یه چیزیهایی یادم برود اما این بچهها و نوههایم را باید بستری کنند که تو جوانی مادرشان رو یادشان رفته! اونا آلزایمر دارند، فکر میکنند همینطوری یهو اینقدر شدند. یادشان رفته مادر داشتند. پرسیدم تهراناند؟ گفت یکی رفته اتریش و بقیه تهران اند! بازهم مرام بچههای مردم. این کاسبهای محل همه منو میشناسند. خرید میکنم خودشون میارند دم خانه. چیزی هم جا بگذارم میارند میدهند یا نگه میدارند. او رو به من کرد و گفت برو پسر، برو به مادرت برس و درحالی که با بعضی از مغازهدارها سلام میکرد، پیادهرو را عصا زد و رفت.
برش بازگشت
pic۴
به خانه آمدم. فراموشی ذهنم را درگیر کرده بود. ما مردم نازنین دوست داریم چه چیزهایی را فراموش کنیم؟ چه چیزهایی برحسب عادت از یاد ما میروند؟ با خودم فکر میکردم که این روزها آنقدر فراموش میکنیم که دیگر مثل گذشته کسی بازی یادم تورا فراموش را انجام نمیدهد. نشستم پای کامپیوتر تا لیستی تهیه کنم از تمام آدمهایی که یادشان فراموشم شده است. اصلا چه میشود که آلزایمر نگرفته این همه فراموش میکنیم. ناگهان پیام سلامی روی صفحه ظاهر شد. محمد بود. دوست دوران دانشگاه که برای ادامه تحصیل به سوئد رفته بود.آن اوایل یکی دوبار ایران آمد اما بعد از آنکه اقامتش را گرفت و کار ثابت پیدا کرد، 6،7 سالی بود که نیامده بود. سلام و احوالپرسی و چطوری و چه خبر؟ شروع کرد عکس فرستادن از برف و کوه و خودش و خانوادهاش که به تازگی به اروپا رفته بودند تا او را ببینند. ناگهان دوست همدانشگاهی دیگری هم از استرالیا آنلاین شد. حمید دانشگاه را نیمهتمام رها کرد و همان سال برای تحصیل در رشته دیگری به استرالیا مهاجرت کرد. او را هم چند سال بود که ندیده بودم. لیست یادم او را فراموش در حال تکمیل شدن بود. حمید میگفت اینجا که تابستان است. خوش به حال شما که برف دارید. محمد هم اصرار داشت که عکس برفی برایشان بفرستم. با ناامیدی تمام گفتم اینجا امسال برف نیامد. باورشان نمیشد. شروع کردند به مرور خاطرات برف بازیهای دوره دانشگاه. من هم تمام مدت اصرار داشتم که این روزها برفبازی یک تفریح لوکس در پایتخت است. باید بروی پیست اسکی و چند فریم عکس برف بگیری. خاطرات مشترکمان را بازگو میکردند و میگفتند تهران الان باید سفید باشد. سراغ خیلی از همدانشگاهیها را میگرفتند و من خیلی از آنها را حتی یادم نمیآمد. حتی رانندههای خطی مسیر دانشگاه را هم یادشان بود.
