زندگی اسکادرانی آغاز شد
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است.
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گلهمند بود.
تام به فهرست که نگاه کرد، گفت: هی پسر! تبریک! ادامه داد: به محض اینکه کارم در بخش آموزش تمام شود برمیگردم و بهعنوان سراسکادارن هدایت تیم را بر عهده خواهم گرفت. اسکادرانان قلب هر تیمی هستند که توسط مافوقهای نیروی ویژه دریایی ایالاتمتحده هدایت میشوند و شاید هر یک از این اسکادرانان در بیش از نیمی از حملات نیروی ویژه دریایی ایالاتمتحده حضور داشتهاند.
زمانی که وارد یک تیم میشوید به آرامی کارها پیش میرود و جزئی از این زنجیره هستی. بیشتر اوقات هم داستان اینگونه پیش میرود که در همان تیم باقی میمانی، مگر اینکه بشنوی قرار است به تیم سبز منتقل شوی یا وظیفهای سنگینتر برایت در نظر بگیرند.
یک روز پس از اینکه اسامی اعلام شد، توانستیم ارتقا پیدا کنیم و وارد عرشه دوم شویم. من پشت سر چارلی و استیو وارد اتاق اسکادرانان شدم. اتاق نسبتا بزرگی بود. این اتاق هم محلی برای نوشیدن داشت و هم اینکه در گوشهای از اتاق آشپزخانه تعبیه کرده بودند. زمانی که برای نخستین بار کسی وارد جمع اسکادرانان میشد برای وی جشن میگرفتند و هرکسی باید برای اسکادرانان تازه وارد یک نوشیدنی میآورد. این موضوع در بین اسکادرانان یک سنت شده بود.
به تیم تازهتاسیس ما اعلام شد که بهصورت «آماده باش» دربیاییم و چندی بعد متوجه شدیم که قرار است همگی به افغانستان اعزام شویم. برخی از افراد تیم از پیش آماده شده و حتی وسایل خود را نیز جمعوجور کرده بودند. آنها بهعنوان شاخهای جدید از مهاجمین تیم سبز باعنوان اسکادرانی فعالیت خود را آغاز کردند.
در یک طرف مقر، دفاتر کاری روسا و فرماندهان قرار داشت. میزهای بزرگ سرتاسری که بیشتر برای جلسات کاربرد دارند در بیشتر اتاقها دیده میشد. در کنار این میزها نیز چندین میز کوچک با کامپیوتر و وسایل جانبی آن قرار داده بودند. در هر اتاقی هم پردههای نمایشی آویزان بود که فرماندهان از آن برای جلسات توجیهی استفاده میکردند. در فضاهای خالی دیوارها نیز پلاکهایی آویزان بود که نشانگر عملیاتهای پیشین نیروها بود. مثلا روی یکی از دیوارها نشان گروه «SAS» استرالیایی دیده میشد که در یکی از عملیاتها در کنارمان جنگیده بودند. در بخشی از دیوار، اما کلاهخودی خونین همراه با یک دستبند خمیده دیده میشد که ازآنِ کسی بود که در جنگ بوسنی در دهه نود به اسارت صربها در آمده و به قتل رسیده بود. او جزو اسکادرانان معروف بود که همواره از او به نیکی یاد میشد. در قسمتی دیگر از دیوار نیز اسلحه اتومات افسر نیل رابرتس آویزان شده بود. او در حادثه سقوط هلیکوپتر کشته شده بود. نیل در عملیات «آناکوندا» در افغانستان پس از اینکه دو راکت به هلیکوپترش برخورد کرد ساقط شد. مرگ او توسط طالبان در روزهای آغازین جنگ رقم خورده بود.
