اکون‌آبادی‌ها آلاخون والاخون می‌شوند
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم به بعد از همه مشکلاتی که گیلاس‌محور درست کرد مردم بین اکونوم و گیلاس‌محور به سمت گیلاس‌محور رفتند و همین باعث شد اکونوم شاخ دربیاورد... و حالا ادامه ماجرا؛ اکون‌آبادی‌ها پیش از این کار داشتند و کار نمی‌کردند برای همین حال‌شان خوب بود؛ اما این اواخر هیچ کاری نداشتند و نمی‌دانستند چی کار کنند و حال‌شان بد بود. یعنی وقتی کاری باشد که آدم بکند و نکند از لحاظ ذهنی حس خوبی از رخوت و تنبلی بهش دست می‌دهد؛ اما وقتی بیکار باشد از لحاظ ذهنی خودش را می‌آزارد و غصه می‌خورد و احساس بطالت می‌کند.
اکون‌آبادی‌ها هم علاف و عاطل و باطل نشسته بودند توی میدان اکون‌آباد و با اعصاب‌خُردی هی دوتا دانه گردو می‌انداختند هوا و دوباره می‌گرفتندش. همین.
کلم‌محور گفت: کاش یک شهاب‌سنگ بیاید و بخورد وسط همین میدانی که ما نشستیم و خلاص شویم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: کاشکی... کاشکی...
ترب‌محور گفت: این بلا را خودمان سر خودمان آوردیم... کاش اکونوم را ناراحت نکرده بودیم و الان مشکل را حل می‌کرد...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: کاشکی... کاشکی...
هندوانه‌محور گفت: کاش همان اول به گیلاس‌محور اعتماد نمی‌کردیم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: کاشکی... کاشکی...
عناب‌محور گفت: کاش بین گیلاس‌محور و اکونوم، اکونوم را انتخاب می‌کردیم... این چه حرفی بود که می‌گفتیم اکونوم به اندازه کافی چاپیده اما گیلاس‌محور هیچی نچاپیده؟ درحالی‌که همه دیدیدم گیلاس‌محور بارش را بسته و صداش را درنمی‌آورد و شرم را خورده و حیا را قی کرده... کاشکی دست‌مان می‌شکست و بهش دست نمی‌دادیم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: کاشکی... کاشکی...
آناناس‌محور گفت: کاش بچه‌های موزمحور و اینا، که با پول‌های ما رفتند خارج درس بخوانند، دست از آقازادگی و کیف کردن بردارند و با کوله‌باری از دانش بیایند مشکل ما را حل کنند...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: کاشکی... کاشکی...
ازگیل‌محور گفت: کاش یکی از بیرون اکون‌آباد بیاید و گیلاس‌محور را سر جاش بنشاند...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: کاشکی... کاشکی...
اکون‌آبادی‌ها نشسته بودند و آب در هاون می‌کوبیدند و دنبال راه‌های فوری و فوتی برای مشکلی که مدت‌ها ذره ذره به وجود آمده بود، می‌گشتند که گلابی‌محور از درخت رفت بالا و فریاد زد: دوستان من... اکون‌آبادی‌ها... من گلابی‌محورم... دوست شما... من هم مثل شما بدبخت هستم... اما... اما ما نباید بنشینیم و دست روی دست بگذاریم... باید بلند شویم... باید اکون‌آباد را دوباره بسازیم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: یعنی چی کار کنیم؟
گلابی‌محور گفت: یعنی... یعنی کشاورزی را احیا کنیم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: یعنی کار کنیم؟ کار واقعی؟
گلابی‌محور گفت: بله.
اکون‌آبادی‌ها گفتند: بشین بابا. ما اگر کارکن بودیم که الان اینجای کار نبودیم...
گلابی‌محور نشست.
در همین لحظه گیلاس‌محور سوار بر اسب گران‌قیمت خود وارد میدان شد.
اکون‌آبادی‌ها در گوش هم گفتند: اینکه می‌گفت پابرهنه است و اکون‌آباد بی‌پول است. اسب را از کجا آورده؟
گیلاس‌محور که این حرف را شنید بلند گفت: آیا من ادای فقیر بودن را در بیاورم خوب است؟ فقر نشانه ضعف است. من کار کردم عزیزانم... خودم کار کردم...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: دمت گرم... نوش جونت...
گلابی‌محور چشم‌هاش شد چهارتا.
گیلاس‌محور گفت: حالا همه‌تان پا شوید و بروید پی کارتان. چون من میدان اکون‌آباد را فروختم به یک شرکت خارجی بیاید اینجا چاه بزند.
اکون‌آبادی‌ها گفتند: دمت گرم... نوش جونت... تونستی فروختی...
گلابی‌محور که چشم‌هاش چهارتا شده بود، گفت: بدبخت‌ها همین میدان تنها جایی است که برای‌تان مانده. نه پول دارید نه خانه نه زمین. همه‌تان هم به بانگ گیلاسی بدهکارید... این میدان را هم ازتان بگیرد کجا می‌خواهید بنشینید و هیچ‌کاری نکنید و آه بکشید؟
گیلاس‌محور گفت: اوه اوه... ببینید چقدر بخیل است این...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: اوه اوه... بخیل... چرا چشم نداری ببینی یکی موفق است؟
گلابی‌محور گفت: بدبخت‌ها اصلا می‌فهمید هست و نیست‌تان از بین رفته؟
اکون‌آبادی‌ها گفتند: حسودی نکن پسر...
گلابی‌محور که چهارتا چشم درآورده بود، چهارتا هم شاخ از تعجب درآورد و رفت که رفت.
اکون‌آبادی‌ها هم از میدان بلند شدند و ورود باشکوه شرکت خارجی خارج را نظاره کردند و از اینکه پای کمپانی‌های فرنگی به اکون‌آباد باز شده لذت بردند و به خودشان افتخار کردند.اما وقتی عصر شد جایی نداشتند بروند بخوابند، توی میدان هم نمی‌شد بنشینند برای همین تا صبح مجبور شدند در خیابان‌ها قدم بزنند و آه بکشند...


این قسمت شصت و پنجم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.