فرار سرمایه‌ها
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم گیلاس‌محور از وقتی شد رئیس بانک و مسوولیت اکون‌آباد را به‌عهده گرفت، رفتارش ریزه ریزه عوض شد و کار به جایی رسید که اکون‌آبادی‌ها را مجبور کرد استادیوم ورزشی شصت و سه هزارنفری بسازند. آن هم درحالی‌که نه در اکون‌آباد ورزشکار وجود داشت، نه مسابقه ورزشی انجام می‌شد نه جمعیت اکون‌آباد شصت و سه هزار نفر بود... و حالا ادامه ماجرا؛
اکون‌آبادی‌ها که بیل‌زدن و کلنگ‌زدن‌شان که تمام شد وسط ورزشگاه ایستادند و به ورزشگاه نگاه کردند. بزرگ بود. خیلی بزرگ.
کاهومحور گفت: من واقعا خسته شدم.
خیارمحور گفت: خسته نباشی.
کاهومحور گفت: نه. از کار کردن نمی‌گویم، خسته شدم. از زندگی کردن خسته شدم.
خیارمحور گفت: یعنی چی؟
کاهومحور گفت: فکر کن ببین کی‌ها چه سوءاستفاده‌هایی از ما کردند. ما تا کی باید همین‌طوری خل‌وضع بمانیم؟
خیارمحور گفت: الان شما دانشمند. کسی جلوی ما را نگرفته. هر بار هر کی هر ایده‌ای داشته گفته و ماها دنبالش راه افتادیم. این‌طور نبوده؟
کاهومحور گفت: همین دیگر. چرا هر بار دنبال یکی باید راه بیفتیم؟
خیارمحور گفت: تو چه راهکاری داری؟
کاهومحور گفت: راهکار من این است که هر بار دنبال یکی راه نیفتیم.
خیارمحور گفت: خیلی خب. پس الان دنبال تو راه نمی‌افتیم. برای اینکه دنبال تو راه نیفتیم، باید باز هم هر بار دنبال یکی دیگر راه بیفتیم. درست است؟
کاهومحور گفت: به ما که رسیدید همه شدید هفت‌خط.
اکون‌آبادی‌ها خندیدند؛ ولی نمی‌دانستند به چی. در همین لحظه خورشید رفت کنار و سایه شد. همه نگاه کردند به آسمان که ببینند ابر از کجا پیدا شده که دیدند نه‌خیر گیلاس‌محور آمده و آن بالا ایستاده و دارد تماشاشان می‌کند.
گیلاس‌محور گفت: می‌بینید؟ همه‌تان زیر سایه من هستید.
اکون‌آبادی‌ها به همدیگر نگاه کردند. حتی خنده‌شان هم نمی‌گرفت.
گیلاس‌محور گفت: آیا امیدوارید همیشه سایه من بالاسر شما باشد؟
اکون‌آبادی‌ها یک نگاه به هم کردند و پقی زدند زیر خنده.
گیلاس‌محور گفت: دهه. خنده موقوف. همه‌تان بدهکار من هستید. همه‌تان کل زندگی‌تان در گرو بانک گیلاسی است. همه‌تان کل محصول ده سال آینده‌تان در گرو بانک گیلاسی است. همه‌تان هر چی کار کنید متعلق به بانک گیلاسی است. همه‌تان در گرو بانک هستید. رئیس بانک گیلاسی هم کسی نیست جز من. یعنی گیلاس‌محور. فهمیدید؟
اکون‌آبادی‌ها تا این لحظه نفهمیده بودند جریان چیست. تازه فهمیدند.
کاهومحور بیل و کلنگ را انداخت زمین و گفت: برو بابا. من که می‌روم.
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
گیلاس‌محور گفت: کجا؟ باید برای من کار کنی.
کاهومحور گفت: دیگر حوصله این اطوارهایت را ندارم. من از اکون‌آباد می‌روم.
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
گیلاس‌محور گفت: ولی بیرون از اکون‌آباد هیچ خبری نیست... می‌روی بدبخت می‌شوی...
کاهومحور گفت: بدبخت‌تر از اینی که هستم نمی‌شوم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
گیلاس‌محور گفت: بدبخت، بیرون از اکون‌آباد اصلا زندگی معنا ندارد...
کاهومحور گفت: آره مرگ خودت. پس این همه پول را شبانه بار قاطر می‌کنی کجا می‌بری؟ یعنی تو خارج از اکون‌آباد حساب نداری؟ زمین نخریدی؟ ‌ای کلک مارموزه...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
کاهومحور این حرف‌ها را زد و راهش را کشید و رفت. پشت سرش خیارمحور و پرتقال‌محور و انگورمحور و انبه‌محور و پسته‌محور هم راه افتادند.
سنجدمحور گفت: فرار سرمایه‌ها... فرار سرمایه‌ها... این روز در تاریخ اکون‌آباد ثبت خواهد شد...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
نارنگی‌محور گفت: ولی اینها که سرمایه نداشتند...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
سنجدمحور گفت: بله. خودشان سرمایه بودند...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.
سنجدمحور گفت: شماها هم فقط بگویید واوووو.
اکون‌آبادی‌ها گفتند: واووو.

این قسمت شصت و دوم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.