در حالی که دورتادور میز ایستاده بودیم افسران ارشد هم آمدند. بیشترشان هم موی بلند داشتند و هم ریش نامرتب. دور تا دور بازوهایشان نیز خالکوبی شده بود و تنها تعداد کمی یونیوفرم نظامی به تن داشتند. در روزهای آخر تمریناتمان در تیم سبز، ما هم ریشمان را بلند کردیم و هرگز موهایمان را اصلاح نکردیم. از زمانی هم که وارد این گروه شدیم فرماندهان مدام استانداردهای آرایش را تغییر میدادند؛ اما در این جنگی که حضور پیدا کرده بودیم دیگر کسی به فکر اصلاح موهایش نبود. فرماندهان بیشتر به رفتار و عملکردت در میادین نظامی اهمیت میدادند. باید بگویم که ما دستهای از حرفهایها بودیم.
اما یک نکته را هم نباید از آن غافل شد. هر کدام از ما دارای پیشینه متفاوتی بود؛ یعنی هر یک از ما عادات و علایق متفاوتی داشت، اما در یک چیز همگی مشترک بودیم اینکه باید برای زندگی بهتر ایثار کنیم. در تیمی که حضور داشتیم یکی از همتیمیها درخواست کرد که بهطور خلاصه خودمان را معرفی کنیم. «چارلی غوله» نخستین نفری بود که داوطلب شد خودش را به جمع معرفی کند. او پیش از اینکه اسم خود را کامل ادا کند، باقی نفرات با جیغ و داد مانع سخنرانی وی شدند.
آنها داد میزدند: خفه شو! اسمت برای ما مهم نیست!
برای تکتک ما نظیر چنین مشکلی پیش آمد؛ اما چند لحظه بعد همین نفراتی که ما را هو میکردند برای باز کردن وسایلی که همراه داشتیم به کمکمان آمدند و با هم کلی خوش گذراندیم. افزون بر این آنقدر درگیری داشتیم تا اینکه کسی نگران مسائلی از این دست نشود. جنگ تازه شروع شده بود و کسی حاضر نبود وقت خود را بابت مسائل پیش پا افتاده هدر بدهد.
در اینجا بود که حس خوب در خانه بودن به من دست داد.
تام به فهرست که نگاه کرد، گفت: هی پسر! تبریک! ادامه داد: به محض اینکه کارم در بخش آموزش تمام شود برمیگردم و بهعنوان سراسکادارن هدایت تیم را بر عهده خواهم گرفت. اسکادرانان قلب هر تیمی هستند که توسط مافوقهای نیروی ویژه دریایی ایالاتمتحده هدایت میشوند و شاید هر یک از این اسکادرانان در بیش از نیمی از حملات نیروی ویژه دریایی ایالاتمتحده حضور داشتهاند.
زمانی که وارد یک تیم میشوید به آرامی کارها پیش میرود و جزئی از این زنجیره هستی. بیشتر اوقات هم داستان اینگونه پیش میرود که در همان تیم باقی میمانی، مگر اینکه بشنوی قرار است به تیم سبز منتقل شوی یا وظیفهای سنگینتر برایت در نظر بگیرند.
یک روز پس از اینکه اسامی اعلام شد، توانستیم ارتقا پیدا کنیم و وارد عرشه دوم شویم. من پشت سر چارلی و استیو وارد اتاق اسکادرانان شدم. اتاق نسبتا بزرگی بود. این اتاق هم محلی برای نوشیدن داشت و هم اینکه در گوشهای از اتاق آشپزخانه تعبیه کرده بودند. زمانی که برای نخستین بار کسی وارد جمع اسکادرانان میشد برای وی جشن میگرفتند و هرکسی باید برای اسکادرانان تازه وارد یک نوشیدنی میآورد. این موضوع در بین اسکادرانان یک سنت شده بود.
به تیم تازهتاسیس ما اعلام شد که بهصورت «آماده باش» دربیاییم و چندی بعد متوجه شدیم که قرار است همگی به افغانستان اعزام شویم. برخی از افراد تیم از پیش آماده شده و حتی وسایل خود را نیز جمعوجور کرده بودند. آنها بهعنوان شاخهای جدید از مهاجمین تیم سبز باعنوان اسکادرانی فعالیت خود را آغاز کردند.
