شمعدانی
مجتبی سرانجام پور هر وقت که می خواست جایی برود کلی با خودش کلنجار می رفت تا بتواند دل بکند از این گوشه دنج، از این همه شمعدانی که حیاط خانه اش را پر کرده بود و نوری که هر روز صبح صورتش را گرم می کرد تا از روی کاناپه زهوار در رفته بلند شود. خیلی اهل سفر نبود در این شصت و چند سالی که از عمرش می گذشت دو سه بار بیشتر از شهر بیرون نرفته بود هر وقت که هوس سواری می کرد و استارتی به آن بنز قدیمی یادگار جوانی می زد خدا خدا می کرد که باتری نمرده باشد.روز و شبش خلاصه می شد در کتابهایش و فیلمهایی که از منوچهر می خرید وقتی هم که خسته می شد می رفت برای خودش قهوه ای دم می کرد و می نشست لب ایوان و کوچه را تماشا می کرد. چندرغازی که از ترجمه کتاب به دست می آورد برایش کافی بود کسی را هم نداشت که وقتش را با او تقسیم کند اساسا خودش هم تنهاییش را دوست داشت و سالهای سال از آن مواظبت کرده بود.با خودش حساب کرده بود که هفتاد سالگی را ببیند و بعد برود و همه چیز را همین طور بگذارد تا بماند.آن روز هم که پایش سست شد و لیوان قهوه از دستش افتاد خودش را جمع و جور کرد و رساند به تختخوابش تا جایی که دوست دارد آرام بگیرد جایی زیر عکس دلخواهش .
راوی این تصاویر مهران مافی بردبار عکاس ساکن قزوین است که این مجموعه را با دوربین موبایلش ثبت کرده است.