برش آخر
pic5
لیست من پر شده بود. دو صفحه کامل A۴. به آنها گفتم که آنقدر ایران نیامدید که بیخبرید که هرچه میگویید شبیه خاطرات دوران کودکی دور از دسترس است. خوب است مریخ نرفتهاید. اینجا کلی تغییر کرده است. ناگهان بحث عوض شد. حمید میپرسید که این سه نفر که مسافر بیبازگشت مریخ شدهاند را میشناسم؟ محمد هم میگفت واقعا چطور میشود بری و برنگردی؟ گفتم مگه شماها که رفتهاید برگشتید؟ یا قرار است برگردید؟ این همه خاطره از شهر و کشورتان دارید اما کلا انگار غریبهاید. محمد میگفت فرق دارد. ما تو همین کره زندگی میکنیم. امکانات ارتباطی داریم، تازه اگر بخواهیم برمیگردیم. گفتم پس چرا برنمیگردید؟ شما که این همه حس وطنپرستی دارید و خاطرات خوب و دم به دم میگویید ایران که بودیم اوضاع بهتر بود.بحث بالا گرفته بود و من تک افتاده بودم. البته راست میگفتند مریخ رفتن آن هم با بلیت یک طرفه ماجرای دیگری به نظر میرسد. حمید میگفت: آنها اولین ساکنان مریخ میشوند و حداقل مشکل ما را که همیشه خارجی هستیم، ندارند. این خارجیها هر چیزی را فراموش کنند اینکه تو خارجی هستی را هیچ وقت فراموش نمیکنند. گفتم: مگر ما فراموش میکنیم؟ هنوز در مورد خیلیها میگوییم مادرش مهاجر فلان بوده یا فلانی اصلیتش کجایی است! بحث بر سر زندگی در یک اتاق کوچک برای تمام عمر بود. سفری ۷-۸ ماهه تا مریخ آن هم در فضایی چند متری. اینکه همیشه باید برای بیرون رفتن از لباس مخصوص استفاده کنند. هرگز خانوادهشان را نخواهند دید. محمد میگفت یعنی حتی یک درخت یا یک شاخه گل رز، بابا به خدا اینجا ما بهخاطر یک قورمه سبزی یا میرزا قاسمی کلی حسرت میخوریم. بیشتر از دو ساعت چت کردیم و مریخ پر کردن لیست فراموشیهایم را از یادم برد.
بیرون قاب
pic6
واقعا اگر قرار بر فراموش کردن رویاها و خاطرات و اعضای خانوادههایمان باشد چه فرق دارد که یک محله، یک شهر یک کشور، یک قاره یا حتی یک سیاره بینمان فاصله باشد. اگر قرار است عادت کنیم به آن هم عادت خواهیم کرد. حتی ممکن است که با دردسترس شدن سفر به دیگر سیارات برای عموم و زندگی در آنها دیگر مریخ یا هرسیاره دیگر خیلی دورتر از استرالیا نباشد. بهخصوص برای آن دسته از ما مردم نازنین که مهاجرت را تنها راه سعادت میدانیم. این سه نفر ایرانی به همراه عدهای دیگر از مردم کره خاکی احتمالا بعد از فرود روی مریخ تا سالها یاد و خاطراتی از زادگاهشان دارند که ما غیر مهاجرها فراموشش کرده ایم. شاید این سفر روزی را نوید دهد که روی شیشه آژانسهای مسافرتی بنویسند مریخ - نیم کرهشمالی! یا یک پیامک تبلیغاتی بیاید که مریخ همین امشب فلان تومان!
برش اول
pic۲
ساعت10صبح به قصد خرید مایحتاج معمول منزل از خانه بیرون رفتم. اصلی و فرعی ندارد خیابان این روزها شلوغ است و شنبه و جمعه هم خیلی باهم فرق ندارد. میانه راه تصمیم گرفتم که سری به میدان میوه و ترهبار شهرداری محل بزنم. همیشه از خودم میپرسیدم با وجود میادین میوه و ترهبار که اجناس را با قیمت پایینتر عرضه میکنند و البته بهتازگی این فروشگاههای زنجیرهای که دائما تخفیف دارند، نان کسبه جور واجور محل از کجا میآید آن هم با این اجارههای بالا و مالیاتهای بگیرو ببند و عوارض و رکود؟ البته که شخصا برای خرید، میوهفروشی را ترجیح میدهم چون میتوانی به تعداد نیازت میوه سوا کنی و برداری! برخلاف خیابان میدان ترهبار خلوت بود و خیلی شبیه سوپر میوه محل به نظر میرسید.