در یک طرف مقر، دفاتر کاری روسا و فرماندهان قرار داشت. میزهای بزرگ سرتاسری که بیشتر برای جلسات کاربرد دارند در بیشتر اتاقها دیده میشد. در کنار این میزها نیز چندین میز کوچک با کامپیوتر و وسایل جانبی آن قرار داده بودند. در هر اتاقی هم پردههای نمایشی آویزان بود که فرماندهان از آن برای جلسات توجیهی استفاده میکردند. در فضاهای خالی دیوارها نیز پلاکهایی آویزان بود که نشانگر عملیاتهای پیشین نیروها بود. مثلا روی یکی از دیوارها نشان گروه «SAS» استرالیایی دیده میشد که در یکی از عملیاتها در کنارمان جنگیده بودند. در بخشی از دیوار، اما کلاهخودی خونین همراه با یک دستبند خمیده دیده میشد که ازآنِ کسی بود که در جنگ بوسنی در دهه نود به اسارت صربها در آمده و به قتل رسیده بود. او جزو اسکادرانان معروف بود که همواره از او به نیکی یاد میشد. در قسمتی دیگر از دیوار نیز اسلحه اتومات افسر نیل رابرتس آویزان شده بود. او در حادثه سقوط هلیکوپتر کشته شده بود. نیل در عملیات «آناکوندا» در افغانستان پس از اینکه دو راکت به هلیکوپترش برخورد کرد ساقط شد. مرگ او توسط طالبان در روزهای آغازین جنگ رقم خورده بود.
در حالی که دورتادور میز ایستاده بودیم افسران ارشد هم آمدند. بیشترشان هم موی بلند داشتند و هم ریش نامرتب. دور تا دور بازوهایشان نیز خالکوبی شده بود و تنها تعداد کمی یونیوفرم نظامی به تن داشتند. در روزهای آخر تمریناتمان در تیم سبز، ما هم ریشمان را بلند کردیم و هرگز موهایمان را اصلاح نکردیم. از زمانی هم که وارد این گروه شدیم فرماندهان مدام استانداردهای آرایش را تغییر میدادند؛ اما در این جنگی که حضور پیدا کرده بودیم دیگر کسی به فکر اصلاح موهایش نبود. فرماندهان بیشتر به رفتار و عملکردت در میادین نظامی اهمیت میدادند. باید بگویم که ما دستهای از حرفهایها بودیم.
اما یک نکته را هم نباید از آن غافل شد. هر کدام از ما دارای پیشینه متفاوتی بود؛ یعنی هر یک از ما عادات و علایق متفاوتی داشت، اما در یک چیز همگی مشترک بودیم اینکه باید برای زندگی بهتر ایثار کنیم. در تیمی که حضور داشتیم یکی از همتیمیها درخواست کرد که بهطور خلاصه خودمان را معرفی کنیم. «چارلی غوله» نخستین نفری بود که داوطلب شد خودش را به جمع معرفی کند. او پیش از اینکه اسم خود را کامل ادا کند، باقی نفرات با جیغ و داد مانع سخنرانی وی شدند.
آنها داد میزدند: خفه شو! اسمت برای ما مهم نیست!
برای تکتک ما نظیر چنین مشکلی پیش آمد؛ اما چند لحظه بعد همین نفراتی که ما را هو میکردند برای باز کردن وسایلی که همراه داشتیم به کمکمان آمدند و با هم کلی خوش گذراندیم. افزون بر این آنقدر درگیری داشتیم تا اینکه کسی نگران مسائلی از این دست نشود. جنگ تازه شروع شده بود و کسی حاضر نبود وقت خود را بابت مسائل پیش پا افتاده هدر بدهد.
در اینجا بود که حس خوب در خانه بودن به من دست داد.
ارسال نظر