برش دوم
میوهها خوب بودند و ارزان. نزدیک یک غرفه رفتم و خواستم یک کیلو پرتقال بردارم. آقایی آمد و با لحنی عجیب گفت چقدر میخوای؟ گفتم یک کیلو از این پرتقال بدید. نایلون را زیر پرتقالها زدو پر کرد. به نظرم بیشتر از یک کیلو آمد. گفتم آقا زیاد نشد؟ من یک کیلو میخواهم. چندتا از رویش برداشت و نایلون را دستم داد و گفت این هم یک کیلو. به همان شیوه یک کیلو خیار و سیب و کیوی هم گرفتم تا بروم کنار صندوق و حساب کنم. احساس میکردم آن روز ضعیف شده ام. بردن 4 کیلو میوه تا صندوق که 3 متر بیشتر فاصله نداشت کتفم درد گرفته بود. صف صندوق کوتاه بود. وقتی میوهها را کشید فهمیدم که من ضعیف نشدم. 4 کیلو میوه میخواستم اما حدود 11 کیلو میوه داخل نایلونها بود. گفتم آقا من از هرکدام یک کیلو بیشتر نمیخواستم. صندوقدار هم چند تا از رویش برداشت و دوباره کشید و قیمت را گفت. خانمی که پشت سر من بود گفت آقا میدون همینه دیگه. بگیر ببر آبشو بگیر. میوهها را برداشتم با خودم فکر میکردم آب سیب و پرتقال حالا یک چیزی خیار و کیوی را چه کنم؟
برش سوم
pic3
از میدان تره بار که بیرون آمدم میوهها را داخل ماشین گذاشتم تا برای خرید اجناس دیگر مجبور به حمل شان نباشم. داخل لبنیاتی شدم. خانمی مسن داخل لبنیاتی مشغول صحبت با صاحب مغازه بود. کلیدش را گم کرده بود. میگفت حافظه درست و حسابی که ندارم. میپرسید که امروز به این مغازه آمده است یا نه؟ همزمان فروشنده دیگری شیرو ماستی که من خواسته بودم را حساب کرد و با آن خانم مسن هر دو از در مغازه بیرون آمدیم. از او پرسیدم که کجاها رفتی امروز؟ گفت نمیدانم مادر. حافظهام یه طوری شده بعضی چیزها یادم میرود. دکتر بهم گفت آلزایمر گرفتی. پرسیدم که خوب چرا تنها میایی خرید؟ شوهرت زنده است؟ فرزند یا نوه نداری اینجا؟ همینطور که عصا زنان راه میرفت گفت شوهرم که ۱۰ سال است به رحمت خدا رفته. ۴ تا بچه دارم ۱۰ تا نوه! به دکتر گفتم من تو این سن طبیعیه یه چیزیهایی یادم برود اما این بچهها و نوههایم را باید بستری کنند که تو جوانی مادرشان رو یادشان رفته! اونا آلزایمر دارند، فکر میکنند همینطوری یهو اینقدر شدند. یادشان رفته مادر داشتند. پرسیدم تهراناند؟ گفت یکی رفته اتریش و بقیه تهران اند! بازهم مرام بچههای مردم. این کاسبهای محل همه منو میشناسند. خرید میکنم خودشون میارند دم خانه. چیزی هم جا بگذارم میارند میدهند یا نگه میدارند. او رو به من کرد و گفت برو پسر، برو به مادرت برس و درحالی که با بعضی از مغازهدارها سلام میکرد، پیادهرو را عصا زد و رفت.
برش بازگشت
pic۴
به خانه آمدم. فراموشی ذهنم را درگیر کرده بود. ما مردم نازنین دوست داریم چه چیزهایی را فراموش کنیم؟ چه چیزهایی برحسب عادت از یاد ما میروند؟ با خودم فکر میکردم که این روزها آنقدر فراموش میکنیم که دیگر مثل گذشته کسی بازی یادم تورا فراموش را انجام نمیدهد. نشستم پای کامپیوتر تا لیستی تهیه کنم از تمام آدمهایی که یادشان فراموشم شده است. اصلا چه میشود که آلزایمر نگرفته این همه فراموش میکنیم. ناگهان پیام سلامی روی صفحه ظاهر شد. محمد بود. دوست دوران دانشگاه که برای ادامه تحصیل به سوئد رفته بود.آن اوایل یکی دوبار ایران آمد اما بعد از آنکه اقامتش را گرفت و کار ثابت پیدا کرد، 6،7 سالی بود که نیامده بود. سلام و احوالپرسی و چطوری و چه خبر؟ شروع کرد عکس فرستادن از برف و کوه و خودش و خانوادهاش که به تازگی به اروپا رفته بودند تا او را ببینند. ناگهان دوست همدانشگاهی دیگری هم از استرالیا آنلاین شد. حمید دانشگاه را نیمهتمام رها کرد و همان سال برای تحصیل در رشته دیگری به استرالیا مهاجرت کرد. او را هم چند سال بود که ندیده بودم. لیست یادم او را فراموش در حال تکمیل شدن بود. حمید میگفت اینجا که تابستان است. خوش به حال شما که برف دارید. محمد هم اصرار داشت که عکس برفی برایشان بفرستم. با ناامیدی تمام گفتم اینجا امسال برف نیامد. باورشان نمیشد. شروع کردند به مرور خاطرات برف بازیهای دوره دانشگاه. من هم تمام مدت اصرار داشتم که این روزها برفبازی یک تفریح لوکس در پایتخت است. باید بروی پیست اسکی و چند فریم عکس برف بگیری. خاطرات مشترکمان را بازگو میکردند و میگفتند تهران الان باید سفید باشد. سراغ خیلی از همدانشگاهیها را میگرفتند و من خیلی از آنها را حتی یادم نمیآمد. حتی رانندههای خطی مسیر دانشگاه را هم یادشان بود.
برش آخر
pic5
لیست من پر شده بود. دو صفحه کامل A۴. به آنها گفتم که آنقدر ایران نیامدید که بیخبرید که هرچه میگویید شبیه خاطرات دوران کودکی دور از دسترس است. خوب است مریخ نرفتهاید. اینجا کلی تغییر کرده است. ناگهان بحث عوض شد. حمید میپرسید که این سه نفر که مسافر بیبازگشت مریخ شدهاند را میشناسم؟ محمد هم میگفت واقعا چطور میشود بری و برنگردی؟ گفتم مگه شماها که رفتهاید برگشتید؟ یا قرار است برگردید؟ این همه خاطره از شهر و کشورتان دارید اما کلا انگار غریبهاید. محمد میگفت فرق دارد. ما تو همین کره زندگی میکنیم. امکانات ارتباطی داریم، تازه اگر بخواهیم برمیگردیم. گفتم پس چرا برنمیگردید؟ شما که این همه حس وطنپرستی دارید و خاطرات خوب و دم به دم میگویید ایران که بودیم اوضاع بهتر بود.بحث بالا گرفته بود و من تک افتاده بودم. البته راست میگفتند مریخ رفتن آن هم با بلیت یک طرفه ماجرای دیگری به نظر میرسد. حمید میگفت: آنها اولین ساکنان مریخ میشوند و حداقل مشکل ما را که همیشه خارجی هستیم، ندارند. این خارجیها هر چیزی را فراموش کنند اینکه تو خارجی هستی را هیچ وقت فراموش نمیکنند. گفتم: مگر ما فراموش میکنیم؟ هنوز در مورد خیلیها میگوییم مادرش مهاجر فلان بوده یا فلانی اصلیتش کجایی است! بحث بر سر زندگی در یک اتاق کوچک برای تمام عمر بود. سفری ۷-۸ ماهه تا مریخ آن هم در فضایی چند متری. اینکه همیشه باید برای بیرون رفتن از لباس مخصوص استفاده کنند. هرگز خانوادهشان را نخواهند دید. محمد میگفت یعنی حتی یک درخت یا یک شاخه گل رز، بابا به خدا اینجا ما بهخاطر یک قورمه سبزی یا میرزا قاسمی کلی حسرت میخوریم. بیشتر از دو ساعت چت کردیم و مریخ پر کردن لیست فراموشیهایم را از یادم برد.
بیرون قاب
pic6
واقعا اگر قرار بر فراموش کردن رویاها و خاطرات و اعضای خانوادههایمان باشد چه فرق دارد که یک محله، یک شهر یک کشور، یک قاره یا حتی یک سیاره بینمان فاصله باشد. اگر قرار است عادت کنیم به آن هم عادت خواهیم کرد. حتی ممکن است که با دردسترس شدن سفر به دیگر سیارات برای عموم و زندگی در آنها دیگر مریخ یا هرسیاره دیگر خیلی دورتر از استرالیا نباشد. بهخصوص برای آن دسته از ما مردم نازنین که مهاجرت را تنها راه سعادت میدانیم. این سه نفر ایرانی به همراه عدهای دیگر از مردم کره خاکی احتمالا بعد از فرود روی مریخ تا سالها یاد و خاطراتی از زادگاهشان دارند که ما غیر مهاجرها فراموشش کرده ایم. شاید این سفر روزی را نوید دهد که روی شیشه آژانسهای مسافرتی بنویسند مریخ - نیم کرهشمالی! یا یک پیامک تبلیغاتی بیاید که مریخ همین امشب فلان تومان!
ارسال